انجنیر حفیظ ا له حازم

 

در جنگل

 

میخواستم با تو ابدیتی بسازم

دلم لرزید

که برایت بگویم

سردم است

پناهگاهی میخواهم

اگر دریچه قلبت را بمن بگشایی

تا در تو گرمی را دوباره یابم

از کبودی رخسارت

دریافتم که کلید خانه با تو نیست

و تو با شعله یی دست و گریبانی

که سرما را

یارای آمد در تو نیست

غبار تیره یی چشمانم را پوشید

و برای یک لحظه ترا ازم گرفت

شاید

میخواستم کمکت کنم

در سیاهی عجیبی

خیال زده قدم میگزاشتم

شاید انتظار نسیم را داشتم

و یا در یک کوتاه فرصت

میخواستم دوباره ببینمت

که بگویم

من میروم

در خوابگاهم میخوابم

در جنگل

آنجا میخوابم

آنجا میمانم

 ++++

 

لمس مهر

 

در نگاهت همه مهربانی هاست

و ندایت

فریادی که

بودن را تجربه میکند

و تو بودن را میمانی

چون

کوه سنگ زاد است

و انسان از درد می آغازد

و محبت از مهر

من از تو آغاز شدم

هستی در من آبستن شد

تا بتو اندیشیدم

و حضور

در من گلبرگ پویایی کشت

تا بودن را تجربه کنم

به بیکرانه ها بپیوندم

و چشم در راه باشم

تا مهر را از نزدیک لمس کنم.

 

 

 

++++++++++++++++++++++

 

  

از راه

 

ترا سبز میخواهم

سر سبز تر از همیشه

نبضت را جاودانه

موج گون و پر تلاطم

پر تپش تر از دریا

که هزار سودا در دل دارد

میدانم در نیم راه زمان راه میجویی

و در کوچه های سرگردان

همرهی

لیک

باغ را خشک سال گرفته

و معجزه رویش مرده

گامهای شتابان افسرده

آری

قحط بیحالی است

و قحط رفتن

منتظر باش

تا کسی از ره برسد.

 

تماشا

 

تا.....

چشم کار میکرد

اشباح در حرکت بودند

و آدمیت در تابوت

فانوس ها رنگ و نور باخته بودند

شور بختی در شهر چیره بود

چه سر گردانیی

گویی هستی معجزه شده

دهلیز ها مسدود

کوچه ها مزدحم

و ره دنیا بسته

کو دریچه یی که آب باشد و زندگی و حیات

عطش در تنور بقا میسوخت

و هوا متعفن بود

فرصت ها رفته بودند

کوچ خاطر ها بود

ستاره نامش را سیاه کرده بود

و چشمش

برق نداشت

که مرا

به تماشا فرا خواند.

 

 

 


بالا
 
بازگشت