آشنا شدم

 

نگا رنده «خوشه چین»روزی ازروزها معرفی شدم با شخصی  که عکسش در صفحه نصب،اسم مبارک شان است نظیراحمد«مشفق»ازدیارهرات باستان. معرفت ماآهسته آهسته به برادری،رفاقت وهمدلی مبدل گشت  نظیراحمد «مشفق»مرد متفکر،مردکار درشرایط روزگاراست.شیک پوش،کاکه،نان ده ومهمان نواز،زیبا پسندباحیا وبا نزاکت، شاعربا استعداد، قصه پرداز، عیارمشرب،آرام وخون سرد،گویا که همین اکنون بنشسته تنها باهزاران فکرناب،گاه گاهی لب به پیالۀ چای سبزتلخ میزند،تلخی زمانه وقت گران بها یش را گرفته با خودمیبرد، حواسش پریشان،درکنارچشم هایش بابت وطن اشک وخون خشکیده است، سکوت سیمایش موجی ازغم وطن را ترجمانی مینماید. ازجمله اشعارکه او سروده است درینجا صرف دوپارچه شعرش ذیلاً به نشرمیرسد.در بیان این دوپارچه شعر،بیعدالتی، نابرابری،اضطراب،ناراحتی عمومی وطنش انعکاس یافته است.  

قاضی ومست

قاضی کنار کوچه خوددید یکی دو مست

سر خوش  باده  نوش وپیمانه ای بدست

قاضی زروی بغض  وتعصب  سلام  داد

مست گفت قاضیا بفرما همین که هست

قاضی  صدا  کشید که  ای  پست نابکار

من را  کنی  دعوت ، به بد کاری وخمار

مست گفت ما شراب به پیمانه میخوریم

نه چون توعابدی گریبــــان درید زدست

قاضی به حکم  خود  ربودش به محکمه

دیدم  ترا  به مستی  واین  حکم من است

صد دوره  درمحـــــل  جمـــــاعت  مسلمین

درسی شود به عدۀ فاسق به حکم دیـــن

مست گفت که ما بشب شراب خوردیم حرام

نه چون توروی منبـــر، درروز بــــت پرست

تصبیـــــح وصلوات وذکـــــرکـــــلام حــق

ناحق  وناروا بدزد زهرکــــی کـــه هست

حـــکم  قضـــا  زدستــــه شـــیاد وفتنــــه گر

هم دل  زمــــن گــــرفت وهم نشه ام شکست

اوراق مستـــی  ام به والـــی رسانـــده انـــد

والی خراب ومست با بد کاره دست بدست

سویم بدید به طعنه وگفت تومست چیستی

این عدل  بر توست ومظلومتری  که است

مست گفت ز روی لطف، تو«مشفق» شوبمن

عهدیست به  مقام  مباد  توبه  ام شکست

 

بساط غم

                        

بساط   غم و غریبی  بفرش  خانۀ من

نمود حسرت  کمبـــود  آب  دانۀ مـــن

زیاد عمر عزیز صرف جاه ومنزل شد

چوغرق بهر همین غُصۀ زمانۀ من

گهی ز اشک  رفیقم  گهی زفقر همدم

گیای خُشک ببوستان  این کرانۀ من

زهی  بزار و ضعیفی همین  براز فلک

بی رنگ طمع نمو کرد گلی فتانۀ من

اگر که عمر جوان  بس بود چوسرمایۀ

یقین نماء که نبود هیچ در خزانۀ مــــــن

ز درد  بی  وطنی  هرکجاه  که میرفتـــــم

فقد که کوه سوار است بروی شانــــۀ من

تو خود مرادی از این زندگی همین گفتــــی

فغان کنم که چی شد چوچــــگان لانۀ مــــن

«مشفق» فنا بنما فرش غم زخویش جمع کن

سرود  شاد   بگو  بس   نمــــا  ترا نۀ  من

 

 

 


بالا
 
بازگشت