قادرمرادی

 

 

شمعها تا آخر میسوزند

داستان کوتاه

از قادرمرادی

 

               "از مدتی به این سو فریادی درذهنم طنین  میافگند که نامه یی به من میرسد تا باور کنم که روزی گمشده ها بر میگردند... به همه ی گمشده ها و رفته ها و به همه عزیزان آنها اهدا ..."

 

                            ***

 

  میخندم ، میخندم . قهقهه کنان میخندم و با خوشحالی میگویم :

- مادر ، پدرم میاید .

مادرم که موهایش مثل برف سپید شده اند ، از این گپم ناراحت میشود . با دلسوزی به چشمهایم میبیند . اشکهایش جاری میشوند . خواهرو برادرم هم از این گپ ناراحت میشوند و با دلسوزی و چهره های گرفته و غمناک به چشمهایم میبینند .

مادرم دریای اشک است . اشکهایش تمام شدنی نیستند . چشمهایش چشمه های همیشه جاری اشک شده اند و من دریای خنده . میخندم . قهقهه کنان میخندم و اگر نخندم ، احساس میکنم که خفه میشوم ، احساس میکنم که  میمیرم . من باور دارم که تو میایی . بسیار متظرت ماندم و آن قدر منتظرت ماندم و آن قدر تکرار کردم که تو میایی که حالامرا دیوانه میگویند ، فاطمه ی دیوانه ... اگر تو میبودی ، به همه میگفتی که من دیوانه نیستم ، من دیوانه نیستم . میخواهم این نامه را به زمستان بدهم تا برای تو برساند . پدر ، من زمستان را بسیار بسیار دوست دارم . چند روز بعد باردیگر زمستان  میاید . فصل برفها و یخبندیها ، من ذوقزده با برفها و یخها بازی میکنم . میخندم و شادی کنان به مادرم میگویم :

- مادر ، برفها و یخها از نزد پدرم میایند ، بوی پدرم را دارند .

مادرم که موهایش مثل برف سپید شده اند ، ناراحت میشود ، اشکهایش جاری میشوند ومن با صدای بلند میخوانم :

- زمستان ، زمستان ، مرا با خودت ببر ، مرا با خودت ببر...

من باور دارم که تو بر میگردی . اما از سیمای مادرم میخوانم ک او به گپهای من و به آمدن تو باور ندارد. برادر و خواهرم هم باور نمیکنند . اما من باور دارم که در یک زمستان سرد پدرم بر میگردد ، پدرم بر میگردد.

برایت قصه کنم پدر ، من فاکولته را دوسال پیش تمام کردم . آرزوی تو بود که فاکولته را بخوانم . خواندم.  اما حالا متاسفانه که درخانه استم .  کار نمیکنم . از کار خوشم نمیاید . منتظرتو استم ، میدانی ؟ گاهی هوس کار کردن بر دلم چنگ میزند . به مادرم میگویم که هوس کار کردن بر دلم چنگ زده است . مادرم ناراحت میشود . در چشمهایش اشک حلقه میزندو با صدای غم آلودی میگوید :

- وقتی که صحتت خوب شد ، میتوانی کار کنی .

من میخندم ، قهقهه کنان میخندم و به مادرم میگویم :

-  نی ، مادر. هروقت که پدرم برگشت ، من شامل کار میشوم .

پدر ، خوشم نیامد که فاکولته ی عسکری را بخوانم . متاسفم پدر که نتوانستم آرزوی ترا برآورده سازم . میخواهم داستان نویس شوم و همه ی قصه هارا برای تو بنویسم . برای تو ، پدر . خواهر و برادرم هم از فاکولته فارغ شده اند و حالاکار میکنند . مادرم را که ببینی ، نمیشناسی . موهایش مثل برف سپید شده اند.  چهره اش پر چین شده و روز به روز مثل مادر کلانم میشود . اما اگر مرا ببینی ، بسیار خوش میشوی.  دختر کلانت را ، قدم بلند شده است . موهایم همان طوری که دیده بودی ، دراز دراز استند . سیاهرنگ استند . آه، شاید بگویی که چرا عروسی نکرده ام . منتظر تو استم ، پدر . تو که آمدی ، جشن عروسی را برپا خواهیم کرد . اگر این خط برایت رسید ، حتمی جوابش را بفرست و بگو که چه وقت برمیگردی . راستی پدر ، تو از آن جا خسته نشده ای ؟ اگر لشکر سرزمین زمستان ترا نمیگذارد ، فرار کن و خودت را به ما برسان ... بیا بازهم برایم قصه بگو، از تاریخ ، از گذشته ها ، از آزادی گپ بزن . همان عکسهای تاریخی را تا هنوز در الماری نگهداشته ام . دلم میخواهد تو باشی و من در برابرت نشسته باشم و تو درمورد هر عکس معلومات بدهی :

-  این است غازیها که انگریزهارا مجبور به فرار ساختند و اینها در راه آزادی جان دادند .

بیا من به شنیدن آن قصه ها نیازدارم . راستی میخواستم قصه کنم که چرا مرا دیوانه میگویند . قصه کنم که دراین ده سال که تو نیستی ، چه گپهاشد ، بسیار گپها ... میخواهم بنویسم ، اما مادرم مانع میشود و میگوید :

- ننویس ، به صحتت مضر است .

کا غذها و قلمهایم را میربایند . چه کنم پدر ؟ اگر تو میبودی ، با همان جدیت و صدای محکمت میگفتی :

- آرام باشید ، هیچ کس حق ندارد فاطمه را دیوانه بگوید . دیگر هرکس اورا دیوانه گفت ، گوشهایش را به دیوار میخ میزنم .

و آن گاه جرات نمیکردند که کاغذهارا بدزدند .

پدر ، تو بگو آیا یک دیوانه مثل من میتواند بنویسد؟ تو میبودی ، به من آفرین میگفتی . برایم قلم و کاغذ میاوردی و من مینوشتم ، مینوشتم و بازهم مینوشتم ... دوسال میشود که بسیار میخندم ، به همین خاطر مرا دیوانه میگویند درغیر آن کاملن جور استم . حالا زمستان نزدیک است . زمستان میاید . از زمستان خوشم میاید . وقتی زمستان میاید ، برف میبارد . یخبندان میشود و من میخندم ، بسیار خوش میشوم . به خیالم میاید که بر فها از نزد تو میایند و بوی ترا دارند . خنده کنان نزد مادرم میروم و به مادرم میگویم :

- مادر ، بر فها بوی پدرم را دارند .

اما مادرم ، از این گپم ناراحت میشود . سویم میبیند و چشمهایش پر اشک میشوند . من فهمیده ام که چشمهای مادرم دریای اشک استند . گاهی حیران میشوم که این قدر اشک از کجا میشود . یگان وقت دلم میخواهد که من هم گریه کنم . اما تو یادم میایی و میدانم که برمیگردی . گریه نمیکنم . خنده میکنم ، پدر ، خنده .

تو که رفتی پدر ، ماهمه اشک دیدیم . خانه ی ما ، خانه ی غصه شد . ما همه اشک شدیم . خون دیدیم . آرامش از ما گریخت . مردم از کوچه ها کوچ کردند. آدمها با آدمها بیگانه شدند . همسایه ها با همسایه ها بیگانه شدند . اقارب و خویشاوندان ما گم شدند و همه چیز دگرگون شد . آدمهایی چندین بار آمدند و میخواستند همان عکسهای تاریخی را با خود ببرند . من گریستم ، زاری کردم . آنها عکسهارا نبردند . آنها همان انگشتر فیروزه یی ترا با ساعت دیواری بردند . ما چیزی نگفتیم ، همین طور شده است ، آد مها میایند ، میبرند و دیگران چیزی گفته نمیتوانند . آه پدر، چه روزگاری بدی آمد . اگر تو نمیرفتی ، حالا کسی مرا دیوانه نمیگفت . میخواستم قصه کنم که پس از رفتن تو چه گپها شد . اگر غلط نکنم ، دو سال پیش ، دوسال پیش ، هر لحظه خیال میکردم که تو میایی . پدر میاید ، همیشه چشم به راه بودم و گوشم به دروازه . به همه میگفتم . با خوشحالی و خنده میگفتم :

- پدرم میاید ، پدرم میاید .

مادرکلانم زنده بود . چه زن مهربانی ، بعداز رفتن تو مرا بسیار دوست داشت . هر دو عقیده داشتیم که تو میایی . ما هر روز نماز میخواندیم و برای تو دعا میکردیم . او نزد پیرمرد منجمی رفته بود تا بداند که تو در کجا استی . منجم پیر گفته بود که شمعی را بگیرید و در محل خلوتی روشنش کنید . اگر شمع تا نیمه سوخت ، به این معنی است که تو کشته شده ای و اگر شمع تا آخر سوخت ، یعنی که زنده ای و پس از آن کارو بار مادر کلان شمع بود و شمع . شمع میخرید ، به زیر خانه ی خلوت و تاریک  حویلی میبرد . شمعهارا یکی پی دیگری روشن میکرد . هر روز و هرشب هروقت که دلش تنگ میشد، میرفت  شمعی را روشن میکرد و منتظر میماند . اما همیشه شمعها تا آخر میسوختند . مادرم نزد منجم دیگری رفته بود . منجم گفته بود که تو زنده استی . اما دریک محل سرد زنده گی میکنی .ها ، پدر ، همان لحظه که این گپ را از مادرم شنیدم ، تکان خوردم . لرزیدم . به یاد قصه هایی افتادم که مادرم هنگامی که من کودک بودم ، حکایت میکرد :

- یکی بود ، یکی نبود ... زیر آسمان کبود ، در سرزمین پری گکهای قشنگ بهار نیامد . پری گک نازنینی تصمیم گرفت تا به سراغ بهار برود . تصمیم گرفت تا به سر زمین بهار برود . گفتند که بهار بیمار شده است . پری گک سر زمین بهاررا نمییافت . ازهمه میپرسید . به سر زمین تابستان رفت ، به سر زمین خزان رفت . به سر زمین زمستان رفت تا بهار را پیدا کند . وقتی به سر زمین زمستان رسید، سرزمین زمستان بسیار سرد و یخبندان بود . همه جا برف ، همه جا یخها ، کو ه های یخ ، کو ه های برف ، همه جا سردی و کرختی و بادهای سرد ...

تصویری که از سر زمین زمستان در ذهنم بود ، به نظرم مجسم شد . ناگهان به دلم گشت که تو هم به هما ن جا رفته ای . شاید مثل پری گک نازنین میخواستی سر زمین بهار را پیدا کنی . حالا باور دارم که تو در سرزمین زمستان استی . من زمستان را میشناسم . با تمام زیباییهایش بسیار سنگدل و بخیل است . ترانگهداشته است تا د رسر زمین پر ی گکهای قشنگ بهار نیاید . میدانم که بسیار خسته شده ای . چقدر خنک خورده باشی . همه جا سردی ، همه جا یخبندی ، بسیار تلخ و دردناک است . من احساس میکنم پدر ، سر زمین ما با همه ی اشکها و تلخیهایش بازهم خوب است . بهار میاید ، میرود . وقتی که موعدش تکمیل شد ، میرود به سر زمینش ، به خانه اش و به عوضش خزان میاید و بعد زمستان . اما آن جا که تو استی ، بسیار زنده گی تلخ است . همیشه یک فصل آن هم فصل زمستان . کاش تو در سرزمین بهار میبودی . بسیار مهربان است . بخیل و سنگدل نیست . ترا پس به ما میداد . مرا نزد تو میبرد . اما زمستان دل یخبسته  دارد . زمستان یک فصل کرخت و سنگدل است . چقدر شمعهارا مادر کلانم روشن کرد . همه اش تا آخر سو ختند . مادر کلانم با قد خمیده و اندام لرزان نزدم میامد و میگفت :

- دخترم ، پدرت زنده است .

و من بیشتر از او شعفزده  میشدم . کف میزدم و قهقهه کنان میخندیدم و میگفتم :

- پدرم میاید ، پدرم میاید  !

و بعد هردو میرفتیم ، عکس ترا تماشا میکردیم . من به شانه های تو مینگریستم . به ستاره های طلایی و بعد لباس نظامی ترا که درالماری گذاشته ایم ،  میپوشیدم . کلاه تراهم بر سر میکردم و از خودم یک صاحب منصب میساختم . مثل تو ، به مادرکلانم رسم تعظیم میکردم و مثل تو با صدای محکم و قاطع میگفتم :

- ما انگریزهارا نمیگذاریم ، ما انگریزهارا نمیگذاریم .

مادر کلانم از این حرکتم خوش میشد. میخندید . اندام استخوانی و تکیده اش میلرزید . دهان  بی دندان و بیره هایش نمودار میشدند . درخشش مسرتباری را درآن لحظه در چهر ه ی پر چین صورت کوچک و چشمهای گرد گرد فرورفته اش میدیدم و بعد عکسهارا میگرفتم و قصه هایی را که تو به من گفته بودی ، به مادرکلانم حکایت میکردم :

-  این عکس بابه کلان منست ، او در جنگ با انگریزها به خاطر آزادی شهید شد واین عکس و آن عکس ....

زنده گی به همین منوال  میگذشت و من هر روز بیشتر متیقن میشدم که زمان آمدنت نزدیک ونزدیکتر شده است .به مادرم ، به خواهرو برادرم میگفتم :

-  باور کنید که پدرم میاید .

مادرکلانم گپ مرا تایید میکرد و میگفت :

- همه ی شمعها تا آخر میسوزند ...

اما مادرم که چشمهایش دریای اشک استند ، میگریست . خواهر وبرادرم اندوهگین میشدند و من میخندیدم ، قهقهه کنان میخندیدم . مادر کلانم هم میخندید و اندام خمیده و استخوانیش میلرزید .

مگر یک روز خبر شدم که برادر فوزیه پیدا شده است . از این خبر لرزیدم . تکان خوردم . سرم چرخید . نمیدانم تو اورا میشناختی و یانی ؟ محصل فاکولته ی انجنیری بود . برادر فوزیه را میگویم . فوزیه که همصنف وخواهر خوانده ی صمیمی من بود . اورا هم برده بودند . مثل تو ، هیچ کس نمیدانست کجاست . مرده و زنده اش گم بود . پس از ده سال پیدا شد . تو خبر نداری ، نداشتی . آن وقتها فوزیه همیشه به من میگفت که برادرش مرا دوست دارد . من اورا ندیده بود م . وقتی گفتند ، پیدا شده است . آن قدر ذوقزده شدم که اصلن فراموش کردم تا به دیدنش بروم . به خانه آمدم و مسرتزده به همه گفتم :

- او پیدا شد ، پدرم هم میاید ، پدرم هم میاید .

دیگر کاملن یقین حاصل کردم که تو میایی . پدر ، ترا که بردند ، من ، مادرم ، خواهر وبرادرم چندین بار رفتیم ، لباسهایت را بردیم . زندان بان تسلیم میشد. اما یک روز آن چه را که برایت آورده بودیم ، زندانبان دوباره به ما داد و گفت :

- بندی شما نیست .

دنیا بر سرما فروریخت . قلبهای ما شکست . برگشتیم . چه میکردیم . برگشتیم ، پدر، میدانی بعدچه گپ شد ؟مادرم به یک آدم دیگر مبدل شد . شب و روز آرام نداشت . هر طرف دوید ، دوید . نزد همه رفت . نزد همه ی فال بینها و منجمها رفت . اما اثری از تو نیافت . روزی خبر شدیم که نام کشته شده گان روی دیوارزندان آویخته شده است . اما نام تو در فهرست اعدام شده گان هم نبود . هر چند پرس و جو کردیم ، کسی نمیدانست . کسی نمیگفت که تو چه شده ای . وقتی که برادر فوزیه پیدا شد ، بعد از ده سال . به مادرم گفتم که نام او هم درجمله ی کشته شده گان نبود . مادرم باور نمیکرد که او پیدا شده است . به جستجوی او رفتیم . از او اثری نیافتیم . همه خانواده ی شان را راکتها از بین برده بودند . کسی گفت که او هم رفت .کسی نمیدانست که کجا رفت . گفتند همین که از خانواده اش خبر شد . دیگر نیایستاد و غیب شد و من مطمین شدم که تو هم مثل او یک روز بر میگردی .

اما آن شب پدر ، از دوسال قبل قصه میکنم . آن شب وسوسه ی عجیبی مرا فرا گرفته بو د . ناراحت و مضطرب بودم . خوابم نمیبرد . هر لحظه در ذهنم میگشت که پدرم میاید . شب از نیمه گذشته بود . شب تاریکی بود و گاه گاهی صدای فیر گلوله های تفنگ شنیده میشد. من به تو میاندیشیدم . دلم به شدت میزد . به نظرم میآمد که تو در راه استی. ناآرام بودم ، از جا برخاستم . چراغ اتاق را روشن کردم . بیرون به نظرم بیشتر تاریک آمد . دلم به تو سوخت که چگونه دراین تاریکی خواهی آمد . به قاب عکس تو که روی دیوار قرار داشت ، نگریستم . ناگهان شنیدم که کسی درمیزند . با عجله به طرف پنجره رفتم . به بیرون دیدم . تاریکی ترسناکی درهمه جا حکمفرما بود . صدایی نشنیدم . امادلم گواهی میداد که تو میایی . هر چند گوش دادم ، کسی در نمیزد . دوباره چراغ راخاموش کردم و به بستر رفتم . خوابم نمیبرد . تمام هوش وفکرم سوی دروازه بود . ناگهان صدای شرفه ی پایی تکانم داد . با عجله برخاستم . کسی درحویلی راه میرفت . ترسیدم . وارخطا شدم . در تاریکی شبح سپید پوشی را دیدم. شبح سپید پوش خمیده قدی رادیدم . مادر کلانم بود . با شمعهایش به زیر خانه میرفت تا یک باردیگر بداند که تو زنده استی .

نمیدانم که او چگونه زنده مانده بود . هیچ چیزدر وجودش سراغ نمیشد. پیرپیر شده بود ، نود ساله ... حیران بودم که چگونه زنده مانده است حتمی منتظر تو بود که روزی برمیگردی .

دوباره برگشتم. یک باردیگر گپهای منجمین به یادم آمدند. تو زنده استی . شمعها تا آخر میسوزند ، تو درجای سردی استی ، در سرزمین زمستان ...

گاهی مادرم مرا تسلی میداد . خواهر وبرادرم را تسلی میداد و میگفت :

- خیر است . تنها پدر شمارانکشته اند . تنها پدر شما لادرک نشده است . صدها ، هزارها نفر همین طور شده اند ...

و من از مادرم میپرسیدم :

- پدرم چه گناه داشت ؟

مادرم جواب میداد :

- نمیدانم . اما میگویند که گناهش بسیار بزرگ بود .

و من به یاد عکس تو ، به یاد ستاره های روی شانه هایت میافتادم .

ناگهان بازهم به خیالم آمد که کسی در میزند . با عجله برخاستم . درست بود . واقعن کسی در میزد . لرزیدم . تکان خوردم . صدای درزدن در فضای حویلی تاریک پیچید . به بیرون دویدم . راستی کسی با عجله در میزد . پا برهنه سوی دروازه ی کوچه  دویدم و جیغ زدم :

- آمد م ... !

دروازه ی کوچه را گشودم . باور کردنی نبود . تو بودی ، آن سوی در تو ایستاده بودی . نتوانستم آرام بمانم . وحشتزده جیغ زدم ، گریختم ، درصحن حویلی افتادم . سرم چرخید و درحالی که میگریستم ، فریاد کشیدم که پدرم آمد . همه آمدند و به کوچه رفتند . کسی نبود . کسی در نزده بود. مادر کلانم درراه زینه های زیر خانه افتاده بود؛ مادر کلان مرده بود ؛ مادر کلان را دیدم . در راه زینه ها افتاده بود ، شمعی در دستش بود . جیغ زدم :

- مادر کلان !

دیگر چیزی نفهمیدم .

         ....بازهم سرم درد میکند . آه سرم ، سرم ، خدایا سرم ، میخواهم خنده کنم . قهقهه کنان خنده کنم . در غیر آن احساس میکنم که مادر کلان میاید ، از میان تاریکی ، از زیر خانه با همان اندام خمیده و تکیده اش . از او میترسم . همیشه به نظرم نمودار میشود . مادرکلان شمعی دردست ، درنیمه راه زینه های زیر خانه ی تاریک افتاده است .چشمهایش باز مانده اند . چشمهایش سوی شمعها دوخته مانده اند . آه ، پدر آن شب با شنیدن صدای من ، مادر کلان مرده بود . من اورا کشتم ، من و حالا احساس میکنم تنها مانده ا م ... هر روز شمعها را میگیرم ، میروم به زیر خانه . شمعهارا روشن میکنم و تا لحظه ی منتظر میمانم که خاموش شوند . شمعها تا آخر میسوزند .

  پدر ، سرم درد میکند . میخواهم بخندم . قهقهه کنان میخندم . در غیر آن احساس میکنم خفه میشوم . خفه میشوم ، پدر ... گپهای دیگر رابعد برایت مینویسم ، میخندم ، میخندم ، قهقهه کنان میخندم و با خوشحالی فریاد میکشم :

- مادر ، پدرم میاید ... !

پایان

کابل – 1369شمسی

 

 


بالا
 
بازگشت