نوشتهء خلیل وداد

 

ماما بهتر از کاکا بود

 

(دایی بهتر از عمو سام بود)

 

 

در کتب، حوزه ها، انجمنها و دروس سیاسی- اجتماعی چپ سالهای 70 و 80 میلادی خوانده بودیم که زنده گی در اجتماع و با مردم زیستن خیلی آموزنده بوده و بعضاً ارزش بیشتر از آمزشگاه را دارد. چنانچه نویسندگان، شعرا، هنرمندان و دانشمندان برجسته همواره در میان مردم رفته، از توده ها الهام گرفته کتب و آثار گرانبهایی را آفریده اند، که امروز از افتخارات ادبیات، هنر و علوم جهانی بشمار میروند.

الهام از توده ها، زیستن در میان آنان و آموختن از آنان کار بسیاری از نویسندگان رئالیست و ادبای نامور اروپای شرقی و غربی بود. چنانچه ماکسیم گورکی* نویسندهء معروف روسی (شوروی) که در دانشکده و یا آموزشگاه عالی یی آموزش ندیده بود، جامعهء روسی قرن نزده را بزرگترین آموزگارش و دانشکده اش میپنداشت. چنانچه کتابهای «در اعماق اجتماع»، «دانشگاههای من»، «واسای آهنین»، «مادر» وغیرهء وی گواه این اصل اند.

متأسفانه در افغانستان جنبشِ چپ بیشتر به جنبهء تیوریکی این مسئله توجه داشته و اهمیت درونی و ماهوی آموزش از مردم و زیستن در میان توده ها را درک نمیکرد، که همراه با عوامل دیگر داخلی و بویژه خارجی باعث بدبختیهای فراوانی در کشور شدند.

مردم افغانستان امروز با تودهء 10 تا 30 سال پیش خیلی فرق دارند. غربیهای امروز در افغانستان فکر میکنند که با یک تودهء بیسواد و خیلیها متحجر و بنیاد گرا مواجه اند که با خرید چند رهبر و سرگروهِ فاسد آن میشود همه را فریب داد ویا خرید و فروش شان کرد.

مردم افغانستان در سی دههء جنگ حاکمیت چپی را در وجود ح.د.خ.ا. و در شکل جناحهای خلق (زیر رهبری حفیظ الله امین و تره کی) پرچم (در تحت رهبری ببرک کارمل و دکتر نجیب الله)، حاکمیت جهادیها را در وجود مجددی و ربانی- مسعود و فرماندهان بیشمار آنان، حاکمیت بنیادگرایانهء طالبان و بالآخره حکومت بیصلاحیت و فاسد کرزی آزمایش کردند.

هر افغان امروزی کم و بیش نظریاتی در بارهء اوضاع افغانستان و راههای بیرون رفت آن دارد که متأسفانه کسی به گپ آنها گوش نمیدهد. دولتهای خارجی و همسایگان افغانستان دنبال منافع خودشان بوده و مسایلی چون مبارزه با تروریسم اسلامی (در وجود القاعده و طالبان)، تأمین امنیت، مقابله با تولید و قاچاق مواد مخدر، استقرار دولت ملی، ظرفیت سازی، ملت سازی و غیره و غیره را بهانه یی برای حضور پر ذرق و برق و پرتلفات نظامی آنان، دوام مداخله و ادامهء سیاستهای غلط شان قرار میدهند. اگر دلایل حضور آنها درست و اهداف شان شفاف و دقیق میبود، پس چرا تولید تریاک، قاچاق مواد مخدر، اختلاس کمکهای بین المللی، رشوت، فقر و جنایت بیشتر از پیش شده و طالبانی که امریکا و ناتو آنها را باید در طی9 سال نابود میکردند (و این ادعا و نیت اصلی شان از روز نخست بود!)، قویتر، پر روتر  شده و ناتو و امریکا را به چالشهای جدی کشانده اند؟

بهر ترتیب موضوع روی گفته ها و گپهای مردم عادیست که بعضاً خیلی دقیق و به اصطلاح پُخته اند. این موضوع را من در جریان سفرهای چندسال اخیرم به افغانستان در روستاها و شهرهای گونه گون دیدم و شنیدم که بسیاری از گپهای مردم عادی همیشه در ذهنم چون خاطره های جاویدان ماندگار اند.

 

باری در سال 2008 من در بامیان بوده و مسئولیت برنامه های پرس ناو (مؤسسهء هالندی حمایت از رسانه های آزاد) را در افغانستان داشتم.

درآنجا ما با حمایت بنیاد کورداید هالند، مؤسسات دولتی بامیان (منجمله دفتر ولایت و شخص داکتر حبیبه سرابی) و بویژه پشتیبانی مادی بنیاد آغاخان توانستیم، برای 27 تن ژورنالیست جوان (منجمله 6 تن زنان) کورس آموزشی ژورنالیسم مدنی را برای مدت کوتاه دایر کنیم که تا آنوقت با چنان کیفیتی در بامیان سابقه نداشت.

کورس مدت ده روز دوام داشت. در تمام دورهء آموزشی که مصادف با ماه رمضان بود، ما یک نفرهم باصطلاح غیر حاضر نداشتیم. کورس بشکل عملی (ورکشاپ) بود که ژورنالیستان جوان در آن نقش فعال داشتند.

خلاصه، پس از ده روز کورس مؤفقانه پایان یافت و در ختم آن محفلی در اتاق کنفرانسهای بنیاد آغا خان دایر شده و اشتراک کنندگان که با خانواده هایشان در آن اشترک نموده بودند، دیپلوم پایانی کورس را بدست آوردند.

پس از ختم کلی کورس با خانم نفیس نیا، استاد کورس آموزشی ژورنالیسم مدنی (ژورنالیست، نویسنده، شاعر و فیلمساز هالندی- ایرانی)، مدیر هوتل بامِ بامیان سید شیر مشهور به آغا صاحب و جواد رانندهء جوانِ جیپ راهی جاهای تاریخی و دیدنی بامیان شدیم. نخست ما از بودای نابود شدهء بزرگ دیدن نموده سپس به درهء اژدر که نزدیکی شهر بامیان موقعیت دارد رفتیم. در تارکِ نه چندان بلند و بکلی خاکی و خشکِ کوه- تپهء این دره سنگِ آهکی طولانی که از میان پاره شده افتاده، که به حیوانی تمساح مانند (اژدر) شباهت دارد. در سر این سنگ دراز دوچشمهء کوچک آب وجود دارد، که دایماً از آنها کم و بیش آب جاری اند. اینکه در این تپهء خاکی خشک، آب چگونه و چرا سر بالا وآنهم فقط در یک جا (درسر این سنگ دراز) پیدا شده و سپس دوباره به پایین تپه و درهء اژدر جریان نموده گم میشود، یک معمای ژئولوژیکی ست.

بهر حال مردم منطقه در مورد این «اژدها» روایت و افسانهء خود را دارند. و آن اینکه: « در قدیمها در این دره اژدهای آدمخواری وجود داشت، که متواتراً از مردم محلی قربانی انسانی میگرفت. مردم از آدمخواری و تهدید این اژدر به ستوه آمده خواستار کمک الهی شدند. خداوند حضرت علی شاه مردان را فرستاد. و او با ذوالفقارش این اژدر را دو پله کرده، نابودش ساخت. این اژدر پس از نابودی به سنگ تبدیل شده و برای همیش همینجا ماندگار شد. این اژدها تا کنون از درد زخم شمشیر سخی اشک میریزد.» (اشاره به دوجایی که آب از آنها همیشه جاری ست که مردم میگویند چشمهای اشک آلود اژدر است).

من که در سفر قبلی ام این دره را دیده بودم بازهم از دیدن دوبارهء آن لذت بردم. مگر برای همکار و همسفرم خانم نیا (که نخستین بار به افغانستان سفر کرده بود) دیدن این درهء زیبا با آن داستان خیالی اش بسیار جذاب بود. ما در آنجا عکسهای جالبی گرفته و از راه پشت دره از میان بته زارهای وسیع اسپند که عطر شان سراسر دره را فراگرفته بود، از راه شیدان راهی بند امیر شدیم.

روز جمعه ساعت حدود 2 ظهر بود که ما به بند امیر رسیدیم. به محض رسیدن به بند آغا صاحب گفت: اول باید یک رستوران را دیده قرار تهیهء غذای چاشت را بگذاریم. پس از آن ما به دیدن بند از نزدیک میرویم و تا دوباره بیآییم، نان ما آماده میباشد. ما همین کا را کرده و با غلام سخی که در یکی از خیمه ها رستورانش را باز کرده بود، قرار گذاشتیم تا قابلی پلوی برای ما آماده کند.

پس از گشتن به اطراف بندها، قایقرانی و عکاسی در آبها و اطرافِ بند ما دوباره نزد غلام سخی آمدیم. آغا مرا و همکارم را به سخی معرفی کرد. غلام سخی از من پرسید، شما داکتر کدام رشته هستید، من گفتم که تاریخ را در مسکو خوانده ام. او در حالی که غذا را بما پیش میکرد، با کشیدن آه سردی گفت. داکتر آغا، اگر من به گپ پدر و کاکایم که فعلاً هردو فوت کرده اند، نمیکردم امروز نیز داکتر طب بودم.

گفتم: چطور؟

او گفت: من در سال 1360 خورشیدی از لیسهء ذکور بامیان بحیث اول نمرهء عمومی فارغ شده و شامل فاکولتهء طب گردیدم. پیش از آنکه عازم کابل شوم، کاکای مجاهدم (که من هیچگاهی نمیبخشمش و سالهاست مرده)، پدرم را تحریک کرد، تا از رفتن من به کابل جلوگیری کند. کاکا و پدرم به من گفتند، حالا کابل میروی، پسان شوروی روانت کرده و از آنجا کافر، کمونیست و ملحد پس میگردی. من خیلی مقاومت کرده و گفتم که من علاقمند آموزش و تحصیل در رشتهء طب هستم، مرا به شوروی و کمونیسم چه. فقط میخواهم تحصیل کنم و داکتر شوم. اما کاکا و پدرم موافق نشدند و بالآخره من مجبور شدم، تحصیلم را متوقف کرده به قریه ام رفته کلاشنیکوف بگیرم. آنحالت دشوار برایم غیر قابل تحمل شده و من نیز پسانها مانند اکثر بامیانیها به ایران رفته مهاجر شدم.. من از همان روز تا کنون روز خوش ندیده و همیش مزدور، کارگر، مسافر و بیجا شده هستم. کاش به گپ آنها نمیکردم. اینست نتیجهء جهاد ما که بالآخره کشور با یک لک عسکر خارجی اشغال شده و از امنیت، بازسازی و ترقی خبری هنوز هم نیست.

او بازهم آه سرد کشیده و گفت: داکتر صاحب، «ماما بهتر از کاکا ها بود!»

همکارم خانم نیا که موضوع را درک نکرده بود، گفت: ببخشید متوجه مقصدتان نشدم چه میگویید؟

غلام سخی که فرد باسواد و ایران دیده بود، به لهجهء ایرانی گفت:

«دایی بهتر از عموسام بود»، ما افغانیها به شوروی ها «ماما» میگفتیم، که در زبان شما دایی است. و ما عمو را کاکا میگوییم. عمو سام هم که اصطلاحِ معروفِ همه و بویژه ایرانیها به آمریکایی هاست. یعنی خلاصه:

روسها بهتر از آمریکاییها بودند!

با شنیدن گپهای غلام سخی آغا صاحب هم اضافه کرد:

- خدا کفن کش پارینه را ببخشد! واقعاً که ماما بهتر از کاکاها بود.

 

 من و جواد راننده چیزی نداشتیم که اضافه کنیم. کاری که من کردم سپردن این گفتگو به خاطره ام بود تا در یک فرصت مناسب آنرا بنویسم.

 

خلیل وداد 18 اگست 2010 دِن هاگ (لاههء هالند)

 

*- ماکسیم، الکسی پشکوف (گورکی) نویسندهء زبردست، داستان‌سرا، نمایشنامه و مقاله ‌نویس انقلابی روسیه و اتحادشوروی و از بنیان‌گذاران سبک رئالیسم سوسیالیستی بود.

او در ماه مارچ سال 1868 در شهر نیژنی نووگورود که بعدها (پس از مرگش) به گورکی تغییر نام یافته و در دوران ریاست جمهوری یلتسن در سال 1992 دوباره به نام نخستینش (نیژنی نووگورود) مسما شد، بدنیا آمد. وی در ادبیات روسی و جهانی  بیشتر با نام ماکسیم گورکی (Максим Горький) شناخته می‌شود. گورکی زندگی دشوار و پر از درد داشته و بهمین دلیل تخلص گورکی را که در روسی معنی تلخ را دارد، برایش برگزیده بود.

وی از سن 12 سالگی خانهء پدری را که بجز از مادر بزرگش کسی را در آنجا نداشت، ترک گفته و دست به کارها و شغلهای سخت و گونه گونی زد. او از کودکی به مطالعه و نویسندگی علاقه ه داشت و این را از بی بی اش (بابوشکا) که مربی اصلی دوران طفولیتش بوده واکثر افسانه ها و داستانهای عامیانهء مردم روس را خوب میدانست به ارث گرفته بود. گورکی از عنفوان شباب به مطالعه و آموزش خودی پرداخته و از زندگی ومردم عادی زیاد آموخت. چنانچه پسانها او تجارب خویش از زندگی و جامعهء روسیه در کتابش بنام «دانشگاههای من» در سال 1923 نوشت. برعلاوهء خودآموزی، سفر سراسری روسیه و ملاقاتهای وی با نخبه گان فرهنگی و ادبی روسیه چون لِف نیکولایویچ تولستوی، آنتون چخوف، و. کرولینکو و غیره در تکوین رئالیسم انقلابی و جهانبینی انقلابی و مردمی  در وجودش تأثیر بسزایی داشتند.

او از احترام رهبران حزب کمونیست چون لنین وغیره برخوردار بوده و در میان شعرای انقلابی روسیه با مایاکوفسکی دوستی نزدیک داشت.

گورکی که در سالهای حکومت تزاری همواره مورد پیگرد آن رژیم قرار داشت. او خود در حوادث انقلابی 1905 سهم فعال داشته و از جانب پولیس تزاری زندانی شد.اما اعتراض محافل روشنفکر روسیه و جهان دولت تزاری را واداشت او را آزاد کند. او در سال 1906 (پس از شکست نخستین انقلاب روسیه -1905) میهنش را ترک گفته و برای ایجاد روحیهءهمبستگی با انقلابیون روسیه به ایتالیا وامریکا رفت. او در آمریکا با مارک تواین نویسندهء ریالیست آمریکایی آشنا شده و حمایت مالی او را برای انقلابیون روسیه بدست آورد. گورکی در سال 1913 به روسیه بازگشته و به همکاری با روزنامه های بلشویکی ستاره و پرادودا (حقیقت) پرداخت.  در آستانهء انقلاب اکتوبر او که از عدم آمادگی و نا پخته گی شرایط روسیه برای انقلاب نگران بود، نوشت: «دیکتاتوری پرولتاریا به نابودی کارگرانبولشویک آموزش سیاسی دیده می انجامد...» او از همان زمان خواستار نقش فعال روشنفکران در امر نجات ملت بود: «روشنفکران روس باید کار خطیر تداوی روحی مردم را به عهده گیرند.»

 پس از انقالب اکتوبر (7 نوامبر مطابق تقویم کنونی) او به روسیه برگشت و در فعالیتهای ادبی، نشراتی- انقلابی سهم فعال گرفت. مگر با اقتدار روز افزون افرادی چون ستالین وغیره او از حکومت بلشویکها و از رشد آنسان انقلاب دلسرد شده و از شدت یأس دست به خودکشی زد، که   نجات یافت. اما تیر تفنگچه ششهایش را تخریب کرده و او مبتلا به سِل شد. پس از آرامش نسبی در جنگ داخلی او در سال 1921 به توصیهء لنین جهت تداوی به خارج( آلمان، چکوسلواکیا و ایتالیا) رفت. در همین سالها (1921-1931) گورکی توانست آثار با ارزشی  را نوشته و به نشر بسپرد.

او پس از آنکه از فوت نابهنگام مایاکوفسکی (در سال 1928) آگاهی یافت، در سال 1931 به اتحادشوروی آمده و دوباره به فعالیتهای ادبی و

فرهنگی پرداخت. با مساعدت و نقش فعال گورکی نخستین دانشگاه دهقانی- کارگری، تیتار بزرگ دراموتورگی پتربورگ، بنگاه نشراتی بین المللی «ادبیات جهانی» بنیانگذاری شد. گورکی نقش اساسی را در تدویر نخستین گنکرهء سراسری نویسندگان اتحادشوروی در سال 1934 داشت.

گرچه او معتقد به رئالیسم سوسیالیستی بوده و از هوادار سرسخت سوسیالسم و دولت شوروی بشمار میرفت، مگر هیچگاهی کارت عضویت حزب کمونیست شوروی را نداشت.

گورکی در سال 1936 پدرود زندگی گفت. بنا به اطلاع بعضی منابع او توسط مخالفان دولت شوروی مسموم شده بود.

 

 

 عکسهای ضمیمه از سفر به شهر بامیان،  بند امیر و درهء اژدر

 

 

 


بالا
 
بازگشت