نذ یر احمد «مشفق»

 

نذ یر احمد «مشفق» که در سال )(1938)میلادی در ولایت باستانی هرات افغانستان بدنیا آمده وتحصیلات ابتدایی را درمکتب متوسطۀ ارزقی هرات وبعد درلیسه جامی هرات وبعد ازختم دورۀ ثانوی نظربه سلیقه ..... وعلایق که دررشتۀ سرامیک سازی داشت. درصنایع هرات به تحصیل خود ادامه داده ومدت چهار سال در این رشته تحصیل کرده وبعد نظر به شرایط  جو حاکم درافغانستان دیارپُرمهرومحبت خود را ترک کرده همچون دیگرهموطنان خود درکشورهمسایه ایران درشهرستان خاف ایران درحوضۀ علمیه خاف مشغول فراگیری علوم شرعی شده وی ازدوران پانزده سالگی به شعرروآورده که دراین  دوران مدت زیادی دربیشترجراید ونشرات سهم فعال داشته است.

 جناب نذیراحمد «مشفق» سروده های زیادی درچند مجموعه داشته که بد بختانه   قسمت زیاد ازین مجموعه بدست طا لب ها این دشمنان علم وفرهنگ افتاده متباقی  اشعارش جاهای مخفی که خودش میدانست دست ناخورده باقی مانده بودند. درضمن ناگفته نباید گذشت که جناب محترم« مشفق» از شفقت ومهربانی طالبان بی نصیب نمانده بود مدتی را در زندان طالبان سپری کرده است. که تعدادی اشعاروی که بدست عمال سیاه بی فرهنگ نیفتاده بود  نزد خودش موجود است  محترم «مشفق»  فعلآ همرای فامیل خود درکشورشاهی هالند زندگی مینماید قرار اظهارات خودش دو مجموعه شعری تازه به دوزبان هالندی ودری دارد که عنقریب به نشر میرسند. درین گزیده ها آقای مشفق، غزل، رباعی ، نصر، دوبیتی دیده میشود.در نوشته های جناب محترم (( مشفق)) تمامآ احساسات درد وطن، درد مردم ، جفای روزگار به مشاهده میرسد.

قابل تذکر است که دراشعارایشان مفاهیم ، عاشقانه و صوفیانه باز تاب یافته است. نه تنها به شعراکتفاء کرده بلکه طنز وداستانهای بلندوکوتاه هم نوشته اند ودرتمام  نوشتارهای آقای نذ یر احمد «مشفق» سراپاه احساس را میتوان مشاهده کرد ومن به اخلاص نیک به شخصیت ودانش شان ارج میگذارم ومیخواهم چندی از سروده های شانرا برای فرهنگ دوستان وعلاقمندان شعر وادب تقدیم نمایم.

                                    از طرف انجینیرعطاوالله «معلم زاده»            

باده

ساقی بیا وبادۀ ما را، نظاره کن

آبی به جام ما، همینک، دوباره کن

ازخون  ساغرت، بمن جُرعۀ  بریز

باده تمام گشت. تو رو، استخاره کن

درپای خُم چه مست ومدهوش نشسته ایم

ازخشم یار برو توخویش را کناره کن

فرصت کم است وبازی دنیا تمام رفت

برساز معتصب چو برخیز نغاره کن

دیوانه ام، به میگون، لب نگارخویش

همدم مرا، به آسمان  پرستاره  کن

«مشفق»که دلق خویش بجام فروخته است

ازمیی  ناب  وساغر دلتاء  اشاره کن

برخیز

برخیز که  صبحگاه امیدی بهار توست

دامان سخره ها را شکافتند دوستان

هموارنموده اند به تو کوره ره عشق

بازی تمام شد

باشد غبارغم ازین وژده در شود

آئین  ناپسند  زادوار  سر  شود

تامهر وعشق سیقل دلهای بی مراد

کابوس بشکند به گُل همسفر شود

دژ گذشته را به آتش فروبرد

آن تیغ نامراد ز ادوار هم کیشی

سوگی نشاندند به گل های خسته را

پرپر نمود خرمن از یاس پخته را

آواز سر کشید

صبحی شود سپید

زان کاروان خسته نمودار ره عشق

از دژ اثر نبود

کابوس سوار حیرت خویش پاه رکاب کرد

آن عندلیب بخواستن زان بوستان خویش

بیشتر شتاب کرد

بیشتر شتاب کرد

 

برگ سبزم

برگ سبزم  را به اخلاص  گر پسندیدی عزیز

لاله  ام را پیش مقدمت فدا خواهم  نمود

تحفۀ درویش  درگه  بوده است ای پارسآ

مهربا  نیها  واحسانت ادا   خواهم   نمود

چون یوسف واردرره عشق ازسرجان میگذرم

تابه پای ناز تو عمرم فدا خواهم نمود

ره روانه  دشت سوزان همچوه مجنون رهگذر

نام لیلی در زبان باقی رها خواهم نمود

در مزارعا شقا ن  کچکو ل  در ویشی  زمن

در محراب عشق وشادی بس دعا خواهم نمود

گرزبیم   عفتت  از شرم   نا کس   درپناه

درستونی حق و انصاف تُر پناه خواهم نمود

تا رسم  در وصل جا نان هرچه آید من خوشم

در ره جانان سرم از تن جدآخواهم نمود

گر گران  با شد  ز بار  مژگنم  این  گرد  ره

از نسیم وصل رخسارت ودآع خواهم نمود

مرهم  میراث  عشقت  چشم کورسازد بینا

از تجلیهای معشوق درد شفا خواهم نمود

باامید بر شاخ وصلت  بلبلی بنشسته ام

«مشفقا» تو گوش بفرمان خدا خواهم نموم

بی مهری زمان

 

چرا دستم  تناب دار  را فرسوده  میگیرد

         زمان برمن، حباب خشک را بیهوده میگیرد

گشودم بند دیوارها ز رسم هرکس وناکس

بمقصد چون رسیدم قبله را پیموده میگیرد

به عذر والتماس ازصدق گرفتم دامن وی را

که اشک ناله وغوغای من نشنوده میگیرد

خراج کشور خویشم که باشی مایۀ ننگی

گرش افراسیاب باشی ازعد جوئیده میگیرد

بقیمت گرگوهر باشی  به گردی  میفروشند ت

اثر، ازشاهی خارزم چون شوی پوسیده میگیرد

میانی  بوستان  گلی شگفتم  رنگ وبویم بین

شکوفم را ندیده   یک کسی بوئیده میگیرد

بهاران لاله را بشگفته است چون داغ برآن دل

چمنزارم گیاهی بذر من ناروئیده میگیرد

به چوکات  ادب ازرسم، قلم زرین،  باشد هیچ

هُمارابیش ازین همت چرا دُزدیده میگیرد

کشد از اوج ، رازفن که آگه کیست زین بابم

به آب زهرجامی  زنده گی  شوئیده میگیرد

دهدپندم زمان «مشفق» که رسم زندگی اینست

صبوح فضل رابشکن جهان پوشیده میگیرد

 

بساط غم

بساط   غم و غریبی  به فرش  خانۀ من

نمود حسرت، کمبود  آب  دانۀ من

زیاد عمر عزیز صرف جاه ومنزل شد

چوغرق بهر همین غُصۀ زمانۀ من

گهی ز اشک  رفیقم  گهی زفقر همدم

گیای خُشک به بوستان  این کرانۀ من

زهی  بزار، ضعیفی همین  به راز فلک

بی رنگ طمع نمو کرد گل فتانۀ من

اگر که عمر جوان  بس بود چوسرمایه

یقین نما که نبود هیچ درخزانۀ من

ز درد  بی  وطنی  هرکجا که میرفتم

فقط که کوه سوار است به روی شانۀ من

تو خود مراد از این زندگی همین گفتی

فغان کنم که چه شد چوچگان لانۀ من

«مشفق»فنابنمافرش غم زخویش جمع کن

سرود  شاد   بگو  بس   نما ترا نۀ   من

 

فرزند افغان

من هما ن   فرزند   افغا ن  وفا دارم هنوز  

لا یق  این ها نبو ده  جسم   بیما رم هنوز

ظلم را در کشورم   دردست  خودم بنمود  

مانع  پیشرفت  کشور  همچو  قعلۀ  سعود

دست مردم  را بخون یگدیگرچون بگشود 

  جز  صلاح   اجنبی  چیز   دیگری هم نبود

گریه  و زاری   ملت  چون   درنده  بشنود 

 آن میراث علم وفرهنگ همچون دُزدی بربود

بی مروت  بد مکن   ابری  ستم  بارم  هنوز

 لایق  این  ها نبوده   جسم  بیما رم  هنوز

  من  فراق زن  و فرزند  را بدیدم آن  زمان 

پاه شکسته پشت خمیده بیوه زن وبی مکان

رنگ  پریده  تن  برهنه  پا دردست  آویزان    

نزد هرکس دست بلند میکرد ومیگفت یاغیان

بس کنید  ظلم وستم  چون من امید وارم هنوز

لا یق   اینها   نبوده   جسم   بیما رم  هنوز

  دشمنم را  میشنا سم میگذارم  بعد  از  این  

اجنبی بایدبداندچون که کرده است این چنین

درس روس وانگلیس را تو به دورانش  ببین  

میشود پیدا وطن دوست همچودراین سرزمین

         مشت   گره  بر  سر ظا لم    طلبگا ریم   هنوز    

     لا یق  این  ها  نبوده   جسم   بیما رم    هنوز

     شر مسارم   گر بگو یم  که   و طندار   میکند 

    این     جفا   را  بر  سرما   رهبر خار میکند

      هم  جفا بر  کا بل  وآن  قلعۀ  ا فشار   میکند    

 نو  کران   اجنبی    را  بین   چنین  کارمیکند

    چشم  براه  داروی  این  چشم  بیما رم   هنوز     

       لا یق  این  ها  نبوده    جسم     بیما رم  هنوز

رهبری  مطلوب   ند اشتم  باخبر  از  حال ما  

        یک   کسی   پیدا نشد   تا که   بیند   فا ل ما

         ماه  را   بد تر  نموده   از  گذ شته  سال ما   

         چون  نمودند غارت هیچ چیز نماندندمال ما

منتظر    یک   ندای  خستۀ   زاریم   هنوز

          لا یق این ها   نبوده   جسم   بیمارم  هنوز

گر زعیم  خود فروش  درکشورم  نا ماده بود 

        حرف  اسلام را سپر  کرده ورکوع و سجود 

فا قد ازاهل مقام   رهبری  همچون   یهود  

         برهر   اولاد    کشور   ما جرای  را نمود

         بس  اسیر  دست رهبر  ذلیل  بارم  هنوز

        لایق  اینها   نبوده  جسم  بیمارم  هنوز

 


بالا
 
بازگشت