دستګیر نایل

 

شعر بیرنگ،آیینه دار غربت

 

       یازدم دسامبر 2011 م چهارمین سال در گذشت زنده یاد بیرنگ کهدامنی میشود.در واقع شعر امروز فارسی یکی ازاصیل ترین فرزندان خود راطی این چهارسال از دست داده است.زنده یاد بیرنگ،آدم چند بعدی بود. عاشق بود؛ فقیر خلوت نشین بود، شاعر غزلسرا بود؛ رند خراباتی ونظر باز بود.رند خراباتی به تعبیر حافظ که گفته :

حافظا می خور ورندی کن وخوش باش ولی

دام  تذ ویر  مکن، چون  دگران   قرآن  را

      بیرنگ نیز خدا وقران را از دید حافظ ومولانا می شناخت، وسال ها بود که پیروی از مذهب رندان میکرد.باز بقول حافظ که : عاشق رند ونظر بازم و میگویم فاش

                   تا بدانی که به  چندین هنر، آراسته ام

بیرنگ، شاعر روشنگر دیگر اندیش وعصیانگر زمانه ء خود بود.ودر نهایت، مهاجر شد ودر آتش هجران وطن تا پایان عمر سوخت اما هیچگاه از سرودن در درد و داغ وطن دست نکشید.شعر غریبانه سرود.چرا که مانند آن پیر خرد مند خراسانی( ناصر خسرو) گژدم غربت،جگرش را آزرده کرده بود.ودرد آواره گی هیچگاه تنها رهایش نکرد.وبا همین رنج های بی پایان وجانکاه بود که پیوسته ناله سر میداد:

دست گیر آواره را،کز رنج غربت خسته است

روزن  امید  را، گردون  برویش  بسته  است

درد  اگر  پایان  پذیرد،  عمر  ما  گردد   تمام

عمر ما و رنج ما، چون حلقه ها پیوسته است

      زخم های خونین پیکر وطن، شکست وریخت برج وباره ها وایوان ها و آواره گی مردم و بی مهری روزگار و سردی احساس زمانه ،هیچگاه از خاطرش دور نبود وذهن پرخاشگر وطبع نقادش را می آزرد:

سرد است وبی ستاره سراسر جهان ما

یک شب  ستاره خیز  نشد،  آسمان  ما

این  باغ  سال  هاست ندارد  گل  و گیاه

بیگانه   با   بهار،  همه   بوستان   ما

       بیرنگ، سر زمینش را بی نور وبی خورشید، بی عشق و بی آرامش وبی باغ و بی بهار وبی صاحب میدید:

روزگاری است که این خانه ندارد خورشید

عاشقی کو  که  به  دیوار، نگارد  خورشید

ظلمت  اندود،  در و  پنجره  و  روزنه   را

کو خدایی که  در این خانه  گمارد خورشید

__ سال ها شد بر نمیگردد سرور

    با پرستو، با  شگوفه ، با بهار

    بعد ازین ایستاده میمیرد درخت

    باد میگفت،این سخن را با چنار

         غم غربت وشعر غریبانه گفتن، هردو عناصری بودند که ذهن او را بخود مشغول کرده بودند.همیشه دلش گرفته وملول بود و چلچراغ های رنگین و آسمان پر از ستاره ء غرب هرگز از غم های درونی اش نمی کاست و پیوسته آرزوی برگشتن به میهنش را داشت اما دریغا که بال های پرواز،بسته شده بودند.وپل های عقبی شکسته ودر انجاجغد ها لانه کرده بودند.جغد های کور دل وشب پرست که با هیچ فرهنگی جز فرهنگ تفنگ آشنا نبودند:

دلم  گرفته ز غربت، دعا  کنید  که  من

بهار  گاه  دیگر،  در  دیار  خود   باشم

من آن  طلیعه  که دایم  اسیر شب باشد

من ان ستاره که دور از مدار خود باشم

    وبرای کابل وبرج وباره های زخمی ودرد آلودش ودشت ها ولاله زار های تفتیده وسوخته اش دعا میکند واز خداوند میخواهد که آسمان کابل دوباره ستاره باران شود، بهار بیاید، نشاط وعیش کامرانی بیاید؛ وباغ و راغش شکوفه زار شود.این حس و تمنا های عاشقانه و متعهدانه را هر شاعری ندارد که تا ان حد در اتش درد و داغ میهنش بسوزد:

خدا!   دوباره   بهاری   بیار  در  کابل

که   باز  ابر  کند  گریه  و  بخندد   گل

به دشت تشنه ء ان موج لاله ها خندد

به شوره زار وی هرصبحدم دمد سنبل

به خنده باز شود، غنچه های دلتنگش

سرود خویش کند سر، سپیده دم   بلبل

روانش شاد وخاطرش همیشه گرامی باد!

( ششم دسامبر2011 _ لندن )

 

 

 


بالا
 
بازگشت