• مجله الکترونیکی ویستا : فرهنگ و ادب - شماره سوم - دیوان حافظ

• تاریخ انتشار : پنج شنبه ۸ مهر ۱۳۸۹

فهرست مطالب این شماره

آن پیک نامور که رسید از دیار دوست

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

آن کس که به دست جام دارد

آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

احمد الله علی معدله السلطان

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است

اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

الا ای طوطی گویای اسرار

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

المنه لله که در میکده باز است

انت روائح رند الحمی و زاد غرامی

ای آفتاب آینه دار جمال تو

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

ای پیک راستان خبر یار ما بگو

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

ای قصه بهشت ز کویت حکایتی

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

ای که دایم به خویش مغروری

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

ای که در کوی خرابات مقامی داری

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بالابلند عشوه گر نقش باز من

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

بر سر آنم که گر ز دست برآید

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

به تیغم گر کشد دستش نگیرم

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

بیا با ما مورز این کینه داری

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

جمالت آفتاب هر نظر باد

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

چندان که گفتم غم با طبیبان

چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

چو گل هر دم به بویت جامه در تن

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

حال خونین دلان که گوید باز

حال دل با تو گفتنم هوس است

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

حسن تو همیشه در فزون باد

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا را کم نشین با خرقه پوشان

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

خط عذار یار که بگرفت ماه از او

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

خم زلف تو دام کفر و دین است

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

خوش خبر باشی ای نسیم شمال

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز

دارای جهان نصرت دین خسرو کامل

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

در سرای مغان رفته بود و آب زده

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

درآ که در دل خسته توان درآید باز

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

 

• لطفآ برای درخواست دریافت و یا عدم دریافت این مجله با ما به آدرس زیر مکاتبه کنید.

support@vista.ir

 

 


بالا
 
بازگشت