هارون یوسفی

 

 

لحظه های گمشده

ایکاش

روزهای کودکی ام زنده میشدند

روز های رویایی     

                            و دنیای کوچکِ بزرگ من .

من به دنبال روزهای کودکی ام میگردم

آنگاهی که شبپره های رنگ رنگ

روی شکوفه های سپید  آلوبالو

 درس محبت  میخواندند

و روز هایی را که

    تقویم چهار فصل برایم بهار بود .

من کودکی ام را میخواهم

تا عبورِ نوروز را

  هرروز ببینم .

روز هایی را که ، آبی- سرخ نبود و

و زرد- سبز .

 دیوار خانه ها بلند نبودند

و همسایه ها باهم ،هم سایه بودند .

من کودکی ام را میخواهم

روز هایی را که

جاده ها در انتظار حادثه نبودند.

کودکی ام را میخواهم

تامانند پیرهنم دوباره آن را به تن کنم.

من دنبال بمبیرک هایی میگردم

که دم هایشان را  

با نخ های ماشین خیاطی مادرم  می بستم

و پرواز شان میدادم.

من روز های کودکی ام را میخواهم

آنگاهی که دهن تفنگ ها فاژه میکشیدند

صد بار در یک روز نمیمردم

  قیمت اجناس را نمیدانستم

و از کرایه خانه

فقط نامی شنیده بودم .

و روز هایی را که

مادرم مرا به زیارت میبرد

و من

برای کبوترها دانه میدادم.

من دنبال روز های گریخته خود میگردم.

آنگاهی که  

کاغذ های دفترچه پدرم را می دزدیدم  

وکشتی میساختم

 با بادبانهای سپید

و در آبهای  روان بارانهای بهاری رها میکردم.

من روز های خوش کودکی ام را میخواهم

 که با غرغرانک خود

تمام سمفونی جهان را در دست داشتم.

من روزهای کوکی ام را میخواهم

زمانی را که

مادرم

مرا با پسوند,نک، صدا میکرد.

 

من کودکی ام را میخواهم

 آنگاهی را که عبور نوروز را هر روز میدیدم 

گلهای زرد را  از سَرِ تورِسبزه  ها میچیدم

به مادرم  میدادم

تا برایم تاج شاهان بسازد.

روز هایی را که برایم از ریا خبری نبود

 ازخیانت اثری

وجهان را مانند قندیل شفافی میدیدم .

آنگاهی را که پدرم خسته از کار میآمد

روی مادرم را میبوسید

روی مرا میبوسید

و به برادر بزرگم میگفت,مرد خدا،

و من فکر میکردم ,فرهاد، شیر خداست.

من کودکی ام را میخواهم

روزهایی را که بایک لولک

درصحن حویلی کوچک خانه مان

تمام دنیا را سفر میکردم.

و از خبر بی خبر بودم.

من روز هایی را میخواهم که

با ستاره گان

جفت اس تاق میکردم

با زنده گی بازی میکردم

ونمیدانستم

روزی زنده گی بامن بازی میکند.

 

میدانم :

آنچه رفت باز نمیگر دد.

من :

برای یافتن یکروز کودکی خود

 یک عمر جشن خواهم گرفت .

 

                          هارون یوسفی

                        نهم نوامبر2011

                       لندن ، شفاخانه یو اس ال

 

 

سوگند

مرا به فِش فِش دیگ بخار یار قسم

و بر سفیدیِ چشم علاقه دار قسم

مرا به خشتکِ ایزار ِ آن مقام بلند

که خاک میهن ما داد بر کفار قسم

به جنگِ غزنه و هلمند وبلخ و فیض آباد

به بی ثباتیِ اوضاع قندهار قسم

مرا به غارِ جرابِ خلیفه شیر احمد

و بوی پای فدا محمدِ زوار قسم

مرا به سرخی شاتوت و تاجِ سرخِ خروس

به بالِ خستهِ مرغان زیر کار قسم

مرا به زهد خمارانِ کنج میخانه

وروزه خواری شیخانِ پیسه دار قسم

به کودکان که نه مکتب ،نه آب ونان دارند

وبانوانِ پراز چشمِ انتظار قسم

به فقر و چور و چپاول که در وطن جاریست

به سربلندیِ مردانِ سربه دار قسم

به وعده های دروغین خارجی که کنون

نشانده ملت ما را در انتظار قسم

قسم به چادریِ کهنهِ زنِ ما مایم

که خورده سوته طالب هزار بار قسم

مرا به کابل و بغداد و غزه و لیبی

که گشته مردم شان طعمهِ شکار قسم

به ختنه سوریِ اولاد خوردِ شیرآغایم

و روزِ تخت جمیعی خواهر جبار قسم

مرا به گدودیِ زابل و جلال آباد

وبم گذاریِ طالب به گلبهار قسم

که کارِ میهنِ ما بهِ نمی شود ای دوست

به این کنایه و این طنز نیشدار قسم

هارون یوسفی

 

 

مُردن مُردن

 

 

 

  شنیدم که چون کرزی ما بمیرد

 فهیم و خلیلی چه زیبا بمیرد

یکی زوروالا دگر پول والاست

چولالا نباشد دو والا بمیرد

چنان خاک و دود است این جا که ترسم

 صنم از مریضیِ اسما بمیرد

شنیدم اگر طالب آید به کابل

صبوری و فرهاد دریا بمیرد

زمستان رسید و دلم در تکان است

مبادا غریبی،زسرما بمیرد

 گناهی کند شیرخان و اما

به جایش  فریبا و رویا بمیرد

چنان گدودی شد به دنیا که بینی

سفیر فرانسه به لیبیا بمیرد

 ازان ترس دارم  در این مُلک خشخاش

که گوساله در کُرد نعنا بمیرد

چنان وحشتی را ببینی به میهن

که کاکا به همرای ماما بمیرد

اگر احمقی را به کرسی نشانند

زدستش دوصد مرد دانا بمیرد

 دعایم همین شد که ظالم به هرجا

 به زور خدای تعالی بمیرد

 

                             لندن 11ـ11ـ 7

 

 


بالا
 
بازگشت