اسلام الدین اندیش

 

شکار چی

از داستان های واقعی سرزمین ما! 

 

روز به اخر رسیده  بود همه مشغول جمع اوری اموال خود در بازار کانتری بودند ، داکتر  نیز مال را به گدام تسلیم نمود ،به خانه اش که در کناره راست دریای دنیپر موقعیت داشت، رسید.

هوا تاریک وباران به شدت میبارید،تازیانه باد بی رحمانه بروی درختان بی برگ بار فرود می  آمد، داکتر از کار خسته کوفته بر گشته بود ، حوصله نشستن را نداشت،به جای خواب دراز کشید،با وجود خستگی زیاد خواب  به چشمانش راه نیافت ،مانند همیشه از جایش بلند شد چراغ را روشن کرد، در ائینه قد نما خودرا تماشا کرد ، چهره  اش به نظرش عجیب امد، خوب به ائینه نزدیک شد ، بروی خود دست کشید ، و چین و چروک چهره اش ر اباز نمود  باز رها کرد چندین بار این کاررا تکرار کرد بی ثمر بود .

داکتر به مراتب از سنش پیر تر معلوم میشد، با خود گفت که من آن قدر ها سالخوده نیستم  و ادم های هم سن سال من  هنوز جوان اند ،صورت مرا ببین ! باز به خود دلداری داده گفت ، نی!گپ در چین چروک نیست ، گپ در سر سفید نیست ،گپ در قلب است ، گپ در انرژی نیرو است ،یکبار دیگر چهره اش را ور انداز کرد، بیادش امد که انقدر جوان هم نیست ، نه پادشاهی را پشت سر گذاشته ، و گرم سرد روز گار بسیار چشیده ، و روز های خوش را سپری کرده  وقت ها جنگ نبود ، مردم ارام بودند ، کسی مجبورنبودکه اواره سرگردان ، دور از یار دیاربسر برد، ولو بخور نمیر هم نداشت ، اه ! این سالهای واپسین است که هر روزش چون قیامت میگذرد ، پدر ادم را پیر میکند ، دوباره به جایش دراز کشید ،غرق در رویا بود که ناگاه صدای قو قوی، پرندگان حواسش را پرت کرد ، داکتر به طرف پنجره رفت پرده هار ا عقب زد  ، باران ارام شده بود ،به اسمان نگاه کرد ، با وجود تاریکی تشخیص داد که خیل مرغابی ها در یک قطار منظم بسوی نا معلومی در پرواز اند،و این منظره داکتر را به یاد گلاب شکارچی انداخت، که چگونه بی صبرانه چنین لحظات را انتظار میکشید  و چشمانش از اسمان کنده نمیشد ، تا صید را  در اسمان ببیند  یا صدایش را بشنود،حیله ای بکار برد ، صید را شکار کند ،یاد ان روز هائیکه هردو به شکار میرفتند بخیر.

اخرین باریکه گلاب را دیده بود در کابل بود !

 ان سال هائیکه کابل پر از برف میبود و مردم میگفتند کابل بی زر باشد بی برف نی ! ان سالهائیکه از کوچه خرابات صدای زمزمه موسیقی و اواز بر می خاست ، یکی با ارمنیه سرمیداد زندگی در گردنم باری گرانی بیش نیست ،و دیگری حزن انگیز  می سرائید  رفتی زبرم نالان ای دوست خدا حافظ ، و شور جذبات مردان خدا در خانقا های کابل که از سر شب ، تا صبح ادامه میداشت  دها خاطره دیگر که یکایک از نظرش گذشت.

ان روز چاشت ، افتاب بعد چند روز برفباری اشعه زرین خودرا سخاوتمندانه نثار میکرد و گرمی مطبوع افتاب ، ووزش ملایم نسیم، روح را نوازش میداد، تابیدن اشعه خورشید در برف تشعشع خاصی داشت ،داکتر در صحن کلینیک بر امده بود تا از افتاب و برف که حالتی رویائی را بوجود اورده بودند ، لذت ببرد، در جاده مقابل صرف یگان یگان تکسی دیده میشد، سمت مقابل چمن حضوری ساحه جشن ، تپه مرنجان همه یکسان سفید طلائی به نظر می امد ، عبور مرور کم و صرف از جانب در وازه لاهوری دوسه زن طفلی را در اغوش گرفته به صوب نا معلومی در حرکت بودند.

در کنینیک مراجعین نبود  فرصتی خوبی بود و داکتر داشت ازهوای تازه، برف و ا فتاب زمستان لذت میبرد .

 

از سرک مقابل پل محمود خان سربازی افتان خیزان به هزار مشکل در برف راه می پیمود،نزدیک نزدیکتر میشد و به محض رسیدن نزدیک به دا کتر اماده باش شده  سلامی زد،  واز جیب پطلون رنگ رو رفته  خود، کا غذ قات قات شده را بیرون به داکتر داده گفت« که این کاغذ را یک سرباز زخمی بمن د اد، دین کرد  که این جا برسانم» بدون اینکه منتظر جواب باشد به عقب برگشت ، داکتر چنان غرق تماشای برف افتاب و طبیعت زیبای کابل نازنین بود ، ، گوئی که اصلا از امدن سرباز گرفتن کاغذ  خبری ندارد ، بعداز لحظاتی با صدائی طفلی که در بغل مادرش بود واز راه عبور میکردند   تکانی خورده متوجه شد که درد ستش کاغذی است ،انرا باز کرد که نوشته شده بود .......... با دیدن نام گلاب ناگاه تمام افکارش پاره شد بسوی دور های دور خاطرات دوران  کودکی و جوانی  بیاد قریه  و زاد گاه خود افتاد ،یادش امد که گلاب هم سالش بود، رفیق بازی  اش در توپدنده و غرسی بود،و در استخوان گمکان و چشم پتکان سر امد همه ، در چهار مغز بازی همیشه میباخت.

پدر گلاب شکار چی ماهر بود میتوانست مرغابی  ، کلنگ لکلک و .....سایر پرندگان را در هوا شکار کند، و میخواست که پسرش نیز شکارچی شود.

وقتیکه گلاب را در مکتب سیاه کردند پدرش عرض داد کرد که من تنها هستم پسرم بازوی من است  اورا معاف کنید واسطه کرد، یک مرغ کلنگی رشوت داد ، و ادم های صاحب رسوخ را نزد معلم سر معلم فرستاد بی نتیجه بود، گپ به حاکم« قروت خای» رسید، تا گلاب را معاف کردند.

گلاب، قد متوسط، هیکلی درشت ، چانه بزرگ ، ابروی  پر، موهای زرد، و چشمان جذاب به رنگ سبز داشت، اکثرآ اورا جرمن خطاب میکردند،و از شنیدن این نام بدش می امد، و دها بار به خاطراین نام  ،با داکتر و دیگران جنگ کرده بود،ولی ساعتی نگذشته بود،  اشتی کرده و مشغول بازی شده بودند .

گلاب مثل پدرآرزو داشت تا شکارچی شود، بتواند مرغان را در هوا شکار کند ،  تحسین همسالان و بویژه دختر همسایه را بر انگیزد.

برای اینکه راه رسم شکار را بیاموزد پدرش اورا با خودش به شکار میبرد گاهگاهی تفنگ دو بست پوپک دار را که پدرش روز های بارانی با تکه الوده در تیل سیاه، آنرا چرب میکرد، بدست گلاب میداد،ولی تفنگ دبل را خودش میگرفت ، به گلاب میگفت او بچه این تفنگ گرانگ است، نی که، اوگارک کند فقط دوبست را بگیر که  زورت برسه.

هرروز وقتی زیر درخت سفیدار  یا در خانه گگ نور میرفتند، میگفت قلور بگیر، چقماق را کش کن ، ماشه را بکش  کنداغ را در شانه ات خوب محکم بگیر، چشمانت را بسته نکنی، فیر کن،گلاب روز ها دیده بودکه که پدرش وقتی صیدی را میدید ، چگونه با مهارت خودش را نزدیگ ساخته گاهی خزیده، خزیده و گاهی خم، خم گاهی از پناه بته ها ، درخت ها وگاهی از جوی،پشته خود را میرساند تا از نزدیک فیر کند و تیرش خطا نرود.

چند سالی بدین منوال گذشت،گلاب قد کشید ، صدایش غور شد، یک شب اواخر زمستان وقتی پدر گلاب از مسجد بعد از ادای نماز برگشت ، در پته بالای صندلی جا گرفت ،لحاف را تا گردن خود کش نموده ، گفت « گلاب میدانی! به حساب دهقانی زمستان خلاص شده ، چله خشک چله تر بهمن گذشت حا لا دامن است ، مردم میگویند یا دامن دامن برف می اید، یا دامن دامن گنجشک، بعد حوت جوت است، از فردا شکار پیدا میشود،شکاری ها به نور میروند ،دام شانها به« دام جای» ،تو هم شکر کلانشده ای ،به نور، برو، من دیگر حوصله ندارم بس است بسیار شکار کردم ،گرچه این شوق من هنوز زنده است ،ولی من دیگر پیر شده ام ،چشمانم خوب کار نمیکند ،تاب خنکی را ندارم ،حالا وقتش است که به مسجد بروم ،نماز بخوانم ذکر خدارا نمایم حالی خودت مرد خود شده ای !

چراغ تیلی بل بل میسوخت دود غلیظی بر می خاست،گلاب به طرف رف ، رفت ، و چراغ را با پف خاموش کرد .

هنوز ستاره ها درآ سمان بودند ، خروس کاکا نظام اولین ناله را سر داد ، گلاب از جایش بلند شد لحاف صندلی را دور کرده افتابه مسی را که هر شب از آب پر کرده در تنور میگذاشتند تا برای وضو صبح گرم باشد، کشیده دست روی خودرا شست ،سراسیمه طبراق رااز  رفک گرفته ، همه چیز های ضروری شکار را بررسی کرد ، باروت، ساچمه،  توله، تکه،  پتاقی ، چاقو همه بودند  خاطرش جمع شد ، طبراق را به گردن اویخت وتفنگ دوبست را از میخ پائین اورده از غلاف کشید ، خیال کرد که از همیشه سبک تر است ، صدا زد پدر جان ،بیدار هستی من رفتم ، پدرش از زیر لحاف گفت برو خدا پشت  پناهت.

گلاب به عجله از در وازه قلعه بیرون شد، وسواس عجیبی داشت اولین باربود، که بدون پدر به شکار میرفت، پاهایش تند تراز هر وقت دیگر حرکت میکردند با وقار تمام از پیش مسجد از کنارحوض گذشت،راه باریک میان باغ ها را طی کرد، ناگاه حالتی شبیه بی حالی و ترس سراسر وجودش را فراگرفت ، همه جا تاریک بود و در امتداد راه باید از کنارشر شره اب میگذشت، دها بار شنیده بود که در همان جا موجود غجیب الخلقه دیده شده ،پیش روی جانو، را گرفته بود ،از مامایش شنیده بود مانند زن است ، بسر تاقی دارد که کوچین میگویندش، همه زور قوتش در همان کوچین است ، بوی بد میدهد ، از چشمانش آتش میبارد، وقتی میخندد آدم زهره کفک میشود ، گاهی خورد میشود گاهی کلان ، مانند تار باریک میشود، سرش گاهی به اسمان میرسد و به نظر مانند دود می اید،وقتی کوچین از سرش دور میشود بی قوت میشود به  پای ادم می افتد  زاری میکند.

سید محمد خان کا کا کوچین اورا گرفته بود نزدیک تفنگ اویزان کرده بود ، از تفنگ میترسید نزدیک کوچین نمیرفت ، در خانه کاکا همچون خدمت گاربسیار وقت  کار میکرد  تا اینکه ، روزی زن کا کارا بازی داده کوچین را گرفته بود باز به حالت اولی برگشته بود، ولی وعده داده بود« به آل اولاد  کا کا غرضدار نباشد»من هم اولاده کا کا هستم ، به خود تسلی داد ولی نشد، یادش امد که قصه میکردند« مادر آل شکل زن پیری را دارد ، موهای دراز جنگلی ،لباس پینه پینه ، دهنکشاد ، دندانهای کلان کلان زرد دارد وپا ها  یش بسیار دراز تر از جسمش است »  ودها قصه خوفناک دیگر.

یکبارخواست ، برگردد دوباره خانه برود، تا وقتیکه هوا روشن شود باز بیاید ، ولی فکر کرد گفت« نی!» مردم چه بگویند بچه فلانی از شرشره ترسید، اونه، جوان کاکه، و بیاد سخن های پدرش افتاد که میگفت« جوان همو است غیر از خدا از هیچ چیز نترسد» گلاب میگفت نمی ترسم، من تر سو نیستم، حالا وقتش بود که امتحان بدهد،به خود جرئت داده گفت « نمی ترسم»راستی مادر آل از تفنگ باروت می ترسد ، اگر امد فیر میکنم ، بی اختیار دستش بالای چقماق رفت انرا با صدای شرق شرق بطرف خود کشید، موی های تنش راست شدند ، دست پایش به لرزیدن اغاز کردند ،عرق از سر رویش جاری ، نفسش به شماره افتاده و پاهایش یارای ، حرکت بسوی شر شره ، را نداشتند، لحظه ها به سال مانند بود ، جرئت نداشت ،حتی شر شره را نگاه کند  ،می ترسید که مادر آل، انجا باشد،، دلش ارام نگرفت اهسته اهسته چشم را متوجه شرشره و اطراف ان ساخت، ریختن اب در تاریکی از  فراز به نشیب درخشش ترس اوری داشت ،در روشنائی آن می توانست اطراف را ببیند،بار دیگر چشم را متوجه شر شره ساخت با تعجب دیدکه یک جسم مجسمه مانند نزدیک شر شره نسشته است ،اول چشمان خودرا بست ،ولی نتوانست بسته نگاه دارد ،خواست فر یاد بکشد، صدایش نبرآمد ،دستانش می لرزیدند همه وجودش را لرزه فراگرفته بود ،نزدیک بود سکته کندبه سختی  تفنگ را به دستش  نگاه داشت.

سست بی حال بود، کلیمه توحید هم از یادش رفته بود که، مادر کلانش گفته بود « هر وقت بچیم ،ترسیدی کلمه بخوان » گوشهایش برنگ برنگ صدا میکردند ،، قلش تپش غجیبی داشت ،آب دهنش خشک ،گونه ها داغ ، صدای بهم خوردن دندانهایش بگوش میرسید ولی  در صدای شرشر اب محو میشد .

خود بی اختیار بسوی شرشره کشیده میشده ، گوئی، قوه مرموزی اورا انطرف میکشاند یا شاید طلسم عجیبی درکار است

به شرشره نزدیک نزدیک ترمیشد ، جسم همانجا، در جایش قرار داشت، به خاطرش خطور میکند که اولاده کاکا است ،شاید به ان خاطر بالایش حمله نمیکند،ورنه مادر آل جگر خور است ،گلاب فکر میکند افسون شده باز هم نزدیک نزدیک تر میشود ، اختیار از خودش نیست تصور میکند ، جسم حالا از جایش بر خواهد خواست ، حق گلاب را خواهد داد ، بی اختیار فریاد زد آه مادر!

 ولی صدایش نبرآمد،جسم تکان نمیخورد ،گلاب همه قوه را در چشم متمرکز نمودتا سر را بفهمد که چرا مادر آل از جایش بر نمی خیزد تفنگ را از یاد برده بود به خاطرش آ مد که تفنگ در دستش است ، تفنگ را  با دست داد  فشار داد،انگشتش به ماشه ، قنداغ را به شانه نزدیک ساخت قلور گرفت خواست صدا کند، صدایش بر نیا مد بار دیگر کوشش نمود ولی صدایش خفه بود،باز کوشش نمود کمی صدایش برآمد ،این بار با صدای بلند تر فریاد زد کیستی! ، گپ بزن ورنه فیر میکنم ،هیچ صدائی بر نخواست ،باز هم جسورانه تر به خاطریکه ترس خودرا دور کند ،بلند تربلند تر صدا کرد ،کیستی ، گپ بزن ورنه فیر میکنم ،صدای شر شر آب ، پیچیدن پا هایش دریکدیگر ، و انعکاس صدای خودش ، هر کدام ترس اورا زیاد تر میساخت،هنوز موهایش راست ، دهنش خشک ، گوشهایش صدادار بودند که، صدای غوغو سگی ،از دور ها به گوش رسید ،قلبش کمی قوت یافت ، تکانی به خود داده بطرف شرشره نزدیک نزدیکتر شد.

هنوز بی اختیار چون جسم بی جان ،نا خود اگاه ،گوئی سوی پرتگاه مخوف در حرکت است ،به سیاهی به جسم مجسمه مانند نزدیکتر شد ،حواس خودرا خوب جمع کرد ،و به مقابله اماده شد. دست در ماشه ، ، قنداع به شانه، چشم به نشانه ، عرق از سراپایش جاری ترس بر وجودش مستولی ،چشمانش از حدقه برامده ،همه قوه را متمرکز میسازدتا راز را بداند. با تعجب مشاهده میکند که جسم سحر امیز جز کنده ای  درخت بیدی نیست ،که مدت ها قبل تنه انرا بریده اند ، بخود میاید به شیطان لعنت ومی فرستد.، ولی باز هم دلش ارام نگرفته نزدیک شرشره می استد و خوب دقت میکند که دیگر چیزی قابل ترسی وجود نداشته باشد.

اهسته اهسته دارد بخود می اید ، آب دهن خودرا دور ریخته  خنده بلندی می نماید، هنوز گیچ است نمیداند چه کند ، اندکی می ایستد حواس خودرا خوب جمع میکند،یادش می اید که باید به نور برود ، ولی هنوز تردید و دلهره دارد که نکند ،مادر آل پنهان شده باشداز عقب به او حمله کند ،اهسته اهسته در حالیکه روی خودرا از شرشره نمی گرداند عقب عقب میرود ، تا بعداز طی مسافتی روی خود را گشتانده  ،تند تند میدود .

در انتهای تنگی باغها قبرستان پدری شان است ،نفس سوخته بالای قبر پدر کلان می ایستد ،میگوید « بابه من تنها امدم قریب بود زده شوم »

دست را بالا کرده دوعا میکند به خزه گک نورمیرود  و در کمین شکار هایش مینشیند.

گلاب خوشحال بود ،سر از پا نمی شناخت،پیش خود فکر میکرد، «شکاری شدن خو کار اسان نیست،در قریه ما همگی تفنگ دارند، ولی شکاری نامدار تنها پدر من است ،بابه و بابه کلانم  هم شکارچی بودند ،،  نتنها مرغابی بلکه لک لک و کلنگ را نیز شکار میکردند.به یادش امد که قصه میکردند که بابه کلانش کلنگ ، لک لک خانگی داشت وانهارا تربیه میکرد زمانیکه در هوا صدای پرنگان دیگر را می شنیدند ، با گذاشتن ماهی های کوچک در کمان زهی ،یا فلفمان انرا بطرف نور یاآب ایستاده پرتاب میکرد، لکلک های  و کلنگ های خانگی، پرواز کنان به سوی طعمه می شتافتند، مرغان هوا به گمان اینگه جوره های شان جای مساعد یافته اند ،پائین میشدند در اب مینسشتند،انوقت شکاری از جاهای پنهان که خانگگ یا خزه گگ نامیده میشد در یک قسمت لب اب از خس خاشاک ساخته شده بود، پنهان بودند ، شکار میکردند، لک یا کلنگرا  پخته،از گوشت شوربای آن  به همسایه ها نیز می فرستادند گویا یک نوع شوق امیخته به یک نوع کاکگی در آن نهفته بود بود، که  از عهده هر کس هم بر نمی آمد.

بلی من پسر شکارچی نامدار هستم ،من هم باید شکار چی خوب باشم،هم نان دارد هم نام، امروز اگر من مرغابی شکار کنم ، از لنگ مرغابی گرفته منقارش پائین کشال، کشان کشان به طرف خانه ببرم ،آه اگردختر همسایه مرا ببیند ! بگوید:

« اخ ، گلاب تو خودت شکار کردی ، نام خدا» ،  دیگر ارمان ندارم.

عالم پسر گلو ،  چقدر حسرت مرا بخورد خودش تفنگ ندارد ، پدرش هم شکار چی نبود، اه چقدر سرم نزد مردم بلند  خواهد شد ،پیش روی دوکان  در پیتاو، از من یاد خواهند کرد ،که بچه فلانی جای پدر خودرا گرفته است ، وقتی نماز دیگر به مسجد بروم ملای مسجد خواهد گفت« اوبچه تو شکاری شدی چشمی نشی،بیاکه دوعای نظر بد را  بخوانم.شیرینی نیاوردی باید که شکار اول را خیرات کنی ».

گلاب غرق رویا بود ، که در اسمان صدای  قوقو بسیار  خفیفی شنیده شد،گلاب از خزه گگ کمی سرش را بلند نمود ،خوب همه جارا دیاری کرد،هیچ چیزی را ندید ، دست بر پیشانی گذاشته باز همه جارا دید چیزی نیافت،یکبار صدای تپ تپ بال پرنده ، موج اب راکه از گوشه غربی نور،حلقه حلقه منشآ میگرفت و به سایر حصص پخش،  بزرگ،  بزرگتر میشد ،علامه این بود باید چیزی در نور نسشسته باشد مشهده نمود ،با احتیاط بالای دو زانوشده خوب به نور نگاه، کرد اما چیزی راندید ،و حلقه های موج آب، بی وقفه کلان کلان  میشدند ،باز بالای دو زانو شده چیزی دیده نشد می خاست از جابلند شود تا همه جاها را خوب وارسی کند، که تپ تپ بالهای پرندها که از یک قسمت پرواز کردند به قسمت دیگر نور نسشتند،شنیده شد،گلاب  مرغآِّ بی هارا دید که نسشتند،قلبش به تپیدن آغاز کرد ،و چنان بشدت و سرعت میزد ،که از دور ها میشد صدای قلبشرا شنید،پا هایش سست بی حرکت شدند ،انقدر سراسیمه شده بود که همه چیز را از یاد برده ، به تفنگ دست برد دستش میلرزید ،یارای نگاه داشتن تفنگ را نداشت،چخماق کشیده نمیشد ، یکبار دو بار ، بار سوم کشیده شد ، قنداغ تفنگ را به شانه چپ چسپاند،با دست چپ میله تفنگ را محکم گرفت ،میل تفنگ را با احتیاط از سوراخ خزه گگ بیرون کشید، پنجه دست راست را به ماشه برده و از نشانگاه مرغابی ها را تماشا نمود  ، چند تا  سونه و چروکه بودند ، گلاب نزدیکترین مرغابی را نشان گرفت، خواست ماشه را فشار دهد از فرط  ترس ،هیجان ، انگشت توان کیشدن ماشه را نداشت ، چون تجربه کرده بود که تفنگ دوبست هم پس لگد دارد ،، بیادش امد که تفنگ کسی صدا کرده بود ، میله تفنگ کفیده صاحبش را زخمی نموده بود ،میترسید که نکند همان قسم شود، بعد از لحظه مکث با خود جرئت داده گفت بادا باد!

از نشان گاه مرغابی ها خوب قلور گرفت فکر کرد حالا وقتش است که فیر کنم قلبش به شدت به تپش ادامه میدادو تمام وجودش میلرزید،مرغابی ها ، گاهی نهان گاهی اشکار میشدند ،تمام وجودش بشدت به لرزش اغاز نمودند ، نشان گرفتن دوباره مشکل بود ، چشمش سیاهی میکرد، یک پایشرا به زمین خواباند ،بالای زانو دیگر نسشست از سوراخ خزه،  نشان را بر مرغابی ها دوخت  وتفنگ را به شانه خوب فشرد ،با دست کنده را محکم گرفته با انگشت شهادت ماشه را کش کرد ، چشمانش را بست صدای مهیبی بر خاست وفضا اگنده از بوی باروت شد ،گلاب تخته به پشت بروی خزه گگ پرتاب شد ،شانه اش شدید درد میکرد از جایش بر خاست با دستش شانه اش را محکم گرفته بطرف نور دوید ،ولی از مرغابی ها صید شدنشان خبری نبود ،بخود گفت خداکند که کسی صدای تفنگ را نشنیده باشد ؛ورنه،« نه آب می ماند نه  آبرو» پدرم گنجشک را در هوا شکار میکند من مرغابی کلان را در زمین نتوانستم بزنم،این شرمندگی را کجا ببرم بعد به خود دلداری داده گفت این روز اولم بود، هرکس دیگر که هم میبود ،نمیتوانست،روز دیگر حتمآ شکار میکنم ،روز دیگر گلاب به ارمانش رسیده بود.

اخرین باریکه داکتر گلاب را دیده بود ،چند سال قبل بود، صف بندی ها ایجاد نشده بود ،هر کس هرجا که میخواست  آزا دانه رفت آمد میکرد ،ولی حالا رفت امد خالی از خطر نبود، جائی بنام دولتی و جائی بنام های دیگر ممکن بود، که انسان را نابود کنند،گرچه مدت زیاد بود که رفت امد قطع بود ولی احوال یکدیگر را داشتند.و این ارتباط توسط مردان موی سفید بر قرار بود، داکتر غرق در افکارش بود که  صدای دریور ، که میگفت در چه چرت هستی اینه شفاخانه داکتر را بخود اورد.

نوشته:   اسلام الدین اندیش

 

Is_andesch@yahoo.de

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت