+

 

خوشه چين

نتیجه گیری

برای پا یان دادن به جنگ نا تمام!

 ثبات سیاسی و اقتصادی ریشه در قریه ومحلات ومئوسسات تولیدی  دارد. وشاخه های ثمربخش آن به طرف شهرها میلان پیدا مینماید.

ساختاراداره های خود گردان محلی، را ه خود را درذهن وخرد «عیاران» می برد.  تنها و تنها ((عیاران،ای یار)) اند که این اداره را ایجاد نموده و اداره مینماید وبس. نه شخصی ونه مرجع دیگری! «عیاران» با تکیه به سه اصل اداره چی خوب میباشند.

گفتن، عمل کردن ، متواضع بودن.

از ریشۀ خوب شاخ وبرگ و تنۀ خوب و میوۀ خوب بدست آ مده میتواند. روشن فکران سچه بی غل و بی غش را به شهرها روانه میدارند.

   این روشنفکران سچه  و پا کیزۀ محلات  وتربیت یافته وتجربه دیدۀ راه ورسم«عیاران» اند که درسیاست گذاری های ملی وبین ا لمللی اصل منافع ملی ووطنی خودرا نا دیده نمی گیرند. وازان به منزلۀ ناموس حراست وحفاظت  مینمایند.     

  بلی «عیار» بودن و«عیار» شدن یکی ازافتخارات  تاریخی کشورما بوده است و میباشد. اگر عیاری شیوه ومکتب خوبی نمی بود، هرگز مولانای روم ، فردوسی طوسی، عمرخیام وحافظ شیرازی ...... و دیگر شخصیتهای اهل قلم دروصف آنها نمی سرودند وتاریخ نگاران کشورما ((  داکترغلام حیدریقین، غبارو عبدا لحی حبیبی چیزی را درمورد «عیاران » به نوشته نمی آ وردند .

اگر شاه پرستان و حواریون « نادرخان» به آ درس  امیر« حبیب الله کلکانی» چیزهای خراب نگویند خیر چه بگویند.؟

 اگر ویران گران و چپاول گران ثروت های ملی به آ درس «عیاران» حرف های خراب نگویند پس چه گفتنی دارند که برای مردم بگویند.؟  

درحدود وصغورراه ابریشم جائیکه((هموندی وشهروندی)) آزادی وعدالت،علم ودانش، مهرومحبت، عشق به انسان که زاده وپرورده وتکامل دهندۀ ذهن خرد مندان بود. واین روشنی شعاع دائروی خویش را به کرۀ زمین پخش نمود. ومردم درروشنائی حقایق ازموهومات وخرافات و ابتذالات رو گرداندند.  اگر محتوای مطالب فوق ازین ببعد برای خود جای و اقامت نیابد. طبعی است که باید مردمان تفنگ بدست و قدرت طلب، برمقدرات مردم حکم برانند. طبعآ که حاکمان این سرزمینها بازورتفنگ حاکمیت مینمایند.اگرنفرت وانزجاراز زور تفنگ وحا کمیت ذریعه تفنگ نمی بود. گاندی فقیدازقارۀ افریقا به حیث شخصیت تاریخی وانسان فنا نا پذیر و طرف احترام  خلقهای کرۀ زمین قرارنمیگرفت وسعدی شیرازی هشتصد سال قبل از امروز متواری شبه قارۀ هند نمی گردید وازان جا صدای  رسا وو انسان دوستی و جهان شمول خودرا با لا نمی کرد ومولانای روم مجبور به مهاجرت از بلخ نمی گردید و به حیث فیلسوف شناخته شدۀ بین المللی کسب هویت نمی نمود. دراروپا فیلسوف بزرک اقتصاد وسیاست به علت نداشتن پول تداوی،اطفال خودرا ازدست نمیداد. شخصیتهای دست یک ومبارزان تجدد گرا وانقلابی به نسبت مقاومت شان درمقابل استبداد. خود ارزش خودرا تعیین کرده اند. در سرزمینی که نور خورشید آ زادی ازفضای آبی آن نتابد، و خرد جمعی رهنمای عمل قرار نگیرد. همه باید منتظر آن روزی باشیم که تفنگ داران نو می آ یند تفنگ داران کهنه را ازصحنه به دور می اندازند. رسم کهن جای خودرا به رسم نو میدهد و مردمان بیخبر مجبوراند که بازهم درتناب جهل و خرافات بسته  شوند.  پایه های سنگین  نظام اسبدادی نو را بر شانه حمل نمایند.واما روشن فکران نیمه را ه بی خصلت و مرتجع فرصت طلب به تما شای کوچه و پس کوچه دره و وادی و دشت و صحرا ی آ تش گرفته و سر زمین آرزو های خاکستر نشسته اند.فکر نمی کنند که درسرزمین ما مزدوران دستور میدهند. بعضآ فریب کاران درچوکی وزارت خانه ها لم داده اند.وآزاده دلان ازدیدن وضع کم دلی  مینمایند  وغم میخورند وکاری هم ازد ست شان برنمی آید.فقط میگویندکه این روزگاران ظلم وستم تا به کی چنگ به جان نیم جان اندا خته روان اند وداشته های فرهنگی وهنری مارا به باد فنا میدهند.به کرات دیده شده است که قدرت وستم شانه به شانه ترس ایجاد مینماید تا که حس آزادی  وآزادی خواهی در نطفه خنسی نمایند.                                                                                            بلی! این همه خود کامگی ها و خود خواهی ها  پا را از حریم خوان بی رحم جهان خواردراز میکند. دین را وسیله ساخته در فرهنگ ما ریشه دوانده است. از گودال جهالت برذهن توده ها زهر می پاشند  تازیانه و شمشیر را بر پشت وسینه فرومی برند و تازیانه را برفرق سرهواله میدارند تا که برتخت لم دهند وخود شهد بنوشند.                                                                                                                   جوابی است برای خورده گیران . خردمندان ووطن دوستان و وطن پرستان بی وطن شده اند. وطن پرستان و وطن دوستان، از تحقیروتوهین فرارکرده اند. صرف خودرا لحظۀ از مرگنجات داده اندازین خاطر است که آزادگان وآزاد اندیشان ازبیم وترس موردردهن اژدهارفته اند.                                                                                                        ولی در اینجا درزندان دزدان دریائی دربحرستم(( ظاهرآآرام ولی عمیقآ درته دریای خروشان ستم) گیرافتیده اند. چپیها اگر جبرآ در یک عمل انجام یافته قرار نمی گرفتند هرگزبه حیث عناصر سرخ معرفی نمیگردیدند وبارملامتی همه گنهکاران تاریخ کشوربه گردن آنها انداخته نمیشد.  کاریکه همین اکنون روسیه فداراتیف امروزی به نمایندگی از اتحاد شوروی سابق به حیث اشتباه به آن اعتراف مینمایند. اینها به حیث اطفال نو«ره رو» بی خبرازجهان آ لوده از بغض و کینۀ جنگها ی طبقاتی در کوچه ها لباسهای شان آلوده ازگرد وخاک شد و یگان یگان افراد« بدماش خود خواه مغرور وازخود راضی » ازکوچه ها و پس کوچه ها در پیشا پیش این جنبش به حیث سر خیل یاران  دستان شان« نا خواسته» ازافتان وخیزان آ لوده درخون شد. کاریکه حس پنجگانه ازدرک آن عاجزبود. اما ایجاد گران همچو فضا درکمین نشسته بودند.نشسته بودند که ازتخم های زیرسینۀ مامه مرغ« ماکیان» پا کستانی با لآخره اژدهای قرن سر بیرون آورد. اژدهای که هم توره می بلعد وهم مره ازین خاطراست ما امروز بیان میداریم به این شرح همین اکنون جنگی که در افغا نستان درجریان است. درحقیقت جنگ ذات البینی افغانها نیست. روح « یهود» شیطان درکالبد مسلمان داخل شده است. قمچین بدست اسپ بخت ملت افغا نستان را میتازاند. وسربازگیری مینمایند ازقماش پا ئینیها، کسانی این اسپ را  میتازانند که سند اشغال افغا نستان را درغیاب مردم افغا نستان(( عیاران وطن پرست و حق آ ب و نمک شناس)) به  دست کسانی  امضا کردند که  خاک  ما را بلست بلست به انگلیس ها درمعامله قرار دادند. تنظیم های جهادی را {{ مردان  قهرمانان جنگی درجه یک شان را(( احمدشاه مسعود و عبد العلی مزاری را)) به مرگ گرفتند و کشتند دیگران شان را به تو گرفتند}}. به مبلغ کمی راضی ساختند. کرگس دست پرورده را به جای عقاب ذریعۀ هلکوبتر آ وردند دعوض خودشان ازپشت پرده ها حکم میرانند. درافغانستان نامهای ازقبیل،ایله گرد، دزد، رهزن، قمارباز،اوباش،چاقوکش،لمپن پرولیتر، رند،چا لاک،لنده غر،شارلتان، چارکلاه کوچه گرد، دیدو، لهوبالی، یاوه گوی یا وه سرا، خیله خند، ریشخند، مسخره ، مفت خور، مفت بر، جیزگر، خبرکش های سرچوک، چراغ کش، نام ها ی بیگانه نیستند. همینها بودند که  به حیث ویروس ومکروب مزمن دردرون جنبش چپ درنقش خدمت گاران حقیقی دشمنان وطن قرار گرفتند وباعث شد که جنبش چپ راه برگشت را طی طریق نماید و سقوط کند.  درافغا نستان نام های ازقبیل چلی، طالب،ملا ، موُزن، البدا خان، فقیر، ملنگ، مرده شوی، شیخ، صوفی، کفن کش، مجاور، جادو گر، تعویض نویس، ده ملا، آ خند زاده، پیر، مولوی،مدرس،امام ، پیشرو، مرشد حقیقی؟؟؟؟؟ نام ها ی بیگانه نمی باشند این نام ها در تاروپود مردم افغا نستان جا دارد. درافغا نستان نام های ، آقا ، بادار، خان ، ملک، اشراف ، اعیان ، نجبا ، روحا نیون، ظالم

     ، ستمگر، سود خور،استثمارگر،ملاک، فیودال، وطن فروش خائن، مزدوربیگانگان....... وغیره نام های بیگانه نیستند. جهان سرمایه ظالم و بیرحم جهان خوار برای بی ثباتی اوضاع کشورما سرباز گیری نمودند. آ تش جنگ را شعله ورساختند.

 جريان زندگی عبارت است ازمبارزه  میان جنگ وآ شتی چیز دیگری نیست.

                                                       ع «خوشه چین»

سرمایه دران ظالم، بی رحم  وبی عا طفه، با همه امکانات نظامی و اقتصادی ولوژستیکی خود در قرن بیست و یک به قتل ملت افغا نستان کمرهمت بسته اند.به این بهانه که تروریزم را ریشه کن نما ئیم تا که خود ریشه بدوانیم و بعد ما نند کبل وغمی از نورآ فتاب خراسان که از آ سمان آبی درسطح زمین مستعد به حاصلا ت نور می تابد این بار برای ظالمان معاصر(( امریکا ئیان و ارو پا ئیان ))  بگوئید که ظالمان فراوانی قبل از شما ها چون سکندر، چنگیز، تیمورلنگ، اعراب، انگلیسها وروسها آمدند، فاجعه ها آ فریدند قتل عام ها کردند. با لآ خره درآتش آه سوزان بینوا یان یتیمان و بیوزنان سوختند و درگرفتند.بازهم خانۀ روس ها آ بد که به جرم خود در سطح ملی و بین المللی اعتراف کردند و حاضر به پرداخت خسارات وارده ناشی از تعرض خود شده اند.

 اما انگلیس ها با ا نکه شکست افتضاح آ میز خودرا به گوشت و پوست خود احساس کردند. ولی نظر به تکبر و غروری که دارند حاضر به اقرارخود نشدند که بگویند که انگلیسها جنایات را که در حق افغانها انجام داده اند قابل بخشش نبوده ولی افغانها با همان خصلت «عیاری» که دارند حریف شکست خورده و پشیمان را مورد نکوهش وسرزنش قرار نداده اند و نمیدهند. بادهای شمال با آنکه سرد و سوزنده است بارا ن و برف را باخود به همراه دارد ولی بعدش فصل بهاران را به ارمغان می آورد.اما بادهای جنوب همیش طوفانها گربادها را باخود آورده است وباعث حریق کشت زارها و درختان میوه دار وزینتی شده اند.ولی بعد ازخاموشی فصل برگ ریزان را با خود به ارمغان ا ورده اند. به ظالمان قرن موجود بگوئید که باروح مردم جنگیدن خطای نا بخشیدنی است. اگر احساس ضد بیگانی خاموش میگردید.درهرات ازدست چنگیز تصادفآ صرف یک نفر زنده مانده بود. آخرالامر چنگیز به شکست تن درداد. همینوطور از سکندر گرفته تا به روسها همه به ماهیت بیداری و آ گاهی خلاق مردم بی دفاع مردم پی برده اند که توده ها به هیچ وجه نمیخواهند بیگانگان درحریم زنده گی شان باچشم (( طمع)) نظرکنند. ببین که از دل مظلومان چه ناله های با لا میشود. 

سیاه مشق شعرگفته

           درد دل تودها را به دکلمه گرفته است.

به امید زنده شدن

 شهید گل سرخ

هر کسی هم رزمی

 هم خشمی

 هم رنجی دارد

هرکسی هم بزمی

 هم دستی

هم گنجی دارد

آن باتو هم رزم است

 میخواهد با تو پیروز شود بردشمن .

آن که با تو هم خشم است

 میخواهد با تو فریاد کند.

 حق با ماست.

آن که با تو هم رنج است.

میداند چه کسی رنج تو را میخواهد .

آن که اما نیستی هم بزمش تو را مینوشد .

آن که اما نیستی هم دستش

 پشت پا می زندت تا بیفتی ازپا.

تا بالا دست بماند.

 آن که اما نیستی هم گنجش

 میگوید گنج تو گنج من است.

تواگرتن خستۀ.

من آبادم.

 تواگرپا بستۀ.

 من آزادم.

آن که هم گنج تو باشد

 اما می پرسد

 رنج تو

گنج چه کس باید باشد

جز تو رنج ما

گنج که می باید باشد،

جز ما .

تو سلاحی خواهی ساخت از غروروکینه

به هم رزمت خواهی گفت:

رزممان پابند

خشممان سوزنده

گنج مان آینده

در شام سبز یک بهار

از سفره های خالی دهقانان

گسترده در اسارت دلگیر روستاها

ازقلب خوشۀ گندم

درمطلع باران طلوع خواهی کرد

و دهکده آواز خشم را

با تو دوباره خواهد خواند.

درصبح زرد یک زمستان

از بغض پرسلاوت انبوه کارگر

گل کرده

در حماسه ی چرخ و براده وآهن

در کارخانه ها

از دست های ماهر آنان

درخلق سربلندی دنیا

طلوع خواهی کرد.

طلوع خواهی کرد

و کارخانه آواز خشم را با تو

با تو دوباره خواهد خواند

در ظهر سرخ یک تابستان

از سنگر شریف شگفتن

در شط داس ها و پتک ها،

کتابها و دستها و رنجها

طلوع خواهی کرد،

طلوع خواهی کرد .

و شعر، آواز خشم را با تو،

با تو دوباره خواهد خواند

درعصر خونین یک پاییز

طلوع خواهی کرد.

دهکده ها و کارخانه ها از خانه ها

 طلوع خواهی کرد طلوع خواهی کرد .

هر برادر تنی

 هر برادر تنی

 اگر گرسنه نیست

 با تو که گرسنه ای

 با تو که گرسنه ای

 خشم خانگی است .

 هرغریبه ی گرسنه ای

 با گرسنه ها ولی برادر است،

هر برادری که خواب می کند تو را

 نان خویش می خورد

 یار دشمنان توست

 در نبرد با ما،

 گرسنه را گرسنه یاور است

 با شهید زاده ای بر پشت

 با شهید نطفه ای در شکم،

 پرکینه پرخشم .

زن روستایی ایستاده

بر نعش مرد شهیدش

 درعبور سربازان

 ولی اگر چه

 اگر چه ما رنج برده ایم،

 ما زخم خورده ایم

 ما تا رسیدن مرگ بی امید

هر روز مرده ایم

ما با چراغ کینه شب را شناختیم،

 با اسب سرخ حادثه

تا قلب بی طپش مرگ تاختیم .

ما تا شکفتن انسان،

به یاد آنکه در سپیده جان سپرد، سکوت کن

 به یاد آنکه با امید خلق مرد سکوت کن

 به یاد خشم آن شهید سربلند سکوت کن

به یاد آنکه عاشقانه زخم خورد.

 تو از سکوت اگر

 اگر به خشم می رسی سکوت کن،

گریه ی ما در صدای جان سپردن بود

 که در دهلیز می پیچید،

 گریه ما در صدای سرد مردن بود

 که در پاییز می پیچید.

برادر گفت حدیث گرگ و انسان است.

 برادرگفت دشنه و جان است.

 تنم لرزید

 دستم را خشم و خون پر کرد

 و گفت  برادر مرد میدان است

 برادر اسب خود زین کرد

 برادر زد به کوهستان .

سلام ای خشم روز افزون،

 خداحافظ برادر جان

هجوم باد و باران بود

 وپاییزی که خونین بود،

 برادر خشمی خون پدر،

 بر پاره ای تن بود

برادر رو به خشم شب

 موذن بر فراز بام

 پدر در خون خفته،

 سپیده می دمید آرام

 سپیده می دمید آرام،

 باغبان پیر گریان

 شبیخون خورده گفت:

 بی تو ای غنچه گل تن در دادن دارد.

 خاک اگر کرامت باشد

 دهن باغ پر از فریاد است و درخت

سرخی کینه ی گل را می سراید با خشم .

کاش ای کاش باز درباغ ،گل سرخی بود

 باغبان بر سر نعش گل سرخ نشست

 گل سرخ آخرین سرخ گل خون آلود

 گل شهید نعره باغستان

 گل سرخ تیرباران شده ی جوان یخ

 زیر رگبار زمستانی

 شب خواب آزادی خویش میدید.

قلب سبز گل سرخ .

                   به امید زنده شدن شهید گل سرخ

 

 

+++++++++++++++++

 

پایان جنگ نا تمام!

 

قسمت دهم:

درین قسمت نوشته همه مطالب تمرکزیافته است به آدرس شخصیت« ابر مرد چهارم تاریخ کشور» توجه خوانند گان عزیزم را خوا هانم .                                                                                                           چنین شخصیتی با این همه وسعت کارومحبوبیت وتأثیروتحول ، اخلاص آ زادگی وایمان ،هیچ خاموش نخواهد شد. بلکه ارزش کارهای او اورا روشن و روشنتر خواهد ساخت.  

درحا ل نوشتن بودم که از گوشۀ انترنت یک گدیگک لبخندی زد وگفت چه چی میکنی تو هرروز نوشته میکنی وعنوان میدهی پا یان جنگ نا تمام و در ضمن برای ختم جنگ ازراه ابریشم و کیفیت راه ابریشم اشاره به فیلسوفان و شخصیت های دوره های مختلف میدهی ولی چیزی را که من برای تومیدهم اینک در حافظۀ من کمپیوتر ثبت گردیده به هموطنان خود بنویس تا بخوانند هم بخندند و هم بگریند.

بد بختی های ما از کجا ناشی میشود

همه بدبختی ما ازیگان، یگان«بز»ها و«بز»زاده هاست!که درطول تاریخ کشورما نقش خودرا درهمدستی سیاستهای ما کیا والستی انجام داده اند.با آنکه کارشناسان کشاورزی وسازمان مرتع ومتخصصان حفظ و احیای مراتع بارها و بارها و جود «بز» را خطر بزرگی برای مراتع و آب و خاک کشور دانسته اند معهذا مشاهده می شود هر روز به تعداد «بز»های کشور اضافه می گردد و حتی «بز» گر هم در میان این همه «بز» دیده می شود! «بز»ها که علامت مشخصه آنها ریش بلندشان است و این ریش بلند آنها را در میان گله گوسفندان متمایز می سازد                                                      1- دارای پنجه های تیزی هستند و با پنجه های تیز خود بروی منبع باارزش دست اندازی(!) می کنند! آنها روی دوپای عقب خود می ایستند و به تنه درختان پنجه می کشند و باعث نابودی درختان می شوند. (سرشاخه های درختان را هم می خورند و باعث خشک شدن درخت می شوند!)                                                                                                                         2- با پنجه های تیزخود پای ریشه درختان وگیاهان را شخم میزنند وباعث تخریب خاک میشوند.        3- بزحیوان ناسازگاری است و مرتبآ درمیان گله گوسفندان به دنبال قدرت طلبی وخودنمایی و زیرپا گذاشتن حقوق گله گوسفندان می باشند و در این رهگذر بعضآ با استفاده از«رانت» شاخ خود(!) به چشم وچارگوسفندان بینوا می کوبد و با اعمال خشونت و سرکوب گوسفندان را مرعوب کرده، خفقان سیاسی راه می اندازد و آزادی بع بع گوسفندان را سلب مینماید! بزها معمولآ تعدادی بزغاله هم دارند و این «بز»زاده ها(!).......وغیره  وغیره.................کارهای را انجام داده اند و میدهند که شیطان را برای بازی دادن انسان ضرورتی نیست.                                                                     بلی! دقیقآ راستی وصداقت است که درضمیرنا خودآگاه انسان قانون ایجاد مینماید.بعد انسان مجبورمیشود  به سوی دستیابی به آ گاهی میلان پیدا نماید. بعدش این آ گاهی است که منشأ ایجاد گری، خلاقیت وآفرینش میگردد.آ گاهی راه را به سوی تاریکی ها میگشاید. میرود تا حقایقی را روشن بسازد که انسان از شناخت آن عاجز بوده است.

قبول است که خوشبختی درتوسعۀ  راه ابریشم است. اما مگرمن« وحشت آفرین» آ فریده شده ام ازجنس آتش. چنا نچه که همیش شیطان پکه میزند شعله ورترمیشوم. اگر اشک یتیم وبیوه زن برای خاموش ساختنم از وادی ها ودره های پرخم و پیچ چهره های مأیوسانۀ شان سرا زیر میشود. تحت تأ ثیرطوفان، گرد باد به رقص می آیم درپایان ماجرا، باد وبارا ن وآتش وگل همه باهم یکجا به خاکسترمبدل میشو.                                  

جنگل صدا داشت

                        ازمیان جنگل ابریشم

 درخت توت وتاک انگور         

ناله می کشید

رفتم که

درمیان جنگل

ببینم

ناگهان دیدم

چکان چکان

پای هر درخت

ریختانده شده

 قطره قطره خون

به امتداد راه

 جویندۀ  دیگری ست

جوینده صدا دارد که

زمین سوخته ما

خون شعله وردارد

این صدا صدای

 نسل انسان است

درفضا

باد پیمان است

در زمین

به رنگ سرخ

 دریا ی خروشان است

خون انسان است

ازقلب انسان

قلب انفجار

 ازچشمه های خون

 فوارۀ خون

ازمیان شعلۀ آتش وخون

آ هنگ خشم خلق

 ازحنجره بیرون آ مد

به مانند طوفان گرد باد

درمیان  مردم راه یافت

هزاران قلب خونین

برخاسته

 ا زجنبش «عیاران»  

 درتپیدن آمد.

خشم خلق به غریو شد

طوفان بر پا گردید

دیدی که 

کثافتهای دروبام

حین فرار چرخیدن گرفت

ابرهای تیره وتارنا پدید

                        نورخورشید به تا بیدن گرفت

عبدالشکور«خو شه چین»

                   چه درد بزرگیست سوختن برای من مظلوم

   و چه لذت خوبیست سوزاندن برای توظالم!

   گفت این حرف را «خو شه چین».

 این چه شوری است که دردورقمرمیبینم

همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم

دختران را همه در جنگ و جدل با مادر

پسران را همه بدخواه پدر می بینم

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم

اسب تازی شده مجروح به زیر پالان

طوق زرین همه بر گردن خر می بینم

                       «حافظ شیرازی»

راه ابریشم درگیرو دارحوادث تاریخی خود فرزندان اصیل را بحیث ابر مردان تاریخ چون(( امیر ابومسلم خراسانی، یعقوب لیث صفار، امیرحبیب الله کلکانی)) در صفحۀ  تاریخ ثبت نمود.

  اینبارمنطق زمان مرد «چهارم» را درقرن بیست ویک ازدریچۀ سایت وزین آریائی به معرفی میگیرد.

این انسان نو را خوا ستند که خاموش شود. خاموش نشد. خواستند که درصحنۀ رزم و پیکار حاضر نشود. حاضرشد. خواستند که دیگرشعارانسان دوستی سرندهد. مگرطنین آ وازش

از میان مردم برمی خاست. میگفت که پس چرا از مرگ بترسم؟!

 میگوید که من از مرگ هیچ گاهی هراس ندارم. بخاطری که بین گفتاروکردارمن ضوابط برقرار است که مردم همیش به آن نیاز دارند. بلی گفتۀ ایشان را تأ یید میکنم او بر خاسته از میان مردم است. اودرد مند بودن ودرد شناختن را درارمان هایش مخلوط ومرکب نموده است.  

بلی، کسانی دیگری هم وجود دارد که در د مند اند و دردها را تشخیص میدهند ومیشناسانند  وقابل وصف اند.اودلاوروشجاع است.اوبه مانند کاوۀ آهنگرعلیه ضحاک ها به مبارزه برخاسته است.

  دلیر مردی اودربیان دردها با آوازرساوبلند درزندان های رژیمهای مختلف ، درمحافل رسمی، پولینوم ها کنفرانسها وکنگره های حزبی ودرین اواخر ازطریق سایتها بخصوص ازطریق سایت آریائی باوجود«کبرسن» نسبت به  دیگران سازنده تر است  با خوشبینی  تاریخی درحالیکه 77 ساله است زنده گی ومبارزه  میکند   این شخصیت دوست داشتنی ما ابر مرد چهارم تاریخ جناب محترم اکا دمیسین غلام دستگیر «پنجشیری» است.

حقیقت مسلم است که درمسیرخط ابریشم فرزندان اصیل به دنیا آ مده اند وبه حیث نخبگان ناب وشخصیت های اکادمیک کسب هویت نموده اند. شناخت ایشان تنها به حیث شخصیت نی، بلکه شنا خت یک مکتب واید یولوژی است. اگر این هارا شناختی اوضاع و احوال کنونی افغا نستان را به بررسی گرفته میتوانی وحا ل را به نقد میگیری.

 درتاریخ مردمانی جاودان ومحبوب مانده اند که اهل ابتکاربوده اند وقدرت خلاقیت را ازخود تبارز داده اند.ابتکارات وخلاقیت آنها ثمراز ریشه درباورهای مردم میگرفت.ازین خاطر نام جاودانگی را ازا ن خود ساخته اند.بعضآ ازمبارزان اماتور به این عقیده اند که اند یشه وارمان انسانی «آگاهی،عدالت،آزادی درمقابله بافریب،استبداد وسرمایه» کالای مصرفی اند. یعنی که درهرحادثۀ زمانی ارمانهای انسانی هم قابل تعویض است.درمقابل این گفته مبارزین حقیقی «ارمانگراها» منبع هرحرکت پیش رونده  را در خود آ گاهی اجتماعی میدانند. این وظیفۀ روشن فکران است که خود آ گاهی را در درون توده ها انتقال دهند.نه اینکه تنها درفکر رهبری کردن سیاسی جامعه دست به الا شه  بنشینند.((رهبری سیاسی ازمیان قصرها ذریعۀ هلکوبتر برای شان رایگان فرستاده شود)). 

                       شکست هیچ بهانه را نمی پذیرد اگر از راست شکستی ویا از چپ

پول قمار در میدان قمار به محاسبه گرفته میشود

جیزگر کلاه و لنگی و پطلون گرو میگیرد

فلنگی والا، فلنگی جمع مینماید

پهلوان درمیدان داخل شد و گفت که هفتۀ آینده در همین میدان مسابقۀ پهلوانی است  از شرق تا به غرب کشور از شمال تابه جنوب کشور در مقابل خود حریف کار دارم کدام جوان پیدا میشود که همراه من در کشتی وارد میدان شود به این شرط که بعد از داخل شدن در میدان مسابقه  سه خوراک کباب شینواری را نوش جان میکنیم پول کباب را خودم می پردازم نا گهان یک جوان قامت بلند و لاغر اندام وارد میدان شد و گفت که اینک مرد میدان منم هردو قول داد ند وقت موعد فرا رسید آدم لاغر اندام داخل میدان آ مد و گفت او پهلوان  هرچه عاجل بیا مرا بخوان و پول مرا از سهمۀ چهل ملیون دالری امریکا بابت انتخا بات ریاست جمهوری بده که من میروم نا وقتم میشود

                      

طفل بی گر و بی لیتی کلان نمیشود  

 کاریکه همین اکنون یگان حزب سیاسی متولد از«ح،د،خ،ا» به ارمان خود پشت پا زده است.بعضی ازافراد بلند پایه ورهبری اینها((ریش رنگ مینمایند تا باردیگرگناه کنند)).اما شخصیت شناخته شدۀ بی نظیر کشور مبارز خستگی نا پذیر راه انسان و انسانیت علی ا لخصوص « انسان زحمت کش » جناب محترم اکا دمیسین غلام دستگیر پنجشیری ازهمان ایام زوال وشکست حاکمیت سیاسی « ح،د،خ،ا» موضع خویش را به حیث یک انسان با احساس روشن بین  نگه داشته بدون غرض و مرض در بیان حقایق از ابتدای پایه گذاری جنبش چپ در سال 1343 هجری شمسی تا به کنون بیان داشته است تا که نسل های کنونی و آ یندۀ کشور از ماجرا های تاریخی کشور بی خبر نبا شند. این  مرد دلیر،شجاع ،با درد مردم آ شنا، انعکاس دهندۀ درد ها و آ لام و رنجهای بیکران  ملیونها انسان گرسنه آ واره و سرگردان کشورما هنوز دست از قلم برنداشته است.این مرد آزاده وفروتن، ناموس پرور وطن دوست و انسان دوست ابرمردچهارم تاریخ  شخصیت بی نظیر، بینی عقابی، چون عقاب«عیاران» کوه نورد فضا پیما « نه » گفتن را جزء فرهنگ انسان دوست برای دفاع مشروع و برحق مظلو مان را درعرصۀ مبارزه رواج داد و نشان داد که  تسلیم به بیعدالتیهای دوره های مختلف سلطنت نشد.درقفس ایدیولوژیهای صادراتی که ازان بوی اشغال کشورمی آید سروسازش نیاورد. صدای رسای دفاع برحق مظلومان را ازسلول زندان کا پیسا، دهمزنگ و زندان« پلچرخی» یک مراتبه نه چندین مرا تبه بلند و بلند ترساخته و بدست شمال سپرد و شمال این آ هنگ را در امواج حرکتی خود ضمیمه ساخته از کران تا به کران افغا نستان به گوش بینوایان کشور رسانید و امروز هم با همان قوت دورۀ جوانی خود بر فراز بلند اندیشۀ انسان دوستی خود چون عقاب نشسته از داد خواهی دست نبرداشته همرازکامپیتروانترنت شده نظریات انتقادی سالم و سازنده و استادانۀ خویش را به حیث رهنما در فضای بیکران کرۀ کیهانی از را ه کانال آ ئینۀ تمام عیارآریانای بزرگ « آریائی »،"تاجیک پرس"خراسان قرون وسطا یی وافغانستان معاصر برای " نسل جوان وبا لندۀ کشور بجا میگذارد وبه این باور بوده است که  کارروشنفکرپژوهشگری روشن گری ومقدم برهمه  شناخت وتغییر کیفی جامعه است « درشیرسوختی آ ب را پف کرده بنوش» این سپید موی جنبش دموکراتیک ملی ومردمی  کشوربیش ازچهل سال درروزنامۀ انیس رادیو افغانستان کتابخانه  نسخ خطی وزا رت  فرهنگ وزارت  تعلیم وتربیت  شعبه  فلکلوروا نجمن نویسنده گان بیک سخن درجبهه  فرهنگ  تاحد توان کار زنده گی ومبارزه  کرد دردوران حاکمیت  نیز این روشنفکر آزادی دوست وطن جبهه ء فرهنگ را نه تنها  فراموش نکرد بلکه  درهمان  نخستین  روزها ماهها ی دشوارجنگ رهبران دوجناح  خلق وپرچم  برای تصرف  وانحصار قدرت سیاسی جناب محترم  پنجشیری جبهه  فرهنگ را گرفت ،به  مبارزه  مرگ وزنده گی خلاقیت وایجاد گری  پرداخت. وسیاست را  درخدمت فرهنگ قرارداد وبه اساس یکی ازنوشته های جناب محترم پنجشیری صاحب درهمان  آغازکارشباروزی وفعال در وزارت  معارف.                                                                                                       تحولات  شتابندۀ وپرجوش وخروش فرهنگی ادبی وهنری آغاز و انجام یافت  قیود استعداد کش کنکور صنف هشتم  منسوخ ولغو  گردید  نزدیک به نیم ملیون کودک ازحق آموزش وپرورش  بهره مند شد هفت صد  وپنجاه باب مکتب  ابتدایی متوسط ولیسه طی ششماه  گشایش یافت  درنخستین سال تحول سیاسی هفتم ثورچهار صد  وپنجاه باب مکتب اسا سی وپخته  اعمار گردید  نزدیک به چهارده هزار معلم  استخدا م شد  شش صد تن از فارغان  ممتاز از تمامی لیسه های ولسوالیها وشهرها  بدون تبعیض قومی ومذهبی وجنسی برای تحصیلات  عالی بخارج فرستاده شد  این عدد برابربه یک سوم (1900)  تن از محصلا نی  بود  که از آغاز  غصب قدرت توسط  خاندان محمد  نادرشاه تا پا یان فرمانروایی ضد دموکراتیک وحمله ء جنون آمیز سردارمحمد دواءود؛ طی 49  سال ،از امتیاز  تحصیلات عالی برخوردار شده توانست این سیاست  فرهنگی ملی ودموکراتیک دردوران رهبری ببرک کارمل با ژرفا وپهنای  بیشترتا زوال حاکمیت  دکتر نجیب الله ادامه یافت و جمهوری دموکراتیک افغانستان  طی چهارده سال  هزاران کارشناس وکار آگاه حزبی کشوری ولشکری بویژه طبیبان دردهای مردم  را  تربیت وبه جامعه تقدیم کرد ، دامنه ء جنبش سواد وسواد آموزی به گوشه گوشه ء  گارنیزونهای عسکری ومراکز صنعتی کشور گسترش یافت نقش اجتماعی وسیاسی زنان بیش ازهرزمان دیگر برجسته شد کورسهای  اجباری زبان  پشتو لغو شد  اکادمی علوم جمهوری  دموکراتیک افغانستان  بجای  پشتو تولنه  برای نخستین باردرافغانستان تشکیل شد ومرکز زبانها ی  پشتو  فارسی  واقوام بردار در چها ر چوب  اکادمی علوم جمهوری افغانستان  به پژوهشهای علمی آغاز نها د  وخطوط  اساسی  وظایف انقلابی  جمهوری دموکراتیک افغانستان درپنج زبان  زندهء فارسی پشتو ازبکی  نورستانی  وبلوچی برای نخستین بار درتاریخ افغانستان  به تیراژ بی سابقه ء در مطبعه  معارف  طبع ونشر گردید  درکارترجمه  ونشرخطوط  اساسی وظایف  انقلابی جمهوری  دموکراتیک افغانستان  محمد طاهربدخشی  نقش سازنده  ایفاکرد  زنده یاد  محمد طاهر  بدخشی  تا صدور فرمانش  به حیث وزیرمشا ور نورمحمد تره کی  صدر اعظم  درامور حل" مسآله ملی "، ریاست  تآلیف وترجمهء وزارت  معا رف را  به عهده داشت ولی با اذان نا به هنگام  طرفداران  مولانا باعث  درکشم  بدخشان، با دریغ ودردمحمد طاهر بدخشی  با آنکه  برای ارزیابی نیازمندیهای معا رف غورداوطلبانه دران ولایت خدمتی رفته بودودرسازماندهی  قیام گروه مستقل  مولانا باعث هیچگونه  دستی ودخلی نداشت به فرمان  تلافیجویانه  حفیظ الله  امین شور بختانه زندا نی وبا فرزند  وخیل خیل جوا نا ن  انقلابی بدخشان تخار پنجشیر وکرانه های آموجاودانه  شد پس از سبکدوشی وگرفتاری زنده یاد محمد طاهر بد خشی دستگیر پنجشیری نیز به فرمان نورمحمد تره کی  صدراعظم  ازجبهه فرهنگ به وزارت فوایدعامه  وبه جبهه کاروسا ختمان  پرتاب گردید.                                                                                                                                                                                                      پنجشیری صاحب،زمانیکه وزیرفواید عامه بود:جنبش ساختمانی را زیرشعارمشهورماکسیم گورکی ؛"کارداوطلبانه کار دوستانه وکارآگاهانه انسان راعاقل میسازد"ازپنجصد فامیلی با کارداوطلبا نه کارگران ساختمانی وزارت وعلاقمندان  حزب ودولت  آغازکرد وطی سه ماه بنحو غیرقابل باورکلید  این خانه های آباد را با آب وبرق دردسترس  افسران بیخانۀاردو قرارداد فرایند این جنبش تاپایان حاکمیت دموکراتیک خلق به مقیاس ملی ادامه یافت وبیش ازده هزارمنزل واپارتمان درقصبۀ کارگری خانه سازی درمکروریانهای سوم وچهارم کوپراتیف تهیۀ مسکن  شهرک پولیس شهرک افسران اردو در بی بی مهروسره مینه  و دوهزار فامیلی شبرغان هرات خوست حیرتان  ننگرهاربا شوروشتاب باورنکردنی توسط دستگاههای ساختمانی انجنیران مهندسان وکارمندان فنی  ووطنپرست کشورآبادگردید.                                                                                                         سخن کوتاه که ازمجید زابلی نمایندۀ عاقل سرمایه داری تامتنفذین روشن بین محلی وخانواده های حزبی ازجمله آکه" وزیربای ترکمن"متنفذ روشن بین دولت آبادولایت جوزجان بخشی ازداراییهارمه های گوسفندان قره قل واشتران راهوارخودرادرسال 1357خورشیدی وآغازانقلاب داوطلبا نه  بدولت جمهوری دموکراتیک افغانستان  اعانه دادند.تمامی ملکیتها ومبالغی که بوزارت معارف افغانستان اعانه داده شد برابربه چهار صد ملیون افغانی ارزیابی شده بود تفاوت حقوق وامتیازکوپون کارگران وکارمندان دولت نیزازمیان رفت کارگران ازحق قانونی هشت  سیر آرد ودیگر نیازهای اولیه زنده گی برخودارشدند

 کاریکه بدون ترس از اشتباه  دولت سست بنیاد کنونی با  هشتاد حزب سیاسی دارای پسوند وپیشوند ملی  ، هفت تنظیم بنیادگرا،سلطنت  طلبان کهنه ونوانجوهای "جامعه ء جهانی" وتیکه داران پاکستانی خود  طی پنجسال  دیگر ، برای معلولان  معیوبان  یتیمان  آواره گان تحقیر شده کوچیان سرگردان مهاجران وگروگانان ادارهء نظامی پاکستان باهمه مساعدتهای ملیارد دلاری، آباد نخواهد توانست.                                             

میخوانیم جناب محترم عزیزمحمد « اماج» راجع به پنجشیری صاحب چه گفتنی ها دارد که از زبانش شنیده ام. میگوی د که جناب  پنجشیری صاحب از آ غاز کار دردفترش « وزارت تعلیم و تربیه» تابه شام بدون وقفه سخن میراند و به سوالات مردم پاسخ میداد 

                                        

میخوانیم جناب محترم عزیزمحمد « اماج» راجع به پنجشیری صاحب چه گفتنی ها دارد که از زبانش شنیده ام. میگوی د که جناب  پنجشیری صاحب از آ غاز کار دردفترش « وزارت تعلیم و تربیه» تابه شام بدون وقفه سخن میراند و به سوالات مردم پاسخ میداد         

1- یک روز دیدم که با بت سخن رانی فراوان لب هایش قاق و سیاه گشته بود برایش گفتم که پنجشیری صاحب انسان در پهلوی کار به استراحت و تفریح هم نیاز دارد. درجواب پیشنهاد من چنین فرمود. بگذار که پنجشیری و پنجشیریان  بمیرند افغا نستان پا برجا میماند. این خاک به نسل های روشن برای آ بادی خود ضرورت دارد                                                     

 2- در دفتر کارش بامردم هزاره سخن میگفت در ضمن سخن رانی گفت که من از شما مردم رنجدیده و مظلوم  تقاضا مینمایم که کو چی های کشور ما هم به مانند سایر ملیت های محروم کشور محروم اند ازین به بعد این هارا. با دسته های گل استقبال نمائیید.  تا بازوبه  بازوی همدیگر  در یا ها ی خروشان وطن مهار  شود  صحراهای سوزان  ودشتهای  تشنه لب  شاداب  وحاصلخیز شود  وهمه گروههای قومی  افغانستان  با حقوق شهروندی  درکنارهمدیگر    در پایه گذاری  دولت وملتی  سرافراز  با حقوق مساوی شهروندی  اشتراک فعال  ودر فضای صلح ،دوستی  وهمکاری متقابل  کار زنده گی ومبارزه   دموکراتیک بتوانند   و آنگاه  د ر میهن ما دیگر نی ستمکشی باشد  ونی ستمگری .

3- در زمان ملا قات همرا کو چی ها میگفت  اگرکه در کشور با وجود دشت های  پهناور و زمینهای فراوان قابل زرع هیچ زعا مت و حاکمیت درغم شما نبود ه است زمینهء اسکان شمارا مساعد نساخته اند ولی  برای شما وعده میدهم که برای با سواد شدن اطفال شما مکاتب سیار و معلمین ورزیده آ ماده میگردانم تا نسل های بعدی کوچنده گان سر گردان ما  نیز   ازنعمت سواد بی بهره نمانند. به  وعدهء خود وفا هم  کر د . وبه خواست  دادخواهانه ء  کوچنده گان قبیله  احمد زی پاسخ گفت  ومعلمان  داوطلب را با امتیاز بیشتر  درخدمت فرزندان  مستعد کوچنده گان  قرار داد                                                                                                روزی هموطنان  هند و سک  ما به تبریکی آمد ه بودند  پنجشیری  درباره ء برابری  حقوقی  همه گروهای قومی  ومذهبی  افغانستان  به ایشان سخن گفت  ونقش تاریخی  هندوان  وبرهمنان  را ستا یشکرد  ورو بسوی  دیوارهای  شهر کابل کرد  وگفت  نیاکان  بزرگ شما این کابل  وبالا حصار آنرا  به نسلهای امروز  به میرا ث گذاشته اند  تا یادگاری باشد از وطنپرستی  ساکنان این آب وخاک  تصا دفی نبوده است که مردم افغانستان  بدون استثنا ء  شمارا  به صفت برادر  کلان  احترام میکنند  ولالا  میگویند  وشما  صاحبان واقعی  این آب وخاک هستید  دربخش معا رف هر خواهش وامری که دارید  بفرمایید  با شادمانی  خواست گشایش  مکاتب  ایشان پذیرفته شد   وبه نماینده گان  هندوان  وسکها  در آخر گفت  شما حق دارید  که مانند دیگر اقوام افغانستان  درسیاست و ادا ره نیز شریک شوید هرگاه شما یا فرزندان شما  داوطلب عضویت  حزب ما باشید  دروازه ء این حزب  به عناصر شایستهء شما باز است  اگر  کارشناسان وتحصیلکردان  شما  ما یل به  کار باشند  به اساس  شایسته گی مقرر میشوند  یکی از  سپید مویان آن   جمعیت  برای درک درست صداقت  وزیر معارف گفت   اینجا  یک  انجنیر  ساختمانی  وزار ت  معارف نشسته است  دیپلوم خودرا  به درجه اعلا  از فاکولته  ء انجنیری  کابل به دست آورده است    ومیتوانید  در یک بست بالاتر  اورا  تعیین کنید  وزیر معارف پس از   تماس تیلفونی  بارییس دستگاه  وتصدیق شایسته گی  این انجنیر بدون تآخیر پیشنهاد  اورا به حیث معاون   ریاست  سختمانی نوشت وگفت فردا  فرمان ایشان از مقام صدارت  صا در میشود   وما وشما قبلا  این مقام  دولت انقلابی را  به ا  نجنیر صاحب وبه شما از صمیم قلب   تبریک میگویم  . جمعیت هندوان  وطن  با شادمانی غیر قابل  باوری  با وزیر معارف  خدا حافظی کردند  وفردای هما نروز  معادل  نیم ملیون افغانی  قرطاسیه  را  نماینده گان  هندوان  وسکها  به وزارت  معا رف اهدا نمودند    وتحایف آنان  به جمع تحویلدار  قیدگردید  وخبر  این هدیه سخاوتمندانه ء هندوان وطن نیز  در رادیوافغانستان  با سپاسگزاری  نشر گردید                                                                                   4- یکی از روزها درجمع  شخصیت های با اعتبار ی که به ملاقات آ مده بودند زنده یاد   ا حمد ظاهر هم حضور داشت هنگام خدا حا فظی خطاب به احمد ظاهر گفت من به همراه خود ت صحبت جدا گانه دارم ، احمد ظاهررا در آغوش فشرد و گفت که احمد ظاهر این را بدانی که کشور هزاران سیاست مدارچون تره کی، کارمل ودیگران بوجود می آورد. ولی تاریخ هیچ گاهی  خلای  شخصیت هنری  چون «احمد ظاهر»هنرمند محبوب مردم وهنرآ فرین را پرکرده نمیتواند.  برو هنرخودرا ازقصرها بیرون بکش  بانگ رسای  زنده گی نوین  هستی نوین وفرهنگ  وموسیقی  شاد  ونوین و    پیام   تحولات   فرهنگی  میهن خود را بگوش  توده  های   بپا خاسته  ء مردم  برسان وآنان را  از خوابهای سنگین قرون وسطایی  بیدار کن  .  اتفاقا  یکی دوروز  پس   چنین محفل هنری را در سینمای  موءسسء  نسوان بپا کرد   وشورصد قیامت  را دردل  زنان  وجوا نان شهر کابل   آفرید  وعواید آن محفل  وچندین محفل دیگرخودرا   جوانمردانه    به حساب  جنبش سواد وسواد آمو زی    اهدا کرد یاد  آن  هنرمند  بیمرگ وطن گرامی  وشور ونوایش جاویدان باد                                                                                            5- پنجشیری صاحب برای مدت کوتاهی غرض سفررسمی به کوریای شمالی رفته بود.خانم برادرش که کارمند وزارت معدن بود. درغیاب جناب پنجشیری صاحب از وزارت معدن بوزارت ت معارف خودراتبدیل نموده بود . زمانی که ازسفر برگشت ازماجرا آ گاهی یافت . این تبدیلی را نپذیرفت و جناب پنجشیری صاحب با وجودیکه برادرانش هرکدام آنها ازلحاظ تحصیلات عالی به درجات ماستری و داکتری بودند . از موقف سوء استفاده نکرد    و گذاشت انگشت انتقاد .                                             و لی به اساس  خوا هش0 200 هزار  معلم زنان  ا جیر    که هریکی آز آنان  بیش از دوسال  تجربهء کاری وتجربه  دانش اموزی داشته اند تمامی  آنا ن  ازحقوق وامتیاز  معلم دایمی  وکارمندی دولت برخوردار شدند. 

                     عطرآن است که خود ببوید نه اینکه عطاربگوید

  یکی ازصفات وطن پرستی  آزادی خواهی وآزاد منشی جناب پنجشیری صاحب درین نهفته است. حتی در نام گذاری و انتخاب تخلص اطفال خود اعضای خانوادۀ خویش از جاهای پرافتخار ونام شخصیتهای کشور استفاده برده است.   مثلآ ،  خیبر  هیلمند  خوشحال عقاب ، شاهین، پریان، پامیر،آمو، جیحون بهزاد  بابک  باختر   هیلمند کاوه   آرش  بابر  سیاوش   آرین خسرو میوند  روزبه  آشوکا  کنشکا  و.و.و.

در طول حیا ت سیاسی و اداری خویش با تمام موازین اخلاقی و اجتماعی و رعایت   سنن پسندیدۀ ملی واجتماعی  افغا نستان پا بند بوده. بنابرین حساب لازم دانستم که لقب بزرگ مرد« چهارم » تاریخ« راه ابریشم» را برایش عنوان نمایم مبارکش با د آ فرین برآن زادگاه  وآن پدر ومادر که چنین فرزندی را تقدیم جامعه کرده اند.

چنین شخصیتی با این همه وسعت کارومحبوبیت وتأثیروتحول ، اخلاص آ زادگی وایمان ،هیچ خاموش نخواهد شد. بلکه ارزش کارهای او اورا روشن و روشنتر خواهد ساخت.  

     ببینیم که در بارۀ شخصیت مهره ای نسل جدید از راه ابریشم «باري جهاني» آ قای لطیف بهاند چه نوشته دارد.

باري جهاني شعر ته کتنه

 د لطيف بهاند لیکنه

که هنر دانسان د روحي – فکري – عاطفي اړتياوو پوره کول وي، نو ښه هنر او له هغه ډلې نه ښه شعر بيا د انسان په ارواحي ژورتياوو،ښکلايزو احساساتو (مينې،کرکې او غريزه )کې دهڅو او هاند دبهير پلټنه،څېړنه او يا ددغه بهير د کومې شېبې يا برخې انځورول دي.

ښه هنر په تېره بيا شعر، ښکلا او انځورونو ته اندېښنې او تفکر وربښې.

داهم بايد ووايو چې د ژبې تورو ترټولو نه غوره انځورونه ،شعر دي.

ددې لنډې يادونې نه مې موخه دا وه چې باري جهاني زموږ په هماغو شاعرانو کې راځي چې دا ټولې يادونې په خپلو شعرونو کې رانغاړي اوز موږ مخې ته يې دژوندويو انځورونو په توګه ږدي.

د غزلو .يا قصېدو تر څنګ هغه دا هنر په نظم او داستاني بڼه کې هم تصويروي.

باري د خپلې ژبې او ملت ويده نکلونه،هېرې شوي کيسې او نا ويل شوي افسانې بيا ژوندې کوي هغه ،هغه ولس ته وريادوي چې پر هېواد يې دوحشت او تيارو کېږدي لمن اواره کړي وه.

 دباري شعر او دا کيسې دغو تيارو لاندې دده دولس ويده روښان اندي ته دستوري په څېر ځلېږي او دلارو نښې يې ګرځي.

 دخلکو ژبې ته دهغه دشعر د ژبې نېږديوالي ددې سبب شوي دي چې دا هڅه لا پسې بريالي او اغيزمنه وي.

 که کوم لودېز کره کتونکي يا دشعر څېړونکي د باري دشعرونوڅه زوره وره څېړنه وکړي،هرو مرو به هغه ،د افسانې يا اسطوره جوړونکې شاعر په نامه ونوموي.

هغه د تېرو او اوسنيو مذهبي ،ملي تاريخي اتلانوپه ملي کولو کې بې ساري لاس لري.هغوي ته ملي څېره ورکوي،هغوي په خپله فلسفه،دياغيتوب او درېدو په اندېښنو ،اندېښمنه وي.له هغوي سره ،دهغوي له اواز سره،خپل اواز،خپل هڅوونکي ښکلايز انداز،ملګري کوي.

ادم او درخو،شرين ،ملوک او بدري جماله، فرهاد، ليلاومجنون، بلال، منًصور، نمرود، کليم،نيل،اسرافيل،يعقوب،يوسف زلېخا،کنعان،ښاپېري،خضر او دخضر چېنه، شيطان، سکندر، جام جم او ډېرې ،ډېرې نوري.

زرکه،شپېلۍ،شپانه،رمباړې،وچ ډاګونه،نکرېزې،ډول،ډولونه،غرونه   

 رغونه، دبلبلوچغهار،منګوټي،پايزېب،ځولۍ،ګودر،پېزوان،کلي،سپېلني،کاڼي،مالت،اغزي،کوچي،کېږدۍ،د کېږديو اورونه،اتنونه ،دنجونوتالونه ،ورا،کاروان ،رباط،ريبار،رباب،خال، او دده دخلکو ژوند ته نورې ډېرې خبرې بياهم دلته حضور لري.

داده په شعرکې دهغه د ژوند د ولسي چاپېريال غوره اغېز ګڼلي شو.

د هغه ځېنې شعرونه د هېواد دفرهنګ،سياست او تاريخ داسې ګډمالګوبي دي چې دهېر شويو افسانو،يادونو،بدمرغيو،خوښيو او غمونو بې ساري انځورونه باسي.

دلرغونی او کلاسيک شعرنه خبرتيا ،په هغه پوهېدنه ،دهر ښه شاعر غوره ځانګړتيا ده. دده په نکلونو او ويل شويو نظمونو کې دا له ورايه لېدل کېږي.

ددې تر څنګ دخپل تاريخ،تاريخي تګ لوري،دتاريخي تګ اوري له لوړو ژورو او دپر جړو او جرړو خبرتيا دښه شاعر بله غوره ځانګړتيا ګڼل کېږي.

  دده په شعر کې دداستان يا افسانې يا نظم ليکني يوه ستره او غوره ځانګړتيا داده چې هغه دکومې لاسي ايديالوژي او يا واکمن مئين او اسير نه دي.هغه مئين دي،هغه په ښکلا،هغه په ادا،هغه په تخليق،هغه په انځورونو او هغه نووښت مئين دي.دي سره له ټوله ياغيتوبه تر نه باوره پورې دهغو پېرزو او ناز وړي.خو دي،اسير نه دي.

دغه راز که شاعر دخپل ملت،په هره کيسه،هره افسانه،هر متل،هرې ټوکی، ان ملنډو او په ټولي توګه په فکلور او دود دستور پوه وي ،هغه به ،دخپلې ژبې له هر توري،هرې کلمې،هر ترکيب او هرې جملې نه په رښتيا ،لوي،نه هېرېدونکي،ژوند بښوونکي،ازارونکي او زړه راښکوونکي کيسې او افساني جوړوي.

باري ته باري تعالي دا ټولې ځانګړتياوي ورکړي دي.

دهغه ذهني خوځون،ددې پورتنيو ځانګړتياوو دخوځون له هرې لويشتې او څپک سره خوځېږي،خوځېږي او په خپل تګ لوري کې،د زمانې له زړې حافظې نه هېر شوي زياتره هغه څه ويني او راسپړي ،چې نوريې حتي تًصور هم کولاي نشي.

دده په شعر کې دداستان يا افسانې يا نظم ليکني يوه ستره او غوره ځانګړتيا داده چې هغه دکومې لاسي ايديالوژي او يا واکمن مئين او اسير نه دي.هغه مئين دي،هغه په ښکلا،هغه په ادا،هغه په تخليق،هغه په انځورونو او هغه نووښت مئين دي.دي سره له ټوله ياغيتوبه تر نه باوره پورې دهغو پېرزو او ناز وړي.خو دي،اسير نه دي.

دباري شعر د پښتو ادب دهغوڅو ګوت شماره شاعرانو په شعر کې راځي ،چې له رازونو او نيازونو ډک دي او دا رازو نياز لا تر اوسه وړ ،وړونکي او وړ سپړوني نه لري.

دشعر لوستوونکي،پر شعر پوهېدونکي او دشعر اوريدونکي،که لږ ښه ځير شي ،دې ته به يې پام شي چې دباري دشعر ،هر توري څوځله د زړه په وينو،د ګلاب په عطرو،دارمان په اسويلو،د درد په زګيرويو،د خيال په څپو او دديدنون په شيبو کې ،لمبېدلي،ډوب شوي او بېرته يې ځان يا دغزل،يا قصېدې،يا څلوريزي او يا کوم ښکلي نظم په بڼه را څرګند کړي دي.

که ديوه کلاسيک شاعر دا يادونه چې شعر په زړه کې دتير شوي خيال نه .جوړه شوي خبره ده .چې په ژبه راځي،ومنو.ډېره به شاعرانه وي ،مګر دا هم بايد ورزياته کړو چې شعر يوه داسې نه ماتيدونکي تنده ده،چې په ويلو سره يې ماتيدل غواړي،مګر په ښوشاعرانو کې چې يو هم په کې باري دي،دا تنده دهر نوي شعرپه هر ويلو سره لا څوچنده کېږي.

د نظمونو او داستانونو په بيان کې دباري دغه شان تنده له ورايه برېښي.

هغه خبره چې ليوني مينې کړم اشنا له بيابان سره ،دي ورځ تر ورځي د کيسو او افسانو د بې پايه شاړو او ميرو لوري ته هڅوي او ور غواړي يې. دي چې څومره دي پلو ته درومي ،هومريې تلوسې لاپسې ،تلوسې کوي..دي هره ورځ هلته نوي څه پيدا کوي.

باري جهاني دخپلې شاعرې په اوږدو کې کرار کرار او سوکه سوکه له ذهني ښکلا نه،ټولنيزي،ژبنۍ او جولېزې ښکلاته ،هغې ښکلا ته،چې کله ناکله د لويو ارمانونو انځورونو باسي ور روان دي.کولاي شو ووايو چې ورسېدلي دي:

دده د داستاني شعربهير په څو ګودرونو ويشلي شوو:

د پښتو په شاعرۍ کې د لاسي يا اګاهانه ښکلايز ې چاري لپاره هڅه.

-ملي معني ته،ملي غوښتنو ته ِپراخ اوښتون ته او ملي ويښتيا ته لاره پرانستل.

-د ټولو په وړاندې دريدل. دټولو زوروروو،د ټولو ناوړو واکمنو او دټولو قسمت ټاکونکو په وړاندې درېدل

.((دده په شعر کې ما دغه خوځون مخکې د عصيان په نامه نومولي دي))

بله خبره دده شعري ښکلي ژبې ده.

خبره په دې کې ده چې .دي ،ان غندنې،ښکنځلي او د نادودو يادونه په ډېر ښکلي انداز سره بيانوي.

  دباري شعر د پښتو ادب دهغوڅو ګوت شماره شاعرانو په شعر کې راځي ،چې له رازونو او نيازونو ډک دي او دا رازو نياز لا تر اوسه وړ ،وړونکي او وړ سپړوني نه لري.

که دسيلمان لايق شعر د مست ،ياغي او نه ايليدونکي سمندر څپو ته ښکلو څپو ته ورته دي،د باري شعر کولاي شو، زرين يا مرغلين اميل ،ته ورته کړو.داسې زرين اميل ته چې دښکلو دغاړې هار او دغاصب،او مکار زاهد او ددوکه مار مجاهد دغاړي دلعنتونو کړۍ جوړوي

دي دچا،دکومې ډلې،د کومې لارې تربور نه دي.دي دتيارو،دي دشرارت،دي دشيطاني ارواحو او شيطاني کړو تربور او دښمن دي.هغه خو په دې برخه کې کله له نا کله ان دهستي بښونکي په وړاندې هم خپله تربګني نه پټوي.

شاعر بايد لوي روح ولري.شاعر بايد د لوي روان درلودونکي او د پراخ زړه خاوند وي.شاعر بايد د بې پايه تفکر،دنه ماتيدونکي ارادي ،نه ايليدوني تکل،دسمندر سمندر ذوق،دپاي ته نه رسېدونکو خيالانو،د ژور درک،دپياوړي پېژندنې او نه هېرېدوني ياد خاوند وي،

تېر هغه وخت ښه دي چې دهغه له پېژندنې او تجربې نه نننۍ شخړې اوارې کړي شوو.او فکلور د تېر ميراث ژوندې کول دي.

د فلکلور ترټولو نه غوره معني به ولسي هنر په تېره بيا ادب کې د ژوند د بهير موندل دي.

په فکلور کې .افسانی ،متلونه،کيسې،نکلونه او ان اپلتې هم راتلاي شي.

د فلکلور تر ټولو نه يوه غوره ځانګړتيا،په هغه کې ديادونو ژوند دي.

ټولو ته به څرګنده وي او کنه چې باري يو مورخ دي.يوملي مورخ،يو بامسووليته مورخ او يو درازونو د راڅرګندولو،په تېره بيا په پښتو فلکلور کې دتاريخي پېښو دپلټنو مورخ دي.هغه د هګل خبره د ټولنز ژوند نه د پردي د پورته کولو مورخ دي.

.ښه شاعر هم همداسې وي چې دخپلې ژبې،دهغې له روحي توان نه،دهغه دتخييل ،عاطفې او ملي انديښنو له ښکلايزوو اندازونه هغه پرده لري کوي چې ،چې دانځورولو مخه يې نيولي ده.

دهغه شعر ښکلاوي،ناښکلاوي،تور او سپين او ډېر څه او څوک شعر ته ورلېږدوي.هغه ارمانونه،هغه ويرونه،هغه خوښۍ،هغه مينه،هغه کرکه،هغه په شاعرانه نه بيانېدونکي بيان سره ،هرهر څه چې نور يې لا په خبروکې دويلو توان نه لري،دي يې شعر ته ورلېږدوي.

که څه هم هغه پخپله هيڅکله دمتعهد شاعر دعوا نه ده کړي،خو هغه تر زياتو متعهد و هغه شاعرانو نه متعهد شاعر پاتي شوي دي،خو توپير يې له دي نورو متعهدو شاعرانو نه په دې کې دي چې باري دملت،دخپلې ژبې،دخپل تاريخ او دخپل دوران په وړاندې متعهد پاتي شوي دي، دي د رڼا دساتني او پالنې،دي دژبې او دهغه دادبياتو په وړاندي پوروړي او متعهد دي.

  ښه شاعر هم همداسې وي چې دخپلې ژبې،دهغې له روحي توان نه،دهغه دتخييل ،عاطفې او ملي انديښنو له ښکلايزوو اندازونه هغه پرده لري کوي چې ،چې دانځورولو مخه يې نيولي ده

دده ددې ډول شعرونو يوه بله ځانګړتيا داده چې دي دلته تصويرونو داسې جوړوي چې هلته معني او مفهوم د تصويرونو په مرسته په ژوند بښوونکو او لمسوونکو انځورونو بدلېږي.

باري پخپلو داستاني يا اسطوريي شعرونو کې ځېنې داسې سپېڅلې اساتير چې پېړۍ پېړۍ پټې پاتي شوي راسپړي او څېړي.

د نکل يا داستان ويل ،له ولس سره،له ډېرکي ولس سره،د اړيکو،دخبرو او دمخامخ کېدو تر ټولو غوره لاره او چاره ده.هغه ولس چې پخپله د همدې کيسو،دهمدې نکلونو او دهمدې راويتونو اصلي سرچينه او زېږنده دي.

ښه شاعر هغه يادونه،هغه خاطري او هغه ټوله مروړي ، هستي دنظم په بڼه،دشعر په بڼه اميل کوي ،هغه په ښکلايې انداز،په ښکلايز ادا او دعاطفې او تخييل په زياتوالي سره خلکو ته وريادوي.

باري هم دخپلې ژبې تاريخي بهير،دهغې دويونکوو روحي خوځون لويو ابدي اساتيرو په ويناوو ،دهغو داتلانو په خبرو،دهغو په تاريخي پېر او دهغو په غم او خوشالي کې لټوي او په خوږه شاعرانه ژبه يې ننني کوي.

دنورو ځانګړتياوو تر څنګ کولاي شو ووايو چې باري ډېر هغه څه چې شاعرانه ،نه دي شاعرانه کوي.

ماتول ،صراحت،طبيعي وزن او په هغو کې د مکار غندنه دده په شعر کې بل نوښت دي.

هغه په دې افسانو کې موږ ته را په زړه کوي څوک؟چېري يو؟چېرته تلاي شو؟ او څه کولاي شو؟

په دې توګه کولاي شو چې هغه دلته هم خپل ياغيتوب ساتلي.هغه دلته هم له دوکې ياغي ،له دروغو ياغي،له مکاره ياغي او له ريا ياغي پاتي شوي دي.

دده همژبي بايد زموږ د څو نورو ګوته په شمار شاعرانو دشعرونو په شان دده شعرهم دپښتو ژبې د ويښتيا نوي الفبې وګڼي .

هر يويې په ډېرې مينې او تلوسې سره د هغه زدکړي ته پلتري ووهي او کنه دوي به دخپل ملي ژوند په پېژندنه کې همداسې نالوستي پاتي وی 

 

+++++++++++++++++++++++++++++

قسمت نهم:«عیاران» میگویند که ما«نه» گفته ایم ازانجام کارهای که مقام انسانیت را لکه دار می سازد. درین را ه نسبت به ابریشم نرم ترهستیم و به نسبت فولاد سخت تر و نسبت به الماس برنده تر. نیمۀ راه باقی مانده است.تعقیب راه به سوی هدف جرأت وجسارت میخواهد. بهانۀ وجود ندارد. استراحت کردن تجدید ا رایش است برای به پایان رسانیدن نیمۀ راه. تا به رستا خیز ملی 

چراکه بعضآ تیکه داران مقام انسانیت(( نجات خلق)) و بعضآ تیکه داران بهشت هردو به منظور پنهان کردن عیب های خودشان همه متاع، اخلا ق  انسانی و اسلامی را به آتش کشانیده اند.

معرفی شخصیت های بی نظیرراه طویل وعریض ابریشم

1- بخواستم که جناب محترم واصف باختری را به معرفی بگیرم از وصف او عاجزمی آمدم.میگفتم که ارزش طلارا طلا شناس میداند.درهمین فکربودم که صفحۀ انترنت لب خند زدوگفت که پیش کی هستی که خواروزارهستی  تکلیف را به خود را ه نده این شما واینک دست نویس جناب محترم لطیف نا ظمی  در بارۀ شخصیت استاذ واصف باختری.

 

 

استاد واصف باختري ، امسال شصت ساله  شد ؛ مردي كه در نوجواني به شاعري پرداخت و اينك در پيرانه سري ، همچنان مي خواند ، مي انديشد و مي نويسد .

محمد شاه واصف باختري ، در جوزاي ( 1321 ) ، در بلخ زاده شد ؛ ليسه باختر و حبيبيه را خواند ؛ سال ( 1345 ) ، ليسانس زبان و ادبيات فارسي دري را از پوهنتون كابل به دست آورد ؛ مدتي ويراستار  كتاب هاي درسي وزارت تعليم و تربيه بود ؛ در سال ( 1354 ) گواهينامه ماستري را در آموزش و پرورش از دانشگاه كولمبياي شهر نيويارك به دست آورد . از سال ( 1346 ) تا سال ( 1375 ) ، عضو رياست دارالتأليف، مدير مسؤول مجله ژوندون ارگان نشراتي انجمن نويسنده گان  و دبير بخش شعر آن انجمن بود . ساليان چند در پيشاور به سر برد و اينك به عنوان پناهنده ، در ايالات متحده امريكا ميزيد .

از واصف باختري تا اكنون هفت دفتر شعر و يك گزينه از ميان اين هفت دفتر ، چاپ و انتشار يافته است و دفترهاي چاپ شده وي اين ها هستند :

1. و آفتاب نمي ميرد. كابل : 1362 ، اتحاديه نويسنده گان ج.د.ا. ، 93 صفحه .

2. از ميعاد تا هرگز . كابل : ب . ت . انجمن نويسنده گان افغانستان ، 47 صفحه .

3. از اين آيينه بشكسته تاريخ . كابل : 1370 ، 43 صفحه .

4. تا شهر پنج ضلعي آزادي . پشاور : 1376 ( 1997 ) ، ب.ن. 58 صفحه .

5.  ديباچه يي در فرجام . پشاور : 1375 ( 1997 ) . ب.ن. 53 صفحه .

6. در استواي فصل شكستن . پشاور ( ؟) : 1377 ، مركز نشراتي ميوند ، 55 صفحه .

7. مويه هاي اسفنديار گمشده . پشاور : 1379 ، بنياد نشراتي پرنيان ، 91 صفحه .

8. دروازه هاي بسته تقويم ( گزينه شعرها ) . پشاور : 1379 ، عبدالناصر هوتكي ، 157 صفحه .

در اين هفت دفتر ، 169 قطعه شعر گرد آمده اند كه از آن ميان 55 غزل ‏ نزديك به ده قصيده مسمط ، قطعه و چهارپاره و 19 قطعه شعر سپيد اند و آنچه باقي مي ماند ، شعرهاي نيمايي اويند.

واصف در غالب قالب هاي شعري ، طبع آزموده است و مي توان گفت كه در همه اين آزمون ها به نيكويي ، توفيق با او بوده است و توانمندي خويش را وانموده است . او شاعري است انديشه گرا و جامعه گرا كه سخنش را با تصوير مي آميزد و كاركرد ادبيات را در زنده گي اجتماعي مي جويد و در بيشترينه شعرهايش ،  هنر را پاره يي از واقعيت اجتماعي مي نگريم و به تأثير اجتماعي شعر ، وفادارش مي يابيم . اگر قرار باشد مضمون اجتماعي شعر او را دسته بندي كنيم ، به چنين تصنيفي دست مي يابيم :

1- آرامانگرايي .

2- آزاديخواهي .

3- نااميدي ، تنهايي و غربت .

4- حسرت گذشته  .

5- اعتراض و پرخاش .

واصف از سال ( 1342 ) تا ( 1345 ) ، پوهنتون كابل را مي خواند . دو سال پسين اين دوره كه روزگار شاعري او نيز هست ، بحراني ترين سال هاي سياسي كشور اند  و اين بحران تا آغاز دهه پنجاه ادامه دارد . قانون اساسي جديد كه راه را براي پيدايي جامعه نوين هموار كرده است ، در همين دوره نافذ مي گردد . قانون مطبوعات آزاد، در همين سال ها نافذ مي گردد و بيش از سي جريده آزاد و غالباً با گرايش هاي ايديولوژيك و آرمانگرايانه ، از همين دوره به نشرات مي آغازند . تظاهرات خياباني ، اعتصابات و تعطيل پوهنتون كابل ، در همين سال ها رخ مي دهد و فراتر از همه ، احزاب سياسي چپرو و راسترو و ميانه ، در همين برهه زماني است كه قامت راست مي كنند و هياهو  بر مي انگيزند . از اينرو شعر و ادبيات نيز اثر پذير جو سياسي زمانه مي گردد .

واصف نيز در صف اصحاب سياست مي پيوندد و عضويت يكي از احزاب چپ را مي پذيرد و در اتحاديه محصلان راه مي يابد .

در سال ( 1347 ) و اوج طغيان كشمكش هاي سياسي ، دو شعر واصف در جريده شعله جاويد ، چاپ مي گردند - " سرود روستا " و " حماسه شعله " . صداي واصف ، در اين شعرها ، صداي خشماگين لاهوتي را ماند كه توده ها را به قيام و خيزش مي خوانند تا زنجيرهاي برده گي و بنده گي را درهم شكنند و پرچم آزاده گي را برافرازند . شعر حماسه شعله ، در آن سال ها ، دست به دست مي گردد و تني چند از رهروان اين خط به استقبال آن ، شعر هايي انشاد مي كنند و همرزمان و همسنگر هاي واصف آن را در اعتراضات خياباني با شور و شوق دكلمه مي كنند . امّا ، واصف هرگز اين دو شعر را در هفت مجموعه خويش انتشار نمي دهد .

پايان دهه چهل خورشيدي ، روزگار جلوه گري ادبيات سياسي و ايديولوژيك است . هرچند مظاهر اين دوره پرتب و تاب با گسترده گي و شفافيت لازم در شعر واصف بازتاب ندارند ، امّا ، در سه مجموعه نخستين وي ، رد پاي حوادث اين سال ها و انديشه سياسي- فلسفي شاعر نمودار است .

در آن برهه زماني ، او سخنوري است آرمانگرا و آرزو مي برد تا روزي قدرت در دست خلق افتد ، دادگستري پيروز شود و هرزه پويي از ميان برخيزد . در شعر " عبور از برزخ " كه در نه وزن مختلف پرداخته شده است ، مي خوانيم :

مرا نويد است كه هرزه پويي ، درنده خويي ، ستيزه جويي ، فتد ز بنيان /

مرا اميد است كه كار ديوان ، فسون شيطان ، شكست ايمان ، رسد به پايان/

جهان ز خلق است ، عيان زخلق است ، نهان ز خلق است ، زمين ز خلق است ، زمان ز خلق است/

خوشا زماني كه خلق راند ، بر ين زمين ها ‏، برين زمان ها ، به عدل فرمان/

" از اين آيينه بشكسته تاريخ " ص 112

او بدين باور است كه دشت عقيم نيست و دشتبان لب نبسته است و راه رهايي ، طريق شمشير از نيام بركشيدن است :

خوشا بلاغت شمشير بر منابر مردم

همين حديث  خوش آمد مرا ز مسأله ها

مگو كه دشت عقيم است و دشتبان خموش

بلوغ لاله خبر مي دهد ز ولوله ها

( ديباچه يي در فرجام ، صفحه 26 )

آهاي

كودكان كوي!

هنوز با حنجره همه ققنوسان در اين صحاري

آواز مي كارد بيابانگرد

هنوز يك باغستان سيب سرخ

در آستين دارد بيابانگرد

( ديباچه يي در فرجام ، ص 15 )

در شعر نيمايي اشك برزگر ، به دنبال نشان دادن تفاوت هاي طبقاتي در جامعه خويش است و در آهنگ رستاخيز ، صداي او به رجزخواني هاي لاهوتي و فرخي يزدي مانند است كه مي خواهد شعرش را به فريادي مبدل سازد تا زنجير ستم را پاره كند . شعر نخستين را  در سال ( 1342 ) سروده است و دومين را در سال ( 1343 ) .

و اين هم پاره يي از شعر رستاخيز كه نگاه شاعر را به هستي و زنده گي در آن سال ها ، آشكارا مي سازد :

شعر من أي مهر عالمتاب فرداي سپيد

ناله شو ، فرياد شو ، فرياد رزم انگيز شو

نغمه جانسوز شو ، آهنگ رستاخيز شو

پرده بيداد و  زنجير ستم را پاره كن

از هراس زورمندان پرده پوشي تا بكي

موج شو ، سيلاب شو ، سيلاب پرجوش و خروش

لرزه در دل ها پديد آور ، خموشي تا بكي

( و آفتاب نميميرد ، ص 31) 

شاعر نه تنها از شعر خويش مي طلبد كه موج و سيلاب شود و در دل ها ، لرزه درافگند ، بل در همان سال هاي التهاب سياسي كه وي مؤمن به باور معين و مشخص فلسفي و سياسي است ، از پتك ها و داس ها مي خواهد ، دادِ دل اهل خرد را بازستانند و پيداست كه در زبان متعارف واژه گان " پتك " و " داس " ، يادآور انقلاب كارگري اند :

أي پتك ها ، أي داس ها ، گيريد از اين كناس ها

زين تيره دل خناس ها ، داد دل اهل خرد

( و آفتاب نمي ميرد ، ص 23 )

شعر واصف در سال هاي بحران و هم در سال هاي اشغال و جنگ ، هويت اجتماعي دارد و خرد و عاطفه دو بعد شعر اجتماعي او را مي سازند . گاهي اين بر آن مي چربد و زماني آن بر اين يكي .در سال هاي جواني دلباخته آرمانشهري است كه به بدان دست نمي يابد . امّا ، هنوز  هم اميدش را از كف نمي دهد ؛ هرچند تناوران سنگواره شده اند و چهره ها آيينه هاي تيره مسخ و دست ها دشنه هاي زنگ آگين و نام ها همه گي بنده و بنده زاد و غلام و چشم ها سنگين و خشم ها نازاي و دلقكانِ فرومايه ، مردمان را به تصوير نان فريفته اند ، امّا ، چتر آبي كاج را به جنگل سبز اميد مي خواند و ستاره ديگري آفتاب مي شود :

به باغ قرن گذاري كن

كه چتر آبي كاج و نگين نيلي برگ

و دست كوچك هر سبزه

ترا به جنگل سبز اميد فرامي خواند

شهاب زودگذر شد اگر ستاره تو  

ستاره دگري آفتاب خواهد شد

و آفتاب نمي ميرد.

( آفتاب نمي ميرد ، ص 57 )

حتّا در سال 1352 كه او شاعري است سرخورده و نااميد و نگرننده نگران نابه ساماني ها ، در شمار سروده هايش شعر هايي چون بشارت را مي نگريم كه به رغم باورهاي آن روزگارش چشم انتظار شيپوري از شهرستان مشرق است ، و شاعري است قهرمان جو كه پهلوان روياهايش را بر سمند تيزگام مي نگرد كه شراب پيروزي در چرخشت اوست و پولاد همچون موم در مُشت او :

ز شهرستان مشرق نعره شيپور مي آيد

كه سالار سپاه سرزمين هاي عبير و نور مي آيد

بشارت باد !

بشارت چشم در راهان ميلاد شقايق را

سياوش شهسوار شهر آتش از ديار دور مي آيد

( از ميعاد تا هرگز ، ص 21 )

دهه پنجاه ، دهه نااميدي و  يأس فلسفي و نوستالژي دردناك بازگشت به گذشته هاي دور است . او مي نگرد كه ديگر ، همسرايانش زبان يكديگر را نمي دانند ؛ اينان شهروندان همان بابلي شهر تاريخ اند كه به پادافراه گناهان شان به چنين سرنوشت تلخي گرفتار آمده اند . شعر نمادين " عقاب از اوج ها " كه در سال ( 1351 ) پرداخته مي شود طنز گزنده يي است بر روشنفكران آن روزگار كه روي بر روي شب و پشت بر خورشيد كرده اند ؛ امّا ، هنوز هم بر همزبانان نهيب مي زند تا رود غريونده گردند و از خون خويش بر انگشتر تاريخ نگيني سرخ بنشانند :

مبادا برفروزان آتشي گز هيمه پاك روان ما بود روشن

فتد خاكستر تاريخ

كه گر خاموش شد اين تابناك آتش

نباشد واژه اميد را آرش

شبستان گسستن  را اگر از چلچراغ باز پيوستن فروغي بود

ز خون خويشتن - اين شبنم برگ گل هستي -

نگين سرخ بنشانيم بر انگشتر تاريخ

( و آفتاب نمي ميرد ص 4 )

در شعر " در بستر سكوت " به دنبال فرهاد اساطيري است تا تيشه بر فرق پرويز تاجور بكوبد و در " عبور از برزخ " ، در جستجوي بودا و مزدك و زردشت و اساطير اريايي چون سام و جاماسپ است .

حال بودا كو و مزدك كو و زردشت كجاست

سام تا  بر سر ديوان بزند مشت كجاست

آن خردمد كهن خرقه ديرين جاماسپ

تا كه بر دفتر شيطان نهد انگشت كجاست

( از اين آيينه ... ص 11 )

واصف مي پندارد ، نسلي كه در اين دهه مي زيد ، نسل ياوه است ؛ نسلي كه درفش خميده تسليم را بر دوش مي كشد :

آهنگران شهر شقاوت

آيا درون كوره روح شما هنوز

يادي ز كاوه است ؟

جز بيرق خميده تسليم

بار دگر به شانه اين نسل ياوه است ؟

( از ميلاد تا هرگز ‏ ص 18 )

پس از دهه پنجاه ، نه چاوشي خوان آن آرمانشهر  رويايي است و نه نااميدي و يأس فلسفي مي آزاردش . شاعر به تفكري آزاد دست مي يابد و ديگر مؤمن بدين باور نيست كه " آن جنگل تناور بالنده ، با دامن رها شده در بادهاي سرخ ، از نيمه روز شرق گذر كند " ، ديگر آن جنگل تناور بالنده ( ! ) را ، ناجي خويش نمي پندارد . شايد اين شعر را بتوان ، آخرين ترسب نخستين باورهاي سياسي و فلسفي واصف دانست كه در سروده هايش تسري مي يابد . از آن پس ، واصف باختري ، زنده گي را ، از منشور ديگري مي نگرد .

مي توان گفت كه در مجموع اين هفت دفتر ، دو گونه جهانبيني را گواهيم . نخست جهانبيني بسته نيمه دوم دهه چهل و نيمه اول دهه پنجاه كه روزگار شوق و شور سياسي و التهابات آرمانگرايي است و دو ديگر جانبيني پس از دهه پنجاه خورشيدي كه نگرش آزاد و مستقل شاعر ، در سال هاي ميانگين زنده گي اوست و پرتو آن را در آفرينش هاي سال هاي پسين به روشني مي توان تشخيص داد . در اين دوران ، نگاه وي تا افق هاي دور عرصه هاي فكري ره  مي زند و ذهنيت وي ، نه تنها ايديولوژيك و تك بعدي نيست كه خردگرايانه ، انساني و متعرض نيز است و اگر بينش و نگرش وي در همه دفترهاي شعري يكسان نمي ماند ‏ از آن روست كه در جامعه اش ، بحران هاي بيشمار رخ  داده اند و شاعر از منظري واقعگرايانه ، تقويم زمانه اش را ورق گرداني مي كند .

او با آن كه شاعر ايديولوژيك نيست ، ولي در آفرينش هاي يك ربع قرن اخير وي ، هرگز صداي اعتراض و پرخاشش ، در برابر بي عدالتي ، جنگ و اشغال ، فرونخسپيده است و هر زمان كه ستمي را مي نگرد نفرين نامه يي را مي آغازد :


أي تمام برگ هاي جهان ،

بيشتر از شمار شما

سنگ در فلاخن نفرين دارم

من از كنار سنگواره ء ارغون ها

از برابر تهي ترين پنجره ها ، گذشته ام

و نجواي زندانيان آواها

در نقب حنجره ها ، شنوده

( تا شهر پنج ضلعي آزادي ، ص 1 )

شاعر دردمند و ازرده خاطر ، از پرويزن آزمون هاي خويش رويدادها را ، مي بيزد ؛ گاهي ناباوري ، چنبره خيال اوست و زماني اعتراض و پرخاش :

دريغا كه در سايه سار سپيدار پاييز فرسود امروز

- كه روييد در بيشه آرزو ها -

چراغي كه آويختيم

ز ايوان ناباوري ها

فروزنده تر باد !

( از اين آيينه... ص 33 )

با دريغ كه جز سه مجموعه نخستين شاعر كه در كابل انتشار يافته اند ، در چهار دفتر شعري ديگر ، تاريخ سرايش ، غايب است و خواننده چون نمي داند اين شعرها ، در چه سال هايي سروده شده اند ‏، از اين رو نمي تواند سير تكاملي انديشه هاي شاعر را به درستي ، دريابد . واصف در مؤخره پنجمين دفتر شعرش مي نويسد :  " همه تاريخ ها را  ، از پايان شعر  ها ستردم ( جز چند موردي كه مشخص خواهند شد ) .

- خواننده داننده ! هر تاريخي را كه از اين هژده سال پسين به تشخيص و گزينش خود ، در پايان بسا شعرهاي اين دفتر مي گذاري ، بگذار . من پيرانه سر ، با لجاجت يك كودك بهانه گر مي خواهم ، اين شعرها در برابر تاريخ بايستند ؛ نه اين كه مهر تاريخ  بر جبين شان زده شود ... " .

در سه دفتر " و آفتاب نمي ميرد " ، " از ميعاد تا هرگز " و " از اين آيينه بشكسته تاريخ " ، شعرهايي از سال هاي ( 1340 ) تا ( 1370 ) آمده اند .

يكي از شگرد هاي واصف آنست كه تاريخ سرايش برخي از شعرهايش را بنابر هراسي كه از سانسور و مصيبت پيگرد متصور بوده است ، به گذشته هاي دور مي كشاند و اين امر ، خواننده و منتقد آثارش را ، سراسيمه مي كند و خوانش شعرهايش را دشوار مي سازد .

قدر مسلم اين است كه غالب شعرهاي يكربع قرن اخير وي با واقعيت هاي تاريخي كشورش ، همخواني كامل دارند و نشان انگست حوادث و رويدادهاي تاريخي را وامينمايند كه شعرها به چه روزگاري تعلق دارند . او از واقعيت تاريخي ، واقعيت هنري مي سازد و اگر با سروده هايش ، آگاهي ما را زير و رو نمي كند ، امّا ، ما را پيوسته به درنگ و تأمل واميدارند . اين تنها " ريلكه " نيست كه شعر گفتن براي او نه تنها بودن ، بل " راز بودن " است . واصف نيز راز بودن را بر ملا مي سازد ، هرچند گفته اند كه شاعران ، راز هستي را درمي يابند ، امّا بيان نمي كنند ، ولي او اين راز را سر به مهر نمي گذارد و تاريخ را ، شاعرانه مي سازد .

واصف اگر در كارهاي نخستين خويش ، هنر و زنده گي را ، يكي مي پندارد ‏ امّا در كارهاي پسين ، هنر را چونان آيينه يي براي زنده گي مي شناسد و هرگز در پي جدا كردن متن از تاريخ نيست و از واقعگرايي ، به سوي فرماليزم نمي لغزد ، با آن كه به فرم و زبان ، اهميت ويژه يي قايل است ، ولي به هيچ روي ، شاعر فرماليست نمي تواند بود .

ترجيح مي دهم كه در اين جا ، شعر " اي كه گويي ماجرا چون بود " را به صورت كامل بازبنويسم تا گواهي باشد بر اين كه او تقويم بيست و چندساله كشور را منظوم ساخته است . برف ، ‏آتشدان و هيمه و افروزينه ، در اين شعر نمادهايي اند كه اگر براي خواننده غير بومي شعر وي ، ناآشنا باشند ، ولي براي خواننده هاي هم ميهن او ، نشانه هاي گوياي ، دو اشغال ، دو تهاجم و دو شبيخون اند :

پاسخت كوتاه مي گويم

أي كه گويي ماجرا چون بود ؟

آن زمستان ، خوب يادم است 

كارون ها آمدند از شهرهاي دور

شهريان را ، برف و سرما ، خون به رگ ها منجمد مي ساخت

ليك آن بازرگاني كه بار استران و اشتران  كاروان ها ، زان آنان بود

در تمام كوچه هاي شهر

دكه هاي يخ فروشي باز مي كردند

چاووشان كاروان ها مي زدند از ژرفناي سينه ها فرياد :

هاي مردم !

رادمردي هاي ما هرگز مباد تان فراموش

ما چه مردانيم هريك مرد مردستان

هريكي از ما دو صد مرد است در يك پيرهن پنهان

*

شهريان مردند نيمي ، نيم ديگر نيز

مرگ را ، آسايش جاويد را در آرزو بودند

ليك

چاوشان كاروان ها مي زدند از ژرفناي سينه ها فرياد

هاي مردم !

برف ، برف تازه آورديم 

تا شما از رنج اين سرما بياساييد

**

كاروان ها ، سوي شعر و سرزمين خويش برگشتند

در تموز سال ديگر ، كاروان ديگري آمد .

در چنان گرما كه حتّا ماهيان در آب مي مردند

چاوش اين كاروان فرياد مي زد در تمام كوچه هاي شهر :

هاي مردم !

هيمه آورديم و آتشدان و افروزينه آورديم

آب گرمي نيز از گرمابه تاريخ

رادمردي هاي مان هرگز مبادا تان فراموش

***

پاسخت  كوتاه گفتم اي كه پرسيدي :

ماجرا چون بود ؟

ماجرا اين بود و خونين بود

( مويه هاي اسفنديار گمشده ، ص 8 )

ت . س . اليوت ، شعري دارد كه ماه اپريل ( ثور ) را ، ستمكارترين ماه ها مي داند :

اپريل ستمكارترين ماه هاست

مي روياند ، گل هاي يأس را از زمين مرده ،

به هم مي آميزد ، ياد مان و شوق را ،

بر مي آورد ، ريشه هاي مرده را با باران بهاران

واصف باختري نيز براي ماه اپريل ‏، دو پارچه شعر دارد- شعري " از برزخ تقويم "  و شعر " شهر تقويم " . او ماه اپريل يا ارديبهشت ماه را ، ماه ناميمون مي خواند . " ديباچه كتاب شقاوت " و " آتشفشان سرخ " ، وقف همين مضمون شده اند ؛ ولي تنها هموطنان اويند كه مي دانند از چه روي اين ماه ، ناميمون است و ستمكاره - آخر در هفتم و هشتم اين ماه ( 27 و 28 اپريل ) ، قصه هاي خون و شبيخون آغاز مي گردند :

ارديبهشت ماه مي آيد

هر قطره خون كه در رگ گل هاست

يك رودبار دلهره و درد مي شود

كاين ماه گوييا ،

تا واپسين صحيفه تاريخ ،

ديباچه كتاب شقاوت

آتشفشان برزخ تقويم

و

چتري  فراز مسند نامرد مي شود ،

" تا شهر پنج ضلعي آزادي ، ص 35 )

اليوت به گونه عاطفي و واصف باختري از منظر تاريخي بر ماه اپريل مي شورند و مي اشوبند . امّا ، واصف ماه ديگري را ، ناميمون تر  و بدشگون تر و پتياره تر از اين ماه مي داند و آن ماه مهر ( ميزان ) است- ماهي كه در آن ملخ هاي جنوب ، بركشتزار هستي شهروندان شاعر يورش مي آورند . از اين رو ، از اين ماه بايد كين بيشتر در دل داشت :

پنداشتم ديري

ما

- ( اين " ما" ي جمع ساده " من " ها - 

تبعيديان  دوزخ ارديبهشتيم

وين ناميمون ماه

ننگين ترين كوچه

در شهرتقويم است

اما ندانستم در آن هنگام

از " مهر " بايد كين افزونتر به دل انباشت

" مويه هاي اسفنديار ... ص ص 9 ، 10 " 

شعر واصف ، در روزهاي غمبار غربت وي در اسلام آباد و پشاور ، سوگنامه يي است در مرگ آزادي و در عزاي باغي كه به آتشش كشيده اند . صداي شاعر ، صداي سفر كرده يي است كه آشيانه را در تهاجم رگبار مي نگرد ؛ آسمايي كوه را زير سقف اندوه و در هجوم بادهاي وحشي چركين و تا شهر پنج ضلعي آزادي ، قراولان فاجعه ، گام در گام در كمين نشسته اند :

بالا بلند بانوي بغداد باورهاي پرندين

چون اين هزار  و يك شب خونين

در چارسوي انبوه

از شهر پنج ضلع آزادي

ميوه هاي گنديده درختان دارها باشند

آيا تو در واژه ديگر حلول خواهي كرد

( تا شهر پنج ضلعي آزادي ‏ ، ص 47 )

در حوزه شعري واصف باختري ، سروده هاي عاشقانه و پرداخت هايي كه مضمون غير اجتماعي دارند ،  اندك اند . او شاعر انديشه هاي اجتماعي است ، نه پردازنده بينش هاي فردي . اگر گاهي از تنهايي مي مويد و يا غزلي براي بيان حالات نفساني خويش مي پردازد ، باز هم در پي آن است تا مفاهيم فردي را ، اجتماعي سازد ؛ حتّا هنگامي كه در زندان و يا غربت از جدايي فرزندانش شكوه سر مي دهد ، منِ فردي را به زمينه هاي اجتماعي پيوند مي زند ؛ چرا كه او شاعر مردم است و شاعر معاصر ؛ برخلاف بسا از شاعران روزگار ما كه با ما ميزيند ، ولي معاصر ما نيستند و با ما نيستند .

در 196 قطعه او ، سه قطعه مي يابيم كه براي فرزندانش سروده است - براي دخترانش

يكي از آن سه قطعه " ايا سه شاخه گل " نام دارد ، ديگري " اي مثلث بزرگ " و سومي " از ژرفناي برزخ " و يگانه شعري است كه در زندان پلچرخي سروده است .

در زندان به ياد فرزندانش مي افتد و از پاسبان  زندان مي پرسد :

پاسبانا ، خدا را

كودك نازپروده كيست اين ؟

پاسبانا ، براي خدا بازگو

اي  صدا ، زان سه پيوند عمري كه من داشتم نيست

اين نواها ، از آن ارغنوني كه پنداشتم نيست 

( و آفتاب نمي ميرد ، ص 3 )

آنگاه بلافاصله پاسبان زندان را - اين تنهاي زبان بسته بندبرپا را از تيره و تبار خويش مي خواند و از وي مي پرسد كه آيا شحنه ، لبخند كورك را مي داند كه چيست و پرسش هاي ديگري از اين گونه و بدينسان ، قصه غمبار من فردي را به " ما "ي اجتماعي مي كشاند .

در هفت دفتر واصف ، شش سوكسرود را نيز مي تواني يافت - سوكسرود " از گيسوان تا كهكشان " در مرگ فروغ فرخزاد ، " زين موج هاي خونفشان فرياد " در خاموشي بزرگ علوي ، " سرشكي در تنگنا " در نبود احمدظاهر ، " مقدمه يي براي گل سوري " براي سفر سرخ قهار عاصي ، " آن شيشه شكستند " در سوگ پژواك ، و " و من گريسته بودم " سوگنامه يي در افول پرنده ء بي بازگشت كه شاعر نامي از او بر زبان مي آورد .

جز اين سوكسرودها ، سروده هاي ديگري را مي تواني يافت كه يا در گراميداشت كسي سروده شده است و يا به كسي بخشوده شده است كه آشنايي خواننده با نام آنان ، در شناخت شاعر و ميزان مهر وي به اين رفته گان و مانده گان ، خالي از سودمندي نيست .

واصف ، دو شعر در ستايش خواجه شمس الدين محمدحافظ شيرازي دارد - شعر " فرزانه آن گدا... " كه در آن ، خويشتن را شاگرد حافظ مي شمارد و به رغم وي ، در پي آن نيست كه آشيانه اش را ترك گويد و ديگري شعر " حافظ " كه در سال ( 1342 ) سروده شده است و در تبجيل از حافظ آمده است كه همتاي وي در جهان كس نيست :

اوستادان سخنور را سلام

ليك حافظ در جهان همتا نداشت

شعرحافظ بود ، شعر سده ها

چشم بر امروز و بر فردا نداشت

( و آفتاب نمي ميرد ص 21 )

و امّا ، در مؤخره كتاب " و آفتاب نمي ميرد " ، مي نويسد : " امروز شاعر با بسياري از انديشه هايي كه در اين قطعه آمده است ، سازگاري ندارد " .

قطعه كوتاه " رهي " را در ستايش رهي معيري مي سازد و به رغم نام وي ( غلام ) ، او را شاهنشاه مي خواند و البته گفتني است كه در آن روزگار ، رهي معيري بر واصف و شعر او ، اثرگذاري دارد و خود نيز در توضيح غزل " روح سركش " اثرگذاري رهي معيري و نوروزي ، را بر شعرش پنهان نمي كند  ؛ همان گونه كه در شعر " گل بيخار " از اثر پذيري خويش از اميري فيروز كوهي ، شجاعانه پرده برمي دارد. " شمشير عريان " را در مدح اقبال لاهوري مي پردازد و به او اهدا مي كند و اقبال را از بالانشينان كبريا ، پرجوهر ، خردمند و خردورز سترگ لقب مي دهد . او اين شعر را در سال ( 1370 )  امضأ كرده است .واصف باختري ، معين بسيسو ، شاعر فلسطيني را " چريك وادي زيتون " مي خواند و شعري با همين عنوان ، در وصف وي انشاد مي كند و " اشكي و پدرودي " را نيز براي فريدون تنكابني ، طنزنويس ايراني .

مهرورزي واصف ، به احمدشاملو ، ناگفته پيداست و شيفته گي وي به نحوه كلام و بيان مطنطن شاملو نيز از ديرباز هويداست . از همين رو ، " قصيده قرن عصمت " را كه پس از بريده شدن پاي شاملو  و با همين درونمايه نوشته است در وصف وي وقف مي كند و او را از نسل " هابليان مي داند ".

در دفتر پنجم واصف " در استواي فصل شكستن "  غزلي آمده است كه به تقريب پنجاه ساله گي رهنورد زرياب ، سروده شده است . اين غزل " پخته در كوره پنجاه " نام دارد كه شاعر در پايان كتاب ، در باب آن و پيوستن ها و گسستن هاي خويش با رهنورد زرياب شرحي بازنوشته است- اين غزل در ديده من ، شعري است محتمل الضدين .

واصف افزون بر اين ها ، غزلي به " خداوندگار مناجات و منازل " - خواجه عبدالله انصاري پيشكش مي كند . شعر " سايه " را به مولانا خسته و " در بيشه يي از چتر " را به نوه اش " مريم " .

بدينگونه نام نزديك به بيست تن از كساني را كه شاعر به دلايلي به آنان مهر مي ورزد ، در كتاب سايه مي اندازند و از هر يكي تبجيل و بزرگداشت به عمل مي آيد .

پيداست كه آن ارزشگزاري به انسان هاي تاريخي كه طيف گسترده آن از شخصيت هاي عرفاني تا عناصر چپ را در بر مي گيرد ، در واقع ، ارزشگزاري به انسان انديشمند و فرهيخته است .

واصف ، گاهي شاعر سياسي - اجتماعي است و زماني شاعر اجتماعي - فرهنگي و همواره سايه روشن هايي از رنگ عصر و انديشه هاي زمانه در شعرش ، جاي پاي مي گذارد و همواره در سرنوشت مردم ، خويش را شريك مي سازد و هنگامي كه احساس مي كند ، شعر او رنگ و بوي محلي مي گيرد ، رابطه اش را با دنياي بيرون ، رابطه متناظر مي سازد و از ايجاد تصوير واقعي و نمونه برداري هاي گزارشگونه ، پرهيز مي كند .

او كه طعم درشتناك ناكامي هاي سياسي و اجتماعي را چشيده است ، او كه نظاره گر تباهي و افول آفتاب آزادي بوده است ، از آزادي مي طلبد تا يك بار هم كه شده است ، كيفر خويش را بازستاند.

يك بار

اي روح ارغواني آتشناك

در واژه مرجاني کيفر عبور کن

***

از مضمون و محتواي  شعر باختري كه بگذيريم ، به شكل و صورت شعرش مي رسيم . جهان بيني شعري وي ، با جوهر شعرش و اسلوب خاص بيان ، به سروده هايش تمايزي مي بخشند كه در آثار ديگران ، نشانه هاي آن را نمي توان ديد . غناي جوهر شعري ، زبان مطنطن و فخيم و درهم آميختن عينيت و ذهنيت در كلام وي ، صبغه يي به شعرش مي بخشند كه اگر نتوان آن را سبك باختري ناميد ، امّا مي توان شيوه متمايز شاعري او خواند . او از بيرون به بيرون نمي نگرد . بيرون را از شبكه ذهن خويش مي بيند و بازتاب مي دهد. بدين گونه واقعيت را با رؤيا و تخيل مي آميزد و انديشه را به بيان شعري بدل مي كند و عينيت مي بخشد .

زبان شعر واصف باختري كه با بهره گيري از استعاره ، كنايه ، نماد و اسطوره ، تزيين گرديده است ، همواره ، زباني آشنا نيست و طيف گسترده يي از مخاطبان وي ، كلامش را به درستي در نمي يابند ، يا به ساده گي نمي فهمند ، زيرا كلامي است آميخته با ابهام .

ترديدي نيست كه ابهام از كلام نمادين و بيان استعاري و كنايي برمي خيزد و شعر را جز توسل بدين شيوه هاي بياني ، گريزي نيست .

ابن قتيبه ، ادبيات شناس نامدار عرب در سده سوم هجري ، بدين باور است كه : " اندر شعر  متكلف ، اگر چه نيك و استوار باشد ، چيزي بر اهل علم پنهان نماند ، زيرا ايشان مي دانند كه سراينده آن ، ديري انديشيده است و رنج فراوان برده است و از پيشاني عرق محنت فروريخته است و ضرورت شعري فراوان برده است و آن معاني را كه بدان حاجت است ، فرونهاده و آن معاني را كه بدان ها نياز نيست ، افزوده است " .

اگر دو گونه ابهام براي شعر بپذيريم ، يكي از آن دو ، ابهام ذاتي است و ديگري ابهام عارضي . ابهام ذاتي ، سرشت همه شعرهاست - به ويژه شعرهايي كه راست ، مستقيم و حرفي نباشند و شگردهاي بديعي و بياني ، جانمايه اين ابهام است و فرازآورنده آن . و امّا ، ابهام عارضي كه شاعر با بهره گيري از واژه گان دشوار ، تركيبات پيچيده و تشبيهات و استعارات دور از ذهن ، مي سازد ، شعر را غامض و كلمه و كلام را پيچيده و دشوار ياب مي سازند .

قابوس وشمگير ، كه خود  فرزندش را به گفتن سخن مستعار فرامي خواند ، باري در قابوس نامه مي نويسد : " اگر شاعر باشي ، جهد كن تا سخن تو سهل ممتنع باشد ، بپرهيز از سخن [ غامض ] و چيزي كه تو داني و ديگران را به شرح آن حاجت آيد مگوي كه شعر از  بهر مردمان گويند ، نه از بهر خويش و به وزن و قافيه تهي قناعت مكن ، بي صناعتي و ترتيبي شعر مگوي كه شعر راست ، ناخوش بود " .

شعر واصف ، كلام راست و مستقيم و حرفي نيست . او هنگامي كه انديشه منطقي را به انديشه شعري عوض مي كند ، راه دشوارگذاري را طي مي كند و در اين سفر ، چنان اتفاق مي افتد كه پيچيده گي تصاوير و تزاحم نماد ها، فضاي شعري اش را اندكي مِه آلود كند . دستيازي به اسطوره ها نيز ، گاهي بر اين ابهام هاله ديگري مي پوشانند و انبوه نمادها و سمبول ها ، چنان در كارگاه شعرش عنكبوت وار مي تنند تا نگذارند انديشه شعري شفافيت لازم خويش را نمودار سازد - نگاه كنيد به شعرهاي ( اينك خط عبور 1/70) ( با گام هاي سبز اساطيري ، 1/41) ، (بر چتر واژگونه تنديس 1/43) ، ( دروازه هاي بسته تقويم 1/150 )، ( صدا ، صداي شكستن بود 1/62) در نخستين دفتر چاپ شده شعري وي يعني " و آفتاب نمي ميرد"

گذا بنگريد به شعرهاي " ازخاور " و " از تنگنا "، به دفتر سوم وي و برخي از سروده هاي ديگر ، در مجموعه هاي ديگرش .

گاهي در شعري ، تنها بخش كوچكي از آن با تعقيد همراهست ، ولي محور عمودي شعر ، صراحت لازم را دارد ؛ مثلاً ، اين بخش كوچك در شعر روايت :

و اكنون نيزه داران نيمروزيت

بر ما تسخر مي رانند

با وقاحت كلاغي كه غاصبانه

بر شانه چپ اسطوره ارغواني نشسته بود.

دغدغه ديگر واصف ، توسل به اسطوره است . او از اسطوره به عنوان نماد ، بهره مي گيرد و استفاده از استعارات اساطيري نيز ، بر ابهام شعر مي افزايند . واصف از اسطوره براي كشف و شهود و بازآفريني واقعيت ياري مي جويد و سر آن ندارد كه به عينيت توصيفي و بيان حرفي ، بسنده كند و اين عمل ، شيوه همه سخنوران تواناست .

در دايره شعري وي ، دوگونه اساطير راه دارند :

1- اساطير سامي - اسلامي، چون يهودا ، بابل ، قابيل ، ياران كهف ، ميكاييل ، شداد ، بلقيس ، سليمان ، آذر ، جبراييل ، مريم ، موسي ...

2- اسطوره هاي آريايي ، چون سياووش ، داراب ، افراسياب ، رخش ، تهمينه ، نكيا ، سام ، جاماسپ ، زردان ، ترممان ، ورجاوند ، اسفنديار ، رستم ، كاووس ، ضحاك و زال زر ...

اگر واصف ، در برخي از سروده هاي نيمايي يا شعرهاي سپيد خويش با " اكمه يسيم " و صراحت نويسي سر سازگاري ندارد و شعر ساختارمند وي با تركيبات و تصويرهاي محسوس ، كمتر الفت مي رساند ، امّا غزل هايش با حفظ استحكام ، از صراحت و وضوح هنري ، مايه دارند و خلاف نيمايي ها و شعرهاي سپيدش ، عامه پسند اند و براي گروه گسترده يي از مخاطبان ، زودياب .

باري ، واصف با عبور از باغستان غزل هاي جاودانه حافظ ، تا گذر از كوچه باغ  شعر رهي معيري ، نوروزي ، اخوان ثالث ، نادر نادرپور و احمد شاملو ، عطر گل هاي ناهمگون را مي بويد ، تجربه هاي رنگارنگ مي آموزد و سرانجام عطر گل هايي را كه خود كاشته است ، مي پراگند و به زبان و بيان متمايز خويش مي رسد- زباني كه هموار ، به هنجار و پالوده است .

مضمون شعر واصف ، ملك طلق اوست و در اين ترديدي نيست . امّا ، تصاوير و انگاره هاي بينامتنيIntertextuality  relationship  را در آفرينش هاي وي مي توان ديد و اين امر برخاسته از انهماك وي بر متون ادبي گذشته و حوزه شعرمعاصر فارسي دري مي تواند به شمار آيد .

مسأله " مناسبات ميان متون ادبي " ، امروز بيش از هر زمان ديگري در ادبيات مطرح است . اين بحث را ، اشكلوفسكي ، با مقاله " هنر همچون شگرد " ، آغازيد . باخيتن ، بر آن نام "مناسبات بينامتني " نهاد . او نشان داد كه " هر چه بيشتر با دوراني آشنا مي شويم ، اطمينان بيشتر مي يابيم كه انگاره ها و تصاويري كه شاعر به كار برده است ، تقريباً بي هيچ دگرگوني ، از اشعار شاعران ديگري وام گرفته شده اند ؛ نوآوري شاعران نه در تصاويري كه ترسيم مي كنند ، بل در زباني كه به كار مي گيرند ، يافتني است و اشعار شاعران ، بر اساس شيوه بيان ، شگردهاي كلامي و كاربرد ويژه زبان ، از يكديگر متمايز مي شوند . دگرگوني تصويرگري در تكامل شعر بي اهميت است . نكته مهم در شعر ، دگر گوني در كاربرد زبان است " .

به بيان صورتگرايان و به زبان اشكلوفسكي ، ميان همه اثرپذيري ها ، تأثيري كه يك متن ادبي بر متن ديگري مي گذارد ، افزونتر است .

در دوره هاي گوناگون سخنوري واصف  كه در واقع دوره هاي نامتجانس تاريخ روزگار اوست ، پاره يي از اين اثرپذيري ها را به گونه حرير نازكي ، بر بدنه شماري از آفرينش هاي وي مي توان گواه بود كه ذهن و زبان نيرومند وي ، به اين اثرپذيري ها ، پروانه تابعيت بخشيده است .

اگر گاهي همانندي اندكي ميان بيان شعري وي و شاعران متقدم يا متأخر ، به ديده مي خورند ، جز توارد كه نتيجه توغل وي در ادبيات كهن و معاصر است ، تعبير ديگري ندارد و توارد خود جز همان مقوله مناسبات بينامتني ، چيز ديگري نيست . به گونه مثال ، اگر سعدي در مطلع غزلي سروده است : " أي كه شمشير ستم بر سر ما آخته اي"  ، كه در شعر واصف بدين گونه جلوه مي كند : " آن كه شمشير ستم بر سر ما آخته است" ،  از همين فصل و باب است .

گاهي اين تأثيرات مناسبات بينامتني  را ميان شعر وي و متون معاصر نيز ، شاهديم.

واصف در پايان قطعه " و آفتاب نمي ميرد " كه در همان دفتر " و آفتاب نمي ميرد " ، چاپ كرده است ، مي گويد :

ز آشيانه بدوشان دشت هاي غرور

كه راه جنگل سبز اميد مي دانند

برو بپرس مگر راه ديگري هم هست ؟

برو بپرس در راه رهسپاري هست ؟

و سايه گفت به همزاد خويش آري هست . همين انديشه و نحوه بيان را در شعر كوتاه حسن هنرمندي ، چنين مي خوانيم :

انديشه پرواز را پر نيست ،

بيرون شدن را زين قفس در نيست

آيا راه ديگر به غير از بردباري هست ؟

مرغ از قفس مي گويد آري هست

رويهمرفته آنچه كه در نگاه شعري واصف ، درخشنده و چشمگير مي نمايد ، هنر واژه گزيني  اوست . واژه گزيني  " Diction"  ، در سبك شناسي شعر ، نقش به سزا دارد . انتخاب و كاربرد واژه ، به گونه شايسته ، كار هر سخنور ناآزموده يي نيست ؛ چون گزينش واژه گان و نحوه به كاربرد آن ها در زبان ، سبك شعري شاعر را مي سازد و نماينده گي از شيوه نگارش وي مي كند. " واژه گزيني بر پايه دو معيار صورت مي پذيرد: 1 . تناسب ( با مضمون ، فضا و نظاير آن ) ، 2. تنوع ( به منظور حفظ و تقويت انگيزه و علاقه در مخاطب )" .

واژه گزيني و سازگاري واژه گان با مقصود شاعر ، چيره گي شاعر را بر زبان و قدرت تخيل وي ، فرامي نماياند و بيهوده نيست كه " استفان ملارمه " ، به شاعران توصيه مي كند : " ابتكار عمل را به واژه بسپاريد " .

واصف باختري كه بر زبان فارسي دري ، چيره گي محسوس و در خورد توجهي دارد ، روند واژه گزيني را در شعرش به نيكويي انجام مي دهد . او به جوهر شاعرانه زبان آشناست و به مفردات و تركيبات كه اجزاي زباني شعر را مي سازند با دقت و وسواس ، روياروي مي گردد . زبان شعري او فخيم و فاخر است - نه ساده و عاميانه . همين ويژه گي نيز گاه گاه ، فهم شعر وي را دشوار ياب مي كند .

يكي ديگر از ويژه گي هاي زباني واصف ، كاربرد فراوان واژه گان كهن است . اين باستان گرايي در شعر نشانه انهماك وي در متون و نصوص گذشته و شناخت وي از دقايق شعر كهن دري است . براي كساني كه به ادبيات كهن و شعر قدمايي ، آشنايي اندك دارند ، مانع ادراك انديشه شاعر مي گردد و ساده دلانه آن را عارضه يي براي شعر وي مي دانند .

باستان گرايي " Archaism"،  نوعي هنجارگريزي زباني است كه شاعر از صورت زبان هنجار زمانش ، بيرون مي رود و صورت هاي از واحدهاي زباني را به كار مي گيرد كه در گذشته معمول بوده است .

آشنايي زدايي” Ostrannenja” ، نوعي شگرد شعري است . اشكلوفسكي ، سپس ياكوبسن و تينيانوف ، بحث هاي گسترده يي در اين باب كرده اند . آنان معتقد بودند كه " هنر عادت هاي مان را تغيير مي دهد و هر چيز را به چشم مان ، بيگانه مي كند ، ميان ما و تمامي چيزهايي كه با آن ها خو كرده ايم ، فاصله مي اندازد . اشيأ  را چنان كه " براي خود وجود دارند " ، به ما مي نمايانند و همه چيز را از حاكميت سويه خودكار  كه زاده ادراك حسي ما اند ، مي رهانند " .

باستان گرايي در ادبيات  نيز همين كار را مي كند و مي توان از آن به حيث يك شگرد هنري ، بهره گرفت .

كسي كه اين 196 پارچه شعر واصف را مي خواند ، به روشني درمي يابد كه شاعر چه شيفته گي شگرفي به كاربرد واژه گان مهجور و قديمي دارد - حتّا ،  در شعر نيمايي و سپيد . نگاه كنيد به فهرستي از اين واژه گان در شعرش :

آژنگين ، چاووش ، پادآوا ، پرويزن ، آسمانه ، زنهار ، جوار ، ‏آبشخور ، ورجاوند ، كنام ، خواجه سرا ، ناورد ، فرّه ، بوكه ، خناسان ،خيلتاش ،  گنجور ، خواجگان ، چرخشت بان ،  آذريون ،خفتان ، نطع ، پلشت ، شارسان ، آجين ، شحنه ، ساتگين ،  تارم ، اسطقس ، اسطقسات ، خيزرانه ، شوخگن ، شادروان ، كوپال ، آخشيجان ، باژگونه ، انگبين ، قرابه ، رويينه ، آوانگان ، خنياگر ، چكاچك ، فراسو ، فراخاك ، نياشوبيدن ، آويشن ، رزبان ، چونان ، دژبان ، خواليگر ، هودج ، ديباج ، پتياره ...

پس مي توان ادعا كرد كه بسامد واژه گان قدمايي در شعر واصف باختري ، فراتر از منحني هنجار است .

جز واژه گان كهن ، شماري از كلمات امروزين نيز در شعرش كاربرد فراوان دارند كه مي توان آن ها را كلمه هاي كليدي وي ناميد، چون : سرخ ، سبز ، تاريخ ، خورشيد ، مرغابي ، تقويم و ماهي ...

 تنها نزديك به پنجاه بار صفت سرخ را در تركيبات وصفي به كار برده است چون  : بادهاي سرخ ، بادهاي سرخ مهاجم ، انار سرخ ماه ، بادهاي سرخ دوزخي ، باغ هاي دور سرخ ، بكارت گل هاي سرخ ، تخمه هاي سرخ مرجان ها ، تنور سرخ ستم ، تيغ نعره سرخ ، چترهاي سرخ ، چراغ سرخ ، چلچراغ سرخ ، خضوع سرخ خورشيد ، خناسان سرخ ورزد ، درياي سرخ ، دفتر سرخ ، روشنايي سرخ ، روشني سرخ سرنوشت ، ستاك سرخ صاعقه ، سرانگشت سرخ حادثه ، سلاله سرخ شهيدان ، سرخ كوپال ، سفرهاي سرخ عصيان ، سيب سرخ ، شعرهاي سرخ ، شعور سرخ شقايق ، شعور سرخ هجرت ، صلاي سرخ ، فصل سرخ صاعقه ، قنوت سرخ ، شهادت سرخ ، گلبنان سرخ ياد ها ، گل هاي سرخ ناشگفته ، گوگرد سرخ صاعقه ، لحظه هاي سرخ ، نفس سرخ ابرها ، نگين سرخ ، واژه سرخ ، نامور سرخ ، ناربُن سرخترين ، كذا تركيباتي چون كبوترهاي قرمزين ، ستاره قرمز ، نقش قرمزين ، واژه هاي قرمزپوش ، كتيبه يي از مرجان ، قلمرو مرجاني ، اسطوره ارغواني و تابوت مرجاني كه در همان حوزه معنايي قرار دارند .

در دايره واژه گاني فرهنگ شعري واصف ، رنگ سرخ و پس از آن رنگ سبز ، با بسامد فراوان خويش ، بهشماري اين رنگ را در روانشناسي شعر او گواهي مي دهند .

اگر گاهي رنگ سرخ به گونه صفت در شعرش به كار مي رود ، اما غالباً كاربرد استعاري و نمادين دارد و يكي از ابزار هاي آفرينش صورخيال در شعرش به شمار مي آيد ، چه او با اين رنگ استعاره و نماد مي سازد- عملي كه اسلاف او چون مرده ريگي بر او ميراث گذاشته اند . تجلي رنگ در شعر فارسي ، به دست نخستين گوينده گان اين زبان آغاز مي گردد - از كسايي مروزي و منجيك ترمذي ، تا دقيقي بلخي و رابعه بلخي.

ببينيد در بندي از شعر " و پاسخي تلخ " چه گونه چهارگونه رنگ در يك بند ، با زيبايي درهم تنيده اند :

يك صبح ، صبح آبي آدينه

شنگرف جامه ابر بهارينه

بنشست

بر هودجي كبود

و آنگاه

از بام لاجوردي آفاق بنگريست

با خشم سوي بيشه پارينه .

در شعر واصف ، جاي كنش هاي توضيحي را ، بيان تصويري اشغال كرده است و قدرت هاي زباني - حتّا- در قطعات كوچك ، هنگامي كه روايت متعارف را تبين مي كند ، بيان وصفي مي تواند به شعر او تشكل ببخشد :

صورتگري كه ساخته پيشينه مرا

از برگ هاي سوخته تقويم

در آبگينه خانه پندار بنگرد

تصويري از چراغ شقايق كشيده است

امّا ، هزار حيف كه هرگز نديدنيست

بادي كه بر چراغ شقايق وزيده است

( از برگ هاي سوخته تقويم )

مجموع عناصر و جزييات تشكيل دهنده شعرش كه بافتار ( Textur ) ناميده مي شود ، مي تواند محمل مناسبي به فكر و انديشه اش شود- يعني تصوير خيال ، لحن و موسيقي ، بافتار شعر او را يكدست ، آهنگين و شورانگيز مي سازند .

واصف به موسيقي در شعرش ، عنايت فراوان و چشمگيري نشان مي دهد . دغدغه واصف به موسيقي بيروني و يا وزن ، در همه سروده هايش مشهود است . او نه تنها در شعرهاي نيمايي به بي وزني دچار نمي شود ، بل در شعر سپپيد خويش ، بي ميل نيست كه به سراغ مصراع هاي موزون بيفتد . نگاهي شتاب آلود به شعر " دو خط ، دو خط موازي " بر اين ادعا مهر تأييد مي گذارد . شعر سپيدي كه بند نخستين آن موزون و مقفي است و در متفرعات بحر مبحتث .

ورق ورق نشود  تا كتاب سنبله ها

خداي را

دمي بياشوب أي باد خواب سنبله ها

چو خون لاله به هر پرسشي جواب دهد

به دشتبان كه بگويد جواب سنبله ها 

بند دوم و سوم اين شعر بدون وزن عروضي و نيمايي است ، ولي بند چهارم كه از دو مصراع ساخته شده است ،  بازهم موزون و عروضي است :

دو خط ، دو خط موازيست در برابر شان

كدام سوست ندانم شتاب سنبله ها

بند پنج بدون وزن و قافيه است و در بند ششم ، در كنار سطرهاي بي وزن ، ناگهان حضور پنج سطر موزون را شاهدي :

درخت باديه هاي درشتناكترين

هنوز آيا باشد اميد زيستني

ببين كه چشمه چسان

ز گريه هاي پياپي چراغ زيست برافروخت

اميد زيستني بايدت گريستني

و آن گاه به دنبال سطرهاي موزون ، سه مصراع بي وزن :

و درخت هاي زخم آگين مي گريند

ولي گلوله هاي سرشك را

توان عبور از آماج هاي پرنياني نيست

بند هفتم از سه سطر ساخته شده است كه بازهم دو سطر آن موزون عروضي است . منتها اين بار در وزني ديگر - يعني در متفرعات بحر مضارع .

سنبله ها !

دروازه سربي ترديد بسته باد

آن جا كه تازيانه به خورشيد مي زنند

بند هشتم بدون وزن است . بند نهم نيز با بي وزني آغاز مي يابد ؛ ولي با چهار مصراع موزون و مقفي پايان مي پذيرد :

رسيد آنك آواز گام سنبله ها

درفش فتح نمايان به بام سنبله ها

شراب عشق گوارا به كام سنبله ها

تهي مباد ازين باد جام سنبله ها

شعر " دو خط ، دو خط موازي "  ، نشان مي دهد كه شاعر ، علايق ذاتي خويش به وزن عروضي را ، هنوز هم از ريشه قطع نكرده است؛ حتّا قافيه را هم در شعر سپيد الزامي مي شمرد - آن گونه كه احمد شاملو الزامي مي شمرد .

واصف با بهره گيري از جناس ها و همخواني مصوت ها و صامت ها ، در جاي هاي مناسب ، مي كوشد در ايجاد موسيقي دروني و اكوستيك شعرش ، ياري رساند . از اين رو ، در شعرهاي سپيدش ، يعني آن دسته از سرود ها- همانند " دو خط ، دو خط موازي "- كه وزن نيمايي را در آن ها، راه نداده است ، از موسيقي دروني بهره  مي گيرد . او كه شيفته وزن و موسيقي و آهنگ است ، در شعر سپيد بي وزن خويش ، به دنيال هارموني دروني و همآهنگي كلمه و كلام مي افتد- گويي پذيرفته است كه در ذات وزن، چيزي نهفته است كه شعر هرگز ياراي سرباززدن از آن را ندارد . او آهنگ را بخش جدايي ناپذير شعر مي داند . از اين رو ، در غالب شعرهاي سپيد وي ، نوعي موسيقي دروني را مي توان احساس كرد كه به امر زيبا شناختي شعرش ياري مي رساند .

شاعري كه در متن ادبيات موزون و عروضي گذشته زيسته است و با همه ابعادش خو كرده است و با تار و پود وجود خويش وزن را بساويده است ، چه گونه ممكن است تا به بيان منثور دل خوش كند و از آهنگ دل ببرد .

او كه نثر خواجه انصار را خوانده است ، به تاريخ بيهقي ، گلستان سعدي و اسرارالتوحيد فرونگريسته است ، چه گونه مي تواند از گوهر وزن -حتّا-در شعر سپيد پرهيز كند . از اين رو ، در همه شعرهاي سپيدش مصراع يا مصراع هايي موزون سر به در مي آورند تا شيفته گي شاعر را به وزن شهادت دهند . در هيچ يك از نزده قطعه شعر سپيد وي نمي تواني كه شاهد سطر موزوني نباشي . در واقع شعر سپيد باختري تلفيق و آميزه يي از وزن و بي وزني است .

شيفته گي واصف باختري به موسيقي در شعر سبب شده است كه به موسيقي كناري يا قافيه در شعرش توجه بيش از حد نشان دهد . تا جايي كه ديديم ، در پارچه " دو خط ، دو خط موازي " وفرت قافيه خواننده را به شگفتي واميدارد كه چند بار ، در چند مصراع مقفي را پشتاپشت رديف مي كند تا ذهن خواننده اش را به خيال پردازي وادارد .

انگار شاعر ، وصيت نيما را پذيرفته است كه " قافيه زنگ مطلب است " . وفرت قافيه در سروده هاي نيمايي-گاهي- بسامد بالايي دارد . نگاه كنيد به شعر " الا يا پاسبان كوي وشخوارن " كه در يك شعر كوتاه يازده سطري ، هشت مصراع آن قافيه دارد و تنها سه سطر بدون قافيه است :

سرود سوگوران سر كن أي خنياگر تاريخ

كه آن ياقوت بي همتا فتاد از افسر تاريخ

الا يا پاسبان كوي وشخوران

الا يا پاسدار معبر تاريخ

به پا برخيز كاينك ميهماني تازه در راهست

بدان كاين ميهمان هرگز نخواهد رفت بيرون از در تاريخ

غبارش نام اما اخگري از آذر تاريخ

يلي ، گردن فرازي از تبار برتر تاريخ

الايا پاسبان معبر تاريخ

فروزان دار آتشگاه نام تابناكش را

برافراز اين درفش كاوياني را فراز سنگر تاريخ

در شعر واصف ، چون انديشه و خيال به گونه ارگانيك و انداموار در شعر حضور دارند ، از اين رو ، محور عمودي شعر ، از وحدت و همآهنگي برخوردار است و حتّا اين وحدت و همآهنگي را در غزل هاي او نيز مي توانيم گواه باشيم .

گسترش بخشيدن به درونمايه و تلاش براي ايجاد همآهنگي و تشكل ميان اجزاي شعر ، هويت شعر او را مشخص مي سازند و زبان و بيان او را از زبان و بيان ديگران جدا مي كنند .

اثرگذاري واصف باختري بر شعر غالب سخنوران نسل پس از وي پديدار است؛ امّا ، با دريغ كه غالب اينان نمي دانند كه با اين تقليد و الگو برداري ، راهي به دهي نخواهند برد .

واصف باختري از جنگل انبوه ادبيات كلاسيك فارسي دري ، به سوي بيشه هاي پدرام شعر مدرن عبور كرده است . واصف باختري با دبستان هاي فكري و فلسفي دوران خويش آشنايي به هم رسانده است . او به ديدگاه هاي گوناگون ادبي فرونگريسته است .

واصف باختري به مسايل پيرامون خويش نظر داشته است و زمين و زمانه اش را مي شناخته است . او از آن چه كه " صناعت شعري" ناميده اند ، آگاه بوده است . او از يك سو شاعر انديشه گرا و جامعه گراي است و از سوي ديگر به فرم و ساختار شعر ، عنايت لازم داشته است .

من ، سر آن ندارم تا به همه ابعاد اين شخصيت كثيرالوجوه و چند بعدي ، بپردازم - چون در اين مقالت كوتاه نه جاي آن است و نه اين قلم را ياراي آن .

واصف باختري ، با فلسفه قديم خوگر است ، با جامعه شناسي و جامعه شناسي ادبيات آشناست ، ادبيات منثور و منظوم كهن و جديد را خوانده است ، در شعر متقدمين زيسته است و از شعر متأخرين آگاهي لازم را دارد و شعر و ادبيات مغرب زمين را  مرور است . اگر بناباشد در چند واژه به معرفي او بر خيزيم ، بايد بگويم كه استاد واصف باختري حكيمي است دانا ، اديبي است لبيب و شاعري است مُفلق                                      

1- قهار عاصی: ببینیم که محمد کاظم کاظمی در باره قهار عاصی چه نوشته است. .

کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من‌
سرود سبز می‌خواهند
من آهنگ سفر دارم‌
من و غربت‌
من و دوری‌
خداحافظ گل سوری‌!

اين قطعه شعری از قهار عاصی شاعر فقيد افغان است که اهل ادب افغانستان و ايران، اخيراً در مراسمی در تهران،‌ ياد او و دو شاعر فقيد ديگر افغان (ناديا انجمن و ليدا اميد) را گرامی داشتند.

(ليدا اميد در زمان طالبان دست به خودسوزی زد و ناديا انجمن، سال گذشته براثر يک مشاجره خانوادگی درگذشت).

اين جلسه، به مناسبت دوازدهمين سال درگذشت قهار عاصی، با عنوان "شاعران سوخته ديار من"، از سوی خانه هنرمندان و فرهنگيان افغانستان، با همکاری خانه ادبيات افغانستان و کانون ادبيات ايران در تالار بتهون خانه هنرمندان ايران برگزار شد.

در اين محفل، دکتر ابراهيم خدايار استاد دانشگاه در ايران و هادی سعيدی کياسری شاعر معاصر ايران درباره شعر و شخصيت قهار عاصی سخن گفتند.

همچنين آرش شفاعی، سيدرضا محمدی و سيدضياء قاسمی شاعران افغان، برای عاصی شعر خواندند و عبدالکريم تمنا شاعر پيشکسوت افغانستان نيز شعری به ناديا انجمن تقديم کرد.

عبدالقهار عاصی‌، زاده روستای مليمه پنجشير بود (۱۳۳۵ خورشيدی‌) و بزرگ ‌شده و درس‌خوانده کابل و از فعالان شعر افغانستان در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد خورشيدی‌.

عاصی شاعری بود نوگرا که حتی در قالبهای کهن نيز حرف و حديث تازه‌ای داشت‌. پُرکار بود و با خود وعده‌ای داشت که هر سال‌، يک کتاب شعر به بازار روانه ‌کند، و تا دم مرگ به اين وعده عمل کرد.

شعرهای عاصی غالباً از کليشه‌ها و چارچوبهای پيش‌ساخته شاعران هم ترازش بيرون می‌زند و به همين لحاظ، کمتر می‌توان اين شاعر را به هنجارهای معمول‌، وفادار ديد.

اما روح ناآرام اين شاعر، علاوه بر صورت‌، در سيرت شعر او نيز خودنمايی می‌کند.

'از آتش، از ابريشم'

عاصی ذاتاً شاعری بود دردمند، اهل موضع‌گيری و صراحت بيان‌. به همين لحاظ، غالباً با مسايل افغانستان درگير بود و کمتر اتفاقی در کشورش افتاد که عاصی از کنارش با سکوت گذشته باشد.

ولی او با اين همه موضع‌گيری‌، روحيه‌ای تغزلی نيز داشت‌. از او شعرهای عاشقانه لطيفی بر جای مانده است‌. گاهی در شعرش آميختگی زيبايی از لحن حماسی و تغزلی هم ديده می‌شود که خاص خود اوست‌.

شايد تعبير "از آتش‌، از ابريشم" که نام واپسين کتاب شعر عاصی است‌، حکايتگر خوبی از روحیه او باشد.


عاصی به سبب همين روحیه در سالهای حاکميت رژيم کمونيستی در افغانستان، گاه در لفافه و گاه با صراحتی شاعرانه‌، شعرهايی در تعارض با حاکميت سرود.

همين لحن معترض‌، پس از آن هم برجای ماند و کتاب "از جزيره خون" حکايتگر اعتراض اوست نسبت به وضعيت کشورش در دوران حکومت مجاهدين و جنگهای داخلی بعد از ثور (ارديبهشت) ۱۳۷۱ خورشيدی.

مهاجرت به ايران

ادامه اين جنگها، عاصی را همچون بسياری ديگر از افغانها وادار به مهاجرت کرد و او از ميان کشورهای دور و نزديک‌، ايران را برگزيد. شايد می‌خواست حال که از ميان هموطنان بيرون رفته است‌، از ميان همزبانان نرود.

حضور بعضی دوستان شاعر افغان و ايرانی او در اين کشور نيز اين انتخاب را تقويت می‌کرد. چنين شد که در بهار ۱۳۷۳ خورشيدی با خانواده‌اش به ايران کوچيد و در مشهد اقامت گزيد.

عاصی در ايران، هم برای ايجاد ارتباط ميان شاعران مهاجر و مقيم آن کشور کوشيد و هم آثاری تأليف کرد که به صورت کتاب و مقاله در اين کشور چاپ شد و غالباً نيز با پشتکار محمدحسين جعفريان شاعر ايرانی‌‌ و دوست عاصی همراهی می شد‌.

'به شهر خود روم و شهريار خود باشم'

 

 

 

اما مدت کوتاهی پس از اقامت عاصی در مشهد، مقامات ايرانی اجازه ماندن به او ندادند و شاعر آواره افغان، نوميدانه روانه کشور شد، در حالی که اين بيت حافظ را به دوستش فرهاد دريا (آواز خوان افغان) نوشته بود:

" غم غريبی و غربت چو برنمی‌تابم‌

به شهر خود روم و شهريار خود باشم‌".

(عاصی و دريا از کابل با هم رابطه‌ای نيک داشتند. فرهاد بسياری از شعرهای عاصی را با آهنگ خوانده است و آخرين کتاب عاصی نيز به همت او چاپ شد.)

قهار عاصی مشهد را به قصد هرات و سپس کابل ترک کرد، با همسرش ميترا و تنها فرزندش مهستی‌.

بسيار از آن زمان نگذشته بود که خبر درگذشت او براثر انفجارهاوان (خمپاره) در کارته پروان کابل‌، در همه جا پخش شد.

"مقامه گل سوری‌"، "لالايی برای مليمه‌"، "ديوان عاشقانه باغ‌"، "غزل من و غم من‌"، "تنها ولی هميشه‌"، "از جزيره خون‌" و ابریشم و آ تش                                                                 شش مجموعه شعر عاصی است و "آغاز يک پايان‌" خاطرات اوست از جريان سقوط کابل به دست مجاهدين و جنگهای داخلی‌ نوشته است.

از او شعرهايی چاپ‌ نشده نيز برجای مانده است که يکی از آن ميان‌، سفرنامه او به ايران است که شايد نسخه‌ای از آن نزد خانواده‌اش باقی مانده باشد و اين هم نمونه از شعر او:

ملت من

اين ملت من است که دستان خويش را
بر گرد آفتاب کمربند کرده‌است‌
اين مشتهای اوست که می‌کوبد از يقين‌
دروازه‌های بسته ترديد قرن را
ايمان بياوريد!
تنهاترين پيامبر
اينک‌
ملتم‌
با آيه‌های خشم خدا قد کشيده‌است‌
اين ملت من است که تکرار می‌شود
با نام انسان‌
با واژه عشق‌
اين اوست‌، اوست‌، اوست‌
که شيپورهاش را
شيپورهای فتح پيام‌آشناش را
آورده در صدا
بيدار می‌کند
هشدار می‌دهد

قسمت هشتم:   


«عیاران» با نگاهای دوربین درفرازبلند ترین قلۀ آزادی ازفا صله های دوربه سوی تسخیرآزادی درحال پروازنشسته اند.

 عیاران میگویند: با قبیله ازراه دشمنی پیش نیائید بروید درخانه خانۀ قبیله چراغ روشن بسازید.

مگرخان های قبیله حرف های جدا گانه دارند.

    اگربازویاعقاب،تصا دفآ بدست باشه پران اسیرمی افتد.گناه آن نیست که اسیرشده است.با شه پران به پای باز، پای زیب (( زنگ)) می بندد وبرسرش کلاه، هدف ازین پای زیب« زنگ» بخاطری است که اگریاغی شود،درخت به درخت وشاخ به شاخ تعقیب شودویا تناب«پای زیب» درجای بند شود دوباره به چنگ آید.

  اما و اما اززیبائی، جوان مردی وکاکگی اوکاسته نمیشود.نشسته روی دست با  شه پران به زیبائی اومی افزاید.

وای به آن روز که کرگسان درلست بازثبت نام میشوند وبعد خجل وشرمنده ازلست کشیده میشوند.

هیچ کرگس، لایق دست با شه پران نیست.

امروزه روز جوان مردان را اسیر گرفته اند. نا جوان مردان را در قالب مردان معرفی کرده اند. چوپان را از صحنه را نده اند. گرگ را حافظ رمه مقرر کرده اند. دزد جانشین پاسبان شده است. جنگلات خشک شده اند کرگسان در نقش عقابان به پرواز آ مده اند.

 خدای صبوررا صدقه شوم.تما شا میکند که نعُوذ با ا لله شیطان خدائی دارد . 

چرا بازویا عقاب را به حیث سمبول آ زادی انتخاب مینمایند. بازوعقاب درزندگی تطمیع نمیشود.

    این بخاطری است که هیچ بازی نخوا سته همنوع خودرا برای با شه پران شکار نماید.

    تنها وتنها کاری که انجام میدهند به حریم کبوتران صلح حمله ورمیشوند.

      نعمت که خدا برایش داده است نه به حکم باشه پران.

اما باشه پران طعمه را ازچنگش میگیرد وبرای خودکباب کرده نوش جان مینماید.

ای ظالم خدا نا ترس حق غریبه خو میخوری حق باشه را چرا می خوری؟.

  اما و اما این  با شه گک های دست پروردۀ بیگانگان، برخلاف عقابان ، همنوع خودرا شکارمینمایند.

  وضع حال کشورما طوری است که هر بار تخته «شطرنج جهانی» در میان گذاشته میشود هر یکی چال خودرا میرود. درمیان این چال رویها و چال بازیها ، بازنده اصلی توده های مردم اند.

 درین باره ازان طرف قرنها فیلسوفان دوران خط ابریشم ، دانشمندان باشندۀ شهرهای مختلف خط ابریشم چون افغانستان  از بکستان ، تا جکستان ، الماتا ، ترکیه ، تهران قسمت های غربی چین را دربرمیگیرد. صداهای خودرا تابیکرانه های دور زمان و مکان بلند نگه داشته اند.                                                                                      مگرچرخ تاریخ  خط ابریشم توقف را نپذیرفته است با حا فظۀ قوی و چشمان تیز بین و گوشهای شنوای حساس.                                                                 از بطن تاریخ چه فرزندان را برای جوامع بشری مئوظف گردانیده است.                         این فرزندان پا ک طینت و عقابان تسخیرنا پذیر دربیان حقیقت اغماض نکرده اند. ببینیم که از ذهن و دماغ شان چه هدایائی را برای نسل امروزوفردا ی کشورجنگ زدۀ ما بجا ما نده اند. بخوانید

صله
آیا هزار هزاران

                   درخت بیشه‌ي ابریشمین آواها

آیا حروف الفبا

نهال باور من تا همیشه، تا هرگاه

تهی مبادا از برگ‌های سبز شما

چه سال‌های دراز

که با خضوع گیاهان در آستانه‌ي باد

مدیحه خوان شما بودم

مدیحه خوان صله خواهد کنون ز درگه‌تان

آیا هزار هزاران

                             درخت بیشه‌ي ابریشمین آواها

آیا حروف الفبا

من از شما نه «زر پیلوار» می‌خواهم

من از شما دو هجا، چار حرف

من از شما دو هجا، چار حرف «میهن» را

چه غمگِنانه، چه نومیدوار می‌خواهم

های میهن...

آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته است

خود گمان کرده که بُرده‌ست ولی باخته است

های میهن بنگر پور تو در پهنه‌ي رزم

پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است

هر که پرورده‌ي دامان گهر پرور تست

زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است

دل گـُردان تو و قامت بالنده‌ي‌شان

چه بر افروخته است و چه بر افراخته است

گرچه سر حلقه و سرهنگ کمانداران است

تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است

کوه تو، وادی تو، دره‌ي تو، بیشه‌ي تو

در سراپای جهان ولوله انداخته است

روی او در صف مردان جهان گلگون باد!

هرکه بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است

                                    واصف باختری

چې دبل په مټو غټ سي يا زمرى سي

يا هغه گړۍ له قام ځنــې بهــــــــرســــي

چې يې عقل خداى موږک غوندې کوچنى کړ

يوه ورځ په خپل بادارباندې غورځى کړي

يا له ازله مو راغلى نصيب خوار دى

چې لوېدلى مو دبل په لاس مهار دى

خمار مې نه ماتېږي شرابونه بېگانه دي

ساقي راته اشنا دى خو جامونه بېگانه دي

سجدې ته يې يار کوڅې ته نه يمه بللى

پردى قاصد راغلى پيغامونه بېگانه دي

دې ښار کې ربابونه دسنگسار په غېږ کې غواړه

نغمې گوتو کې ژاړي شهبازونه بېگانه دي

چې زما دلېونو چيغو ځواب ورسره نسته

يا زه يم بدل سوى يا دا غرونه بېگانه دي

سجدې دجهاني په تندي مه غواړه زاهده

په دې سرکشه ښارکې محرابونه بېگانه دي

زاهده تا مې دتقوا په نوم نشې ماتې کړې

ما دې دحورو دخوبونو سلسلې ماتې کړې

ياهم :

گوره ښايستې نجلۍ پښېمانه به سې

خوله تر قيامته څوک خولگۍ نه بولي

دا بې انصافه دا هېرجن خريدار

پرونۍ ښکلې ناوکۍ نه بولي

باری جهانی

 

ملت من

اين ملت من است که دستان خويش را
بر گرد آفتاب کمربند کرده‌است‌
اين مشتهای اوست که می‌کوبد از يقين‌
دروازه‌های بسته ترديد قرن را
ايمان بياوريد!
تنهاترين پيامبر
اينک‌
ملتم‌
با آيه‌های خشم خدا قد کشيده‌است‌
اين ملت من است که تکرار می‌شود
با نام انسان‌
با واژه عشق‌
اين اوست‌، اوست‌، اوست‌
که شيپورهاش را
شيپورهای فتح پيام‌آشناش را
آورده در صدا
بيدار می‌کند
هشدار می‌دهد

قهارعاصی

 

دیارنازنین من

 خیال من یقین من

 تو مهر آتشین من

بهشت هفتمین من

دیار نا زنین من

کوه و کمر غلام شان

چه آ فتاب و آ تشی

قیامتی قیام شان

             چه مردمان سرکش

شهادت و مراد را

بگوش سنگ، سنگ خود

چه سخت نعره میکشد

 

شکوه سر زمین من

بخانه خانه رستمی

بخانه خانه آ رشی

برای روز امتحان

دلاوری، کمان کشی

چه سر فراز ملتی

چه سر بلند مردمی

که خاک راه شان بود

شرافت جبین من

قهارعهاصی

 

فروغ خاور

وطن ؛ تا  ج سر " خیبر "  نه بازم

وطن شمشاد  و سپین  غر  نه بازم 

فروغ    خاوری ای  کشور  من

ترا   در  دانه  ء   خاور  نه با ز م 

وطن   من خنجر خونین   شرقم

به خا ک  افتم   ولی  جوهر نه بازم

شوم  بالا  به  چو ب   دار    اما

 دل  و اند یشه  و باور  نه بازم

وطن  ای  گو هر  شبتا ب  دنیا 

 ترا  هر گز  به زور  وز ر نه بازم

 منم    سرباز  خلق     انقلابی                 

'   به بازم سر ولی  سنگر  نه بازم 

ناله نیلاب  - گزینه شعر                                                                  

 اکادمیسین  دستگیر پنجشیری

 شهر کا بل  - افغانستان

 1371خورشیدی

                                        

سرود سبز

خوشا سرود من و آتشین  تر ا نه ء من 

خوشا ستیز من ورزم  عا د لانه  ء  من  

به نیم ره  نه گذارم  ز شا نه  با ر گران                                                                     

خوشا کمان  من و تیرم و نشانهء  من 

هزار  گو هر و  آ لما س  شهر ها ی جهان 

نه میرسد به یکی  " کوه نور " لانه من

 به طالبان زر و زور و تاج و تخت  بگو

مکن خراب در وبام شهر و خانهء من

مریز آتش و خون خزان  و خو شهء  خشم

که خسته  گشته  دل مردم ز ما نه ء من 

چرا به زخم دل قاره ا م  زنی  خنجر  ؟

چرا فزون کنی رنج  بیکر انهء   من ؟

کنو ن که صلح شعار زمان ما باشد

منه مسلسل  بیگانه  را  به شانه من

ز تند باد حوادث نمیشود هر گز

فسرده  گلشن امید و کشت  ودانه ء من

زسوز سینه جیحون  پر خروش  شنو

سرود  سبز بهاران جاود انهء  من

         بخیز زاغ  و زغن  را بران ای شهباز

    زآسمان عقا با ن آشیا  نهء من

اکا دمیسین دستگیر پنجشیری

شهر کابل  افغا نستان

1371خورشیدی

                                                                                                                                               

به احترام دلاورمردان هموطنم هریک ابرمرد چهارم تاریخ«1» (( اکا دمیسین غلام دستگیر پنجشیری، فاضل دانشمند استاذ واصف باختری وجناب عالی قدرمحترم  دریا دلی وبه یاد مرد دلیر رزم و پیکارراه عشق به انسان قهارعاصی)).                                                                   گرچه که نوشتن درباره هریک ازآنها و یاد ازقهارعاصی کار سادۀ نیست. چرت میزنم ، فکر میکرنم چه نوع جمله و کلمه از ذهنم تراوش کند که فراخُر حال ایشان باشد.                                                                                     بلآخره دیواری یافتم سرخ. درروی آن تختۀ سیاه که درآن به رنگ سفید توصیف شده بود. راجع به عشق شان به وطن و ایمان شان به صبح سفید « آفتاب آ زادی» که با طلوعش  دیگر هیچ انسانی به خاطرعقیده اش ، بخاطر زبانش، بخاطر نژادش، بخاطرملیتش، بخاطر خواست های طبقاتی اش، بازداشت و شکنجه نمی شود.    تفصیل مطلب ونتیجه گیری در قسمت نهم این مقاله غرض مطالعۀ دوستان قرارمیگیرد.

قبلی
بالا
 
بازگشت