معروف قیام

داستان کوتاه:

----------

جن

نوشتة معروف قیام

----------------

 

     ازعو عو پیهم سگ که از حویلی بلند گردید، خدیجه از خواب بیدار شد. وقتی سبک و راحت پهلو گشت، دلش از خوشی ذوق زد. چشمان بسته دگمه‌های پیراهنش را باز کرد تا دختر نوزاد سه روزه‌اش را شیر دهد. همین که او را سویش کشید، حس کرد دخترک سرد و کرخت است؛ چند بار تکانش داد، دخترک چشم باز نکرد؛ او مرده بود. خدیجه با تمام قوت چیغ کشید، به سر و رویش زد و زار زار گریست. شاه‌گل، خشو و کریمه، امباقش«1» وحشتزده داخل اتاق شدند. شاه‌گل  در حالی که از شدت اندوه دستهایش را بهم می‌سایید، جسد کبود نواسه‌اش را با چشمان نمناک ورانداز کرد و با صدای بغض‌آلود گفت:

- طفلک معصوم زده شده!...خدایا تو رحم کن! خدایا جن های آدمکشت را در قهرت گرفتار کن! چرا این خداناترسها به طفل‌های معصوم رحم نمی‌کنند؟

کریمه، امباق خدیحه با گوشه‌ی تکه، کف زرد رنگی را که از کنج دهن دخترک سر کرده بود پاک کرد؛ آهی پر سوز کشید و گفت:

- مادرت شق کرد و زود رفت؛ اگر همرایت می‌بود، این بی نامها جرأت نمی ‌کردند که بیچاره را ضایع کنند. مادرت خودش می‌فهمد که زچه را کسی تنها نمی‌ماند.

قادر، شوهر خدیجه که از روز تولد دخترک قهر کرده و خانه جدا کرده بود، پرده‌ی دروازه را پس زد نگاهی معنی داری به کریمه انداخت و سرش را با تاثر جنباند. او پس از مکث کوتاه با لحن آرام   گفت:

-  سر و صدا را بس کنید...رضای خدا بوده...

    مرگ مرموز دختر، آتشی را در جان خدیجه افروخته بود؛ به هر سو می‌نگریست، چهره‌ی او را می‌دید که با نگاههای معصومانه، خود را سویش می‌کشاند. خیالات دردآلود و وحشتزایی ذهن خدیجه را در دست گرفته و خوشی‌هایش را  به یغما برده بود. از یاد آوری گپ‌های زن کف شناس که چندی پیش برایش گفته بود: «سه بار پشت در پشت دختر می‌آوری» می‌لرزید. ذهنش تصویر های دلخراشی از قتل دخترانی که در آینده به دنیا خواهد آورد، می‌بافت و او را شکنجه می‌کرد؛ به همین خاطر او از رفتن به بستر و هم بستر شدن می‌هراسید؛ بهانه می‌آورد و شب‌ها بیدار می‌ماند.

    چند ماهی گذشت، خدیجه هنوز سوگوار مرگ دخترش بود که حس کرد حامله است. بیچاره شده بود، به خاطر نجات طفلش از کام جن، به هر مسیری که فکرش رخنه می‌‌کرد، دود و آتش مانع عبورش می‌شد؛ او تصمیم گرفت مسله‌ی بارداری‌اش را تا یافتن راه و چاره‌ای، مانند راز خطیری در مشتش نگهدارد و به کسی نگوید. روزی مغموم و در خود فرورفته، روی حویلی نشسته بود و پشت به آفتاب داده بود که کریمه آمد و کنارش نشست. کریمه هیچگاهی با امباقش با لحن دوستانه گپ نزده بود، اما این بار آرام و شمرده شمرده گفت:

- زیاد جگرخونی نکن! دلت را سر دل من بان، غم یک دختر ترا دیوانه ساخته، مرا بگو؛ سه دخترم را پشت در پشت از دست دادم، هیچ کدامشان یک هفته را هم پوره نکردند من چی بگویم؟...از روزی که عروسی کرده‌ام، گپ خیر از دهن قادر نشنیده‌ام، همین که شور می‌خورد بدون خواستن خیر از خدا، بچه می‌خواهد. همیشه می‌گوید کم از کم هفت، هشت بچه داشته باشم؛ آخر بچه آوردن و دختر آوردن به دست بنده است؟ باز دختر بنده خدا نیست؟ سر همی دخترم که عمرش در دنیا بود حال و روزی را دیدم که شیر مادر از دماغهایم برآمد. هفت ماه آسیا سنگ را بالایم چرخاند؛ تا همی حال مثل یک پدر به خوبی همرای دخترم گپ نمی‌زند. کبر به خدا میزیبد! کبر کرد، کبر کرد تا قهر خدا نازل شد و راه جن های کافِر را در این خانه بازکرد…

گپش قطع شد، بغض راه گلویش را گرفته بود؛ قطره های اشک از گوشه‌های چشمانش سرازیر شدند. نگاهی به خدیجه انداخت، مثلی این‌که رازی را به او بگوید، کمی نزدیک شد، وقتی دید خشویش از دور متوجه آنان است، منصرف شد. آهسته گفت:

- چی بگویم، به کی بگویم، اگر بگویم هم….

کریمه خاموش شد و دیگر چیزی نگفت. خدیجه گپهای کریمه را با تردید شنید، چون قادر بار بار گفته بود که کریمه زن اولش مکار و دروغگوست.

قادر از دگرگون شدن روز تا روز خدیجه به ستوه آمده بود؛ کرنش، خشم و تهدید او نه تنها که خدیجه را به حالت اولی نیاورد، بل که بیشتر از پیش او را منزوی ساخت. خدیجه کم می‌خورد کم می‌گفت و کم می‌خوابید. روزی قادر، امین‌الله‌ی فالبین را با خود به خانه آورد. امین‌الله همین که حالت زار و افسرده‌ی خدیجه را دید، سرش را با تأثر شور داد، چشمانش را بست و زیر لب چیزهای خواند و سوی او پف کرد. او رملش را در کف دستش جنباند و بالای کتابی که با خود آورده بود لول داد. تیز تیز  به خانه‌های رملش دید و اعدادی را روی کاغذ نوشت. ابروهای تند و پر پشتش بهم گره خوردند و عضله های رویش به گونه‌ی تا و بالا جنبیدند که خبر بدی را تمثیل می‌نمودند. نگاهی به قادر انداخته با قاطعیت گفت:

- بدبختانه بالای خواهر ما جن‌های کافِر سایه انداخته، این دسته از جنیات خیلی ظالم و بیرحم هستند. چون خواهر ما زن عفیف و با ایمان است، هنوز موفق نشده‌اند که پلانهای شوم شان را بالایش اجرا کنند. باز هم شکر خداست که دیر نشده...من یک تعویذ نوشته می‌کنم آنرا سه پوش سبز کنید و به بازویش چپش ببندید...به خاطر اینکه سایه‌ی نکبت این ظالم ها زایل شود، خواهر ما باید سه شب و سه روز را تک و تنها، در یک اتاق تاریک بگذراند تا سایه‌ی منحوس در تاریکی منحل شود. البته تنها ماندنش درتاریکی قابل تشویش نیست؛ انشاالله من هم موکلینم را در آن محل روان می‌کنم که آنان مقاومت کرده نتوانند. به زور خدا، خواهر ما، گل واری جور می‌شود.

امین‌الله بار دیگر چشمانش را بست، مثل این‌که بار سنگینی را به دوش بکشد، چهره‌اش کچ و معوج و درهم و برهم گردید و صداهای عجیب و غریبی از حنجره‌اش برون شد.

    وقتی امین‌الله رفت، قادر کلکینچه‌ی کوچک پسخانه را از برون پرده گرفت و آنجا را کاملن تاریک ساخت. پیش از اینکه او داخل بیاید، خدیجه خود به پسخانه رفت، در کنجی نشست و زانوهایش را بغل زد. گویی به گوشه‌ی امنی پناه برده باشد، بانگاههای آرام، در و دیوار آنجا را از نظر گذراند. قادر وقتی داخل آمد و زنش را مانند مجسمه‌ در کنج پسخانه دید، یکه خورد و لبخند مهر آمیزی تحویل او داد. او کنار در، مقابل زنش نشست، گویی کلمات از تکرار زیاد خسته شده بودند و میل آمدن به زبانش را نداشتند. دفایفی چند خاموشانه به خدیجه خیره شد؛ حوصله‌اش سر رفت، از جا بلند شد، در را آهسته بست و قفل کرد. از پسخانه زیاد دور نشده بود که دو باره برگشت و از پشت در با صدای بلند گفت: 

- نترس همه اینجا استند، چطور کنیم مجبور استیم، این لعنتی ها باید از سرت دست بردارند.

خدیجه بر خلاف نگرانی دیگران، در گوشه‌ی پسخانه احساس آرامش می‌کرد. او از پند و اندرزی که از صبح تا وقت خواب مانند تیر در گوشهایش می‌نشست، نجات یافته بود و دیگر ناگزیر نبود که برای پاسخ به پرسشهای اعضای خانواده در جستجوی کلماتی برآید که راز حامله داری‌اش افشا نشود. پس از ساعتی خشویش در را باز کرد، بشقاب سبزی و نان تنوری را در برابرش گذاشت. خدیجه میل و اشتهای خوردن نداشت، به اصرار خشویش لب نان را شکست و به دهنش برد. خشویش که رفت، پاهایش را دراز کرد و به رختخواب که به پشتش بود، تکیه زد. انگار الهه‌ی خواب دنبال قرضهایش آمده باشد، پلکهایش سنگینی کردند و آرام آرام به خواب رفت.

    خواب خدیجه پوره شده بود؛ با اندک سر و صدای برون بیدار شد. تاریکی پسخانه او را دلتنگ کرد، بلند شد که در را باز کند ـ در بسته بود ـ نشست و مویه کرد. وقتی آرام شد، تصویری که پس از مرگ دخترش همواره در ذهنش تداعی می‌شد و تکرار می‌گردید، بازهم به سراغش آمد ـ تصویر، قتل دخترش را تمثیل می‌نمود ـ تصویر شبح مانندی که جامی در دست دارد و کنار دخترک می‌نشیند. او باور داشت که این تصویر را شب مرگ دخترش، در بین خواب و بیداری دیده است. تصویر برای نخستین‌ بار آرام آرام  روشن شد، رنگ‌آمیزی گردید و هویت پیدا کرد. خدیجه سرا پا لرزید، او قد بلند و استخوانی، موها و بروتهای پر پشت شوهرش را دید. از وحشت نبض قلبش بی اراده شد و چشمانش از حدقه‌ها برآمدند. نمی‌توانست باور کند، سرش را میان دستانش گرفت و به نشانه نفی شور داد. ناگهان صدای خودش در گوشش بازتاب یافت:

- دیوانه شدی خدیجه!  عقل و هوشت را از دست داده‌ای! هوشیار باش!…مگر شوهرت جن است؟  آیا کسی دختر معصومش را می‌کشد؟...دیوانه!...

خدیجه ترسید چشمانش را بست و خود را به رختخواب فشرد. دفعتن به نظرش آمد که دیوارهای پسخانه حرکت میکنند و  او را در بین خود میفشارند. به نظرش آمد دیوارها از جن‌ها ساخته شده‌اند و هر دم نفس تازه می‌کنند، چشمانش را باز کرد، به نظرش آمد جن پشم‌آلودی از دیوار کنده شد و به مقابلش ایستاد؛ جن  قد کشید و بزرگ و بزرگتر شد. او را دید که پوست ضخیم و پشم‌آلودش آهسته آهسته از اندامش جدا شد، خاکسر گردید و به زمین ریخت. دید از زیر پوست جن، شوهرش برون آمد، شوهرش وهمناک و بیباک خندید، صدای او، سلولهای بدن خدیجه را نیش باران کرد.جنی که قادر شده بود با صدای بیگانه‌ای گفت:

-  فکر میکنی من نمیدانم که تو حامله دار استی؟ میدانم.. هه.. هه.. هه،  اما من دختر نمی خواهم! از دختر متنفر استم از دختر و نام دختر ننگ دارم. اگر صد تا دختر بزایی زده می‌شوند؛ هه هه هه، زده می‌شوند...ترا گرفته‌ام که بچه بزایی فقط بچه!

ناگهان صدای کریمه در ذهنش طنین انداخت: «من چی بگویم به کی بگویم...اگر بگویم هم...دخترانم را که جن‌های کافِر می‌زد، بالای قادر جشن می‌شد...من جن را هر روز می‌بینم و تو هم... » به نظرش آمد امباقش خفه می‌شود‌ و صدایش آرام آرام جان می‌بازد. دفتعن دید شوهرش که در قالب جن ظاهر شده بود، خشمگین شد و دستانش را سوی شکم او دراز کرد. با بلند شدن چیغ خدیجه، شاه‌گل وارخطا دروازه‌ی پسخانه را باز کرد. خدیجه برق‌آسا از مقابل خشویش گذشت و فرار کرد.

     خدیجه سر و پای برهنه، از بند خانه‌ی شوهرش فرار کرده بود و سوی خانه‌ی پدر می‌دوید. خورد و بزرگ اهالی قریه با دیدن او می‌ایستادند و با تعجب به او خیره می‌شدند. فاصله تا خانه‌ی پدر کم نبود، او باید زمینهای زراعتی و قبرستان را می گذشت و از تپه‌ی نزدیک جنگل به کوچه‌ی شان پایین می‌شد. نفس خدیجه سوخته بود، مانند آهوی زخم خورده می‌دوید و به عقب نگاه می‌کرد. وقتی به قبرستان رسید بالای قبر دخترش ایستاد. تیز تیز زیر لب دعا خواند و دستانش را به رویش کشید. موهای جر و پریشان، چشمان رمیده و قطره‌های عرقی که از سر و گردنش زا زده بودند، حالت ترحم برانگیزی به او داده بودند. کمی به حال آمد، شکمش را با دو دست لمس کرد، چهره‌اش شگفت و به راه افتاد. در حالی که تند تند گام برمی‌داشت، با صدای بلند خطاب  به طفلی که در شکمش بود گفت:

-  ترا از همه پنهان کرده‌ام، حتا از مادرم. تا که تو تولد شوی پنهانت می‌کنم‌ ـ تو که آمدی دیگر غاقل نمی‌شوم ـ خواب نمی‌کنم تا ترا جن‌ها نکشند. میدانی جن کی است؟ بگویم! شاید قبول نکنی، پدرت جن است!...اما تو نترس! دیگر هرگز به آنجا نمی‌رویم، هیچگاه! خانه‌ی مادرم می‌رویم، در آنجا پنهان می‌شویم. کوشش می‌کنم غیر از مادرم کسی دیگر خبر نشود که ما آنجا استیم؛ حتا پدرم! چون ممکن است ما را برگرداند. در تنورخانه برای خود جای جور میکنیم؛ مادرم حتمن گلیمچه و رختخواب و آب و نان  می‌آورد. مادرم زن مهربان و دلسوز است. تو که به دنیا آمدی هیچ‌کس را نمی‌گویم که تو دختر هستی! یک نام بچه‌گانه برایت انتخاب میکنم؛ اصلن بچه پوشت می‌کنم؛ من هم کالای مردانه می‌پوشم. با پدرم یک‌جا بالای زمین کار می‌کنیم؛ بیل می‌زنیم؛ قلبه می‌کنیم؛ کشت می‌کنیم و زمین را آب می‌دهیم؛ بسیار مزه می‌دهد...

خدیجه صدای تاختن اسپی را که چار نعل می‌دوید شنید، به عقب نگریست، سواری را دید که به تندی سویش نزدیک می‌شود، ترسید و مانند شکاری که از ترس شکارچی ماهر آخرین توانش را به کار بندد، سوی قریه‌ی پدرش دوید. سوار نزدیک شد، خدیجه ناگزیر راهش را چپ کرد و سوی چنگل شتافت. صدای رسای قادر مانند بمی در گوشش انفجار کرد:

- ایستاد شو! - ندو! داخل جنگل نرو که حیوانات درنده تکه تکه‌ات می‌کنند! بیا برویم خانه، دیگر قیدت نمی‌کنم!

خدیجه که داخل جنگل شده بود و می‌دوید، با صدای بلندگفت:

- من حامله نیستم از سر من دست بردار! ‌می‌خواهم زنده‌گی کنم.

قادر که سرعتش را کم کرده بود و از لابه‌لای تنه‌ها وشاخه‌های درختان پیش می‌رفت، با آرامی گفت:

 - من کی گفته‌ام که زنده‌گی نکن؟ آخر چرا از من می‌گریزی؟ من آدم هستم، من شوهرت استم صدای خدیجه به گونه‌ی غریب و وحشتباری در گوش جنگل پیچید:

- نی نی من دیگر بازی نمی‌خورم! تو جن هستی! تو جن کافِر هستی! من شنیده بودم که یگان جن چهره‌ی آدم را می‌کشد! من قصه‌ی حمام و جن‌های پای گرد را شنیده‌ام...

قادر قهقه خندید. در حالی که درختان انبوه و سایه روشنهای جنگل گاه گاهی خدیجه را از چشمش پنهان می‌کرد، گفت:

 دیوانه شده‌ای که چتیات می‌گویی؟ گوش کن! می‌دانم که مرگ دختر ترا  پریشان ساخته، هنوز جوان استیم باز صاحب طفل می‌شویم، باز..

صداهای هوشدار دهنده‌ی حیوانات درنده، از دور و نزدیک جنگل بلند شده بود. خدیجه که سر و پا از ترس می‌لرزید، با لحن قاطع صدا کرد:

-  من دیگر حامله نمی شوم؛ من دیگر هیچ وقت حامله نمی‌شوم؛ دیوانه نیستم که باز حامله شوم دختر به دنیا بیاورم و تو او را بکشی! تو جن هستی؛ من از تو میترسم ؛ تو دختر های زن اولت را هم کشته بودی! من همه چیز را میدانم! از پشت من نیا! که اگر بسم‌الله بگویم گم می‌شوی!

قادر با شنیدن گپ‌های خدیجه، چار طرفش را از نظر گذراند؛ تک‌سواری را دید که با عجله سوی آنان می‌تازد. صدای گریه آلود و فریاد گونه‌ خدیجه بار دیگر بلند شد:

- من ترا شناخته‌ام! ها ها تو جن هستی، جن کافِر! تو دختر مرا کشتی، تو دختر های زن اولت را هم کشته بودی، زن اولت مکار نیست او راستگو است من حالا گپ‌هایش را می‌فهمم، تو جن هستی، جن خطر ناک...جن آدمکش، جن دخترکش که...

صدای شلیک تفنگ بلند شد، خدیجه نتوانست جمله‌اش را تکمیل کند؛ دو لا شد، به تنه‌ی درخت خورد و به زمین افتاد. نفسش بند شد و به خُر خُر افتاد؛ دستها و چشمانش با بیحالی روی شکمش حرکت کردند. در حالی‌که خون از دهنش برون می‌شد، نگاههایش سوی خانه‌ی یدر چرخید. نور چشمانش فاصله‌هارا برید و در کنارش جمع شد؛ دخترکش را در کنارش دید که به سویش می‌خندد. قادر خم شد تفنگش را به پای درخت گذاشت، خدیجه را که هنوز وجودش گرم بود، به بغل گرفت. زنخ قادر از غم لرزید صدایی از درونش بلند شد:

نمی‌خواستم بکشمت،چاره نداشتم، رازها باید ناگفته می‌ماند...رازها باید ناگفته می‌ماند!

 

 

پایان

 

14 فبوری 2012  هامبوگ جرمنی

 

1- امباق- انباغ

 


بالا
 
بازگشت