پیشگفتار

      

 نخستین دست نبشته این کتاب در تابستان سال 1371 خورشیدی در کابل به اتمام رسید . روزگار بدی بود . دسته های تازه آمدهء  فاتح با سر های پراز  باد و مدعا به سوی همه کس و همه چیز ماشه میکشیدند و کسب و کار شان شلاق زنی بر پیکر عشق و افشاندن بذر های مکروه  بی اعتمادی و تباهی بود . من در اتاق کوچکی عقب تپه های کارته نو در گرو دلهره  مرگ بودم ؛ مرگی که  با پنجه های آتشین،  آدمها را به هر اسم و رسم و آیینی که بودند ، بدون تعصب ، از هر جایی که میخواست دانه میچید و دود از دماغ بیرون میداد  تا آسمان کابل را به رنگ پندار های خودش در آورد و چنین هم کرد .

سرنوشت مذ هب تفنگ را بر روح زمان سوار کرده و نقطه ایستایی و گریز  گاه آدمها نامشخص شده بود .

از آن زمان تقریبا دوازده  سال سپری شده است .

درین مدت  فصلهای  حوادث ، از نوع هجران ، دهشت و از ریشه لرزیدنهایی که هرگز ندیده بودیم ، زنده گی من و " ما" را با رنگها و درد هایی در آمیخت که روایتش – همچنانی که من و شما ، از آن افسانه های ناتمامی را در درون خویش به یادگار داریم –  بی پایان است .

بدین علت بود که کتاب حاضر هیچگاه تا آستانه چاپ پیش نرفت و مانند من و بسیاری از شما،  سرزمینی از آرزو ها و دولت صبوری و سکوت را بر دوش کشید . فرضیهء حرکت هر پدیده  دریک  خط حتمی و نادیدنی سرنوشت ، دلیلی  بود که در ذهن من چراغی از تلقین می آویخت تا گمان برم  که شاید در سالهای بحران ، خودسری و ظاهر سازیها که فکر میشد اکثر آدمها به طرز خنده آوری به داوران بلامنازع و محتسبان برحق اعمال دیگران مبدل شده اند ، شرایطی پیش آید که این کتاب به دست مخاطبان خود برسد. این فرصت علی الظاهر در آخرین روز های سال 1380خورشیدی  که پیکره های دیرین سال و شاهدان امین وادی بامیان فرومیریخت ، فراهم آمد . اما شهر پشاور در آن روزگار  به علت جولانگریهای  کشت کاران همیشه مست بهانه های بی بها، جای مطمئنی  برای انتشار این کتاب و کتابهایی ازین سنخ نبود و حالا هم نیست .

در طی این مدت کار باز نويسی  وصورت دهی بخشهای  تکمیلی کتاب در چندین نوبت دنبال شد و تقدیر چنان رفته بود که " پرده شانزدهم " از هفت خوان مشوره های سرگردان و تردید آمیز، مصلحت اندیشی و ملاحظات سیاسی عبور کرد و بر بستر گاه اصلیش – کابل – بازگشت و اینک در آیینه اخلاص شما هویت خود را باور میکند .

       من از استادان گران ارج واصف باختری ، رهنورد زریاب و دکتر صبورالله سیاه سنگ که در زمینه بازبینی ، درست نگاری و پرورش گفتار های اصلی کتاب مرا یاری کرده اند عمیقا سپاسگزار و شاکرم.

 

مرا عظیـــــم تر از این آرزویی نمانده است

که به جست و جوی فریادی گم شده برخیزم

 

رزاق مامون – کابل

حوت سال 1382 خورشیدی

رزاق مامون

 پرده ء شانزده هم

نمايشنامهء تاريخ ی در پانزده پرده

 

افشين: خيدر بن كاووس، سردار عجم در دارالخلافهء بغداد ، چهل و پنج ساله، تنومند و پرهيمنه، شمشير جواهر نشان به كمر، موزه هاي چرمي، ريش سياه و گرد، طيلسان لشكری روي دوش.

خاش: برادر افشين و محرم راز، چهل ودو ساله، اندام ميانه و گوشتی، قبای خاكستری، موزه هاي نيم ساق چرمي، بالاپوش كم عرض.

روح بابك خرم دين: شبحي گردان و روشن در تاريكي، سپس يك جفت نگاه هيبتناك.

معتصم: خليفه عباسی،  پنجاه ساله ، بلند بالا، ريش بلند، كلاه پوستی سمور، قبای ابريشمی، كفش پوستی نرم.

شاهپور: ( دبير افشين ) سی وپنج ساله، دستار سياه، كفش پوستی نيم ساق، ريش نازك ، جامه درشت و كشيده.

بيژن اسروشني: پنجاه ساله، سرهنگ زير فرمان افشين، موزه های پوستی بلند، جامه درشت لشكری، كلاه پوستی به رنگ پوست سگ آبی.

روزبه: (غلام افشين) سی و پنچ ساله، موزه های سبك، كمربند نازك، عبای چسپيده به تن، ريش كوته، دستار كوچك سياهرنگ.

ساجي: راهب بودايی، پنجاه ساله، لاغر اندام، چهره استخوانی، سر تراشيده، چشمان نافذ، تن پوش زرد رنگ، نعلين چوبی به پا و پارچه ابريشمی لاجوردين به كمر.

مهر آئين: چهل و پنج ساله، سرهنگ زير فرمان افشين، موزه های پوستی بلند، جامه درشت لشكري، كلاه پوستي به رنگ سگ آبي.

مازيار: حاكم مازندران، چهل وپنچ ساله، لباس بلند، كمر بند سياه، بالاپوش سياه تيره روي دوش و ريش كوته.

 برزين : قاصد افشين، قباي عربي با آستر سفيد، كفش هاي سنگين بيابانگردي به پا، ريش نوك تيز، رو سري چهار خانه به دور سر پيچيده.

قاضي القضات: احمد ابن ابی داوود.

وزير: عبدالملك بن زيات. 

شاهدان، مقربان، نديمان و...

 

پرده اول

 

افسران نگهبان- بيژن اسروشنه يی و مهر آئين- در اتاق كوچكي پيوست در خروجي كاخ افشين، روي تخت نشسته اند، شمشير درازي به ديوار تكيه داده شده. كمربند لشكري از ميخ آويزان است.

بيژن: بيش از ين عقل مرا نيروِِِِيی نيست.

مهر آئين: شك داري؟

بيژن: دست زدن به اين كار ها اولين پاداشي كه دارد ، باختن سر است!

مهر آئين: راستي كه عقل من و تو در ين باره کوته مي آيد.

بيژن: واگذار كوتهي عقل را، كار خام در كار است!

مهر آئين: در بارة افشين چنين داوري نكن، پاسداري جان اميرالمؤمنين به دوش اوست؛ هر كه خرجي ميكند، اندازة جيبش را هم ميداند!

بيژن: اين مرد دارايي ديگران را به قمار ميگذارد.

مهرآئين: (با برافروخته گي) ايمان از كف داده اي، بيژن؟

بيژن: در دانستن اين كه جاسوسان خليفه در خواب نيستند، ايمان و اراده يي در كار نيست. فرمانروايي دو صد سالة عربها بر خراسان و فارس، هيچ چشم بازي نصيب آنان نگردانيده است؟ مگر پيوند افشين با خوارج را نميدانند؟

مهر آئين: حرمت و عزت افشين نزد اميرالمؤمنين محفوظ است؛ افشين ستون دارالخلافه است.

بيژن: دانستن راز سرداران ملك، كارتو ومن نيست!

مهر آئين: افشين هرگز كاه نخورده است. هم اكنون ساز و برگ نبرد آماده دارد. در قصر خود مشك هاي بيشماري گرد آورده تا هنگام نياز از آن زورق درست كند و همه خاصان و مقربان را به ديار موصل انتقال دهد ؛ از آن جا به سواحل درياي خزر روند و بر خلاف دستگاه خلافت ، تيغ از نيام بيرون كشند.

بيژن: مازيار، بر افروخته و نا شكيباست؛ سر ما برا ي هيچ از دست خواهد رفت. روان سركش او عالمي را بر باد ميدهد  . ياران و خويشانش به وي خيانت كردند . سر زمين پدران خود را آماج لگد كوبي سپاه خليفه نمودند. از قومي كه سردار و عمويش را به كشتن ميدهد، چي انتظاري ميتوان داشت؟ من به افشين دلگرمي ندارم. آخر اين  مرد چه خيالي در سر دارد؟

مهر آيين: نميداني؟ رستاخيز فروشكوه دين سپيد زردشت و آزادي سرزمينهای غير عرب !

بيژن: يك حرف مفت ديگر! چرا نميگويي بيرون  آوردن اهرم  حاكميت خراسان از چنگ عبدالله طاهر و گرد آوري جيفهء دنيا؟!

مهر آيين: قدرت خواهي و سرمايه اندوزي سايهء  هر حركتي است كه تاريخ را دگرگون كرده است.

بيژن: پس چي؟ ميمانيم من و تو و دلخوشيم كه دست افزار معامله گري هاي افشين ميشويم  تا وي به آمال دلش دست يابد. تازه اين كه خطر در راه است و سر رشته در دست ديگران!

مهر آيين: افشين مرد خام سرشت نيست. او تنها در راه زور و زر نميجنگد. كسي باز دارندة تو نيست كه هزار سال ديگر خدمتگزار عربها باشي.

بيژن: چي كمال و هنري از افشين ديده اي كه  در انتظار معجزه يي از وي نشسته ای ؟

مهر آيين: افشين يعني مشت بسته، هزار دينار.

بيژن: ( چشمهايش برق ميزنند )اگر افشين مشت باز كند، بهترين يارانش را براي خليفه معتصم تحفه مي آورد. افشين چي پيوند هاي نهاني با بابك داشت ؟ در فرجام نامردانه غافلگيرش كرد و با آسوده حالي، هنگامهء بريدن دستها و پاهاي بابك را تماشا كرد.

مهر آئين: زهر زبانت به زهر نيش افعي مي ماند، به نوكري عربها خو گرفته اي.

بيژن: بگو مگر اين افشين و مازيار به يك درهم مي ارزند؟ وفاداري به اصالت نياکان و دين سپيد، مگر همين كه ياران  خويش را براي خليفه عرب تازی باج ميدهند؟ يكي تشنة حكومت طبرستان، ديگري ديوانة اداره خراسان است. اگر من و تو دانسته باشيم نيازی ندارد كه پاي ما درين ماجرا بشکند.

مهر آيين: بيژن... خوب خودت راباخته اي! دلم برايت ميسوزد. سرهنگ کمربستهء افشين كه اين گونه ميگويد، از ديگران چشم داشتي نيست. دو صدو بيست سال است كه عرب ها برشانهء ما سوار اند. از هر يكي ما برده ناچيزی درست كرده اند كه بايد بوسه بر آستانشان زنيم. بدان كه اگر لشكر خليفه ، مازيار را از ميان بردارد، به افشين گزندي نخواهد رسيد؛ تا اين كه راز ها آفتابي شوند. در آن صورت هم، افشين به ياري خودش و لشكري از دلاوران سواره يي كه زير فرمان خود دارد، تخت خلافت را واژگون خواهد كرد.

بيژن: ميبينيم كه انديشه هاي واهي چنان هوش از كفت ربوده كه غير افشين و مازيار و كشتن معتصم، به چيز ديگري نميتواني فکر كني!

مهر آيين: هراس و دلهرة تو نميتواند مرا از عشق به تاريخ و مردمم سوا كند و روح آزادي خواهي را در من بخشكاند. مثلي كه راه تو به غرب و راه من به شرق است!

 بيژن: مهر آيين به هوش آي. آرمانت به راه  راست و كردارت به بيراهه ميرود. شهزاده يي كه زادگاه خويش را در آرزوي رسيدن به قدرت به بيگانه ها سپرده است. آيينه تمام نماي آزادي و عشق به مردم نتواند شد. درين باره بينديش كه افشين از چي راه هايي به درگاه خلافت قرب و منزلت يافته است؟ افشين آيينه دروغ نماي آزاديست.

مهر آيين: تو هم دمي بينديش در بارة آنچه بر ما گذشته است!

بيژن: سخن كوتاه كن وگر نه پيل دارالخلافه در انتظار شماست؛ همان پيلي كه سركشان را روي آن سوار ميكنند و در شهر ميگردانند تا در چشم رعيت خوار شوند.

مهر آيين: خموش باش بزدل! 

پرده دوم

صحنه نخست

 

شاهپور وسط اتاق طويلي روي چوكي نمدي نشسته و پيش رويش روي ميز رويه سنگي، ورقي را نظر اندازي ميكند و منتظر فرمان است. افشين با نگاه هاي ثابت به ديوار در اتاق قدم ميزند و به دبير فرمان ميدهد: بنويس!

اما روح با بك خرم دين بروي ظاهر ميشود:

بابك : اين گونه سراسيمه گيت از بهر چيست؟ اكنون تير را به سوي سرنوشت ما زيار نشانه ميروي؟ شايد هر آنچه تا هنوز از جنس گفتار محرم و مگو در سرت انباشته داري؛ به مازيار- به آن كودك نا اهل مازندران- بيان ميداري، شايد همان گونه حرفهايي را كه براي من پيام داده بودي، براي او به تكرار ميگويي؟

افشين تكاني به خود ميدهد.

افشين : در گفتارت علامتي از سلامتي آشكار نميبينم . اي بابك ، بصار تي فراتر از بيان در نهاد من خوابيده است. تو هر آن چه در برابر من اقامه ميداري، از سخاي تعظيم و تكريم بي مزد مردمان عجم براي من چيزي كم نميشود و كلاهخود فاخر درباريان از سرم بر زمين نمي افتد.

بابك : پس چي گونه يكبار ديگر، در لانة عنكبوتي نيرنگ و پيمان شكني دروغين خزيده اي و مازيار را با خود به لجن ميكشي؟

اگر چشمانت بي تشويش و سعادت آلود و قلبت گواه دهندة پيروزيهاي چشمگير تو هستند، چرا با يك اشاره ، قلمرو آل طاهر و سر زمين خلافت عرب را زير ستم ستوران خويش با خاك برابر نميكني؟ اما من ترا نظاره دارم كه همچون گدايان سرگردان با چشمهاي بي فروغ و محنت اندود، برای مازيار بهانه ميتراشي و او را به بازي آتش فرا ميخواني.

افشين: ای گرگ بی صاحب ! تو سالها زير باران شقاوت و حيله گری سر کردی ؛ اما تقدير چنان بود كه روزی ترا از رواق عبرت زمان بياويزند و بوي لاشة ات در گذرگاهي كه عابران از آن عبور ميكنند، دماغها را بيازارد . تو از مادر يك چشم و پتياره زاده شده اي و هميشه، نيمرخ كردار مرا مينگري. اي بي نسب ترين موجود خراسان! كاش قامت افروخته و زلفان افتاده بر پيشانی و گردن مرا كه همچون مرد ميدان، در آورد گاه مرگ و زنده گي با عربها پنجه در پنجه افگندم، ديده ميتوانستي كه با گامهاي استوار و پر تمكين راه ميروم تا به سر منزل ايمانداران دين سپيد برسم. خليفهء عرب ، ساليان دراز از صلابت نا داشتة صدايت بيهوده ميهراسيد. فقط من دانسته بودم كه صداي تو، صداي مرغ طوفان نيست و در كوههاي آذربايجان ، دهقانان گرسنة مفلوك، شير برفي خويش را در دامنة كوه هايي بي صاحب بر پا داشته و نامش را بابك خرم دين گذارده بودند!

بابك: گزافه را كنار بگذار . حالا چي خواهي كرد؟ زبانت از تكرار احاديث پاك دلهاي مردم بازمانده است. عقب گرد كن! چشم از ياري خراسانيان ببند كه شتر طاعون مرگ آور، پشت درب تو زانو خوابانيده است .اگر گمان ميبري كه عربها هنوز هم ترا در زمرة رعاياي شاكر اميرالمؤمنين و حمال عياشيها و منكرات او به شمار مي آورند، در حماقت خويش اعجازميكني! ترا از مرزهاي اعتماد خويش همچون سگي تارانده است!

افشين: اي بابك، چرا هماره در ذخيرهء افكار خفته و گريختة من چنگ مي اندازي؟ اي جادوگري كه روح سياه را از تن ناسازت به فرمان من بيرون آوردند و در آتش رسوايي سوزانيدند! دور شو. حواس مرا با زبان شرر بارت به جوش نياور!

بابك: مرگ من تفی بود كه به صورتت افتاد و اينك تف ديگري را بالا مياندازي تا بر سيمايت، ننگ نمايان ديگري را نقش اندازد! اي ديوانه ترين نامردي كه از فرط خود هشيار بينی، نمود گاري از انتظار تلخ صحراي محشري! حالاهيزم خشك جنگ مازيار زير پايت آتش گرفته است.

افشين: (خشمگين) بدگوهر تيره رأي، حقا كه گذشتن از دهليز تنگ دلايل تو كار ساده نيست. كاش عقل اصيل زادة يي در سرت ميجوشيد. آنگاه ميدانستي كه من گر چه روحم را به سان مايع شوكران در طبق اخلاص ظاهري خلافت ريخته ام ،چيزي از درون سينه ام مرا رخصت نميدهد تا از كردار خويش بر ضد تازيان ندامت كشم و مار مشوره هاي سخيفانه ترا در آستين جا دهم!

بابك: فخر و مباهات از براي تلقين، نشايد كه چنگ به دلها زند. هميشه با حيلة "اصيل زاده گي" كلاه سنگين غفلت و نا مردي را به گمان تاج شاهي به سر نهاده اي. اي كلوخ نرم، درياي حوادث را سد نتواني كرد! 

افشين را احساسات غير عادي فرا ميگيرد. پا به زمين كوبيده و حضور ذهني خود را از محاصره روح بابك بيرون ميكشد و با فريادي بس بلند به دبير فرمان دوباره ميدهد: بنويس!

افشين: عنواني جيل جيل سپهبد اسپهبدان، شاه مستقل مازندران ارادت ميفرستم، اي مازيار، بي هراس بجنگ ... در بارگاه خلافت شفاعتت را ميكنم. بدان كه كس ديگري همانند من در بارگاه خليفه منزلتي ندارد. تا دو نيم ماه ديگر، كار خلافت عرب را يكسره خواهم كرد و شاه مستقل و باج ستان طبرستان، جز توكس ديگري نخواهد بود. فقط تا جشن مهرگان شكيبايي پيشه كن . آن روز در سراي خويش خليفه و نزديكان خلافت را مهماني ميدهم. آندم صد غلام سياه هندي، با شمشير هاي آبدار سر از تن ايشان بر ميگيرند .آيين گذشتة ما دوباره خواهد آمد، دين سپيد در دلها پرتو خواهد افشاند.

شاهپور: نامه را براي كي بسپارم؟

افشين: اكنون بر زين مي آيد... مهر و بسته بنديش كن!

شاهپور: گمانم باد پيروزي ميوزد.

افشين: تو اين گونه فكر ميكني؟

شاهپور: اگر نخستين سفر بر زين پيامد اميد بخشي نميداشت،اين گونه اطمينان از سوي شما براي مازيار چه لازم بود؟

افشين: شمشير مازيار برق دارد ، اما جوهر ندارد!

شاهپور: درست ميفرماييد ! مازيار با اندك گرما مثل شير سر مي آيد!

افشين: اما اگر اين اسپ وحشي را رام كردم، بدان كه قلمرو خلافت را از خراسان تا آذربايجان و از بغداد تا ماوراالنهر زير پا خواهد کرد !

شاهپور: (با لبخند) اگر شيهه كشان روي پا ايستاد، آنگاه؟

افشين: ايكاش مازيار از نجابت يك اسپ اصيل هم بهره مند ميبود! او سر به هواو غدار است. غريزه پرخاشگري عقلش را خراب كرده. برايم خبر آورده اند كه قارن برادر زاده اش- عبدالله برادر مازيار و چند تن ديگر از سرداران را هنگام خيانت، به حيان- نماينده حاكم خراسان – تسليم كرده است. جنايت و بي باوري مازيار را ريشه كن خواهد كرد.

شاهپور: سالار من، مگر خليفه از راز شما آگاه نيست؟

افشين: احساس ناشناخته يي دارم  كه دلالت به سخن تو ميكند.  مگر تو از روي چه اين گونه مي انديشي؟

شاهپور: خيانت نزديكان مازيار از پرده برون افتاده است. آيا از مكاتبات شما عنواني مازيار خبري به آنها نميرسد؟

افشين: (پس از خموشي) اين عبدالله طاهر مادر خطا، در گهواره نيرنگ عرب بزرگ شده... سر رشتة آگاهي ها در بارة مازيار، در دست اوست!

شاهپور: خدا روزي را نياورد كه اشك سوگ و دريغ از ديده پاك كنم!

افشين: شگون نگير شاهپور... اين كار را به زنان حواله كن!

شاهپور: (خموش است)

 افشين: (اتاق را  مغرورانه گام ميزند)  نبرد عبدالله طاهر بامازيار خليفه را پريشان کرده و دستگاه خلافت را از دم مياندازد. من كه در كمين فرصتم، با يك ضربه به رسم دو صد ساله خلافت پايان ميدهم. مأموريت دارم كه نخست سرزمين خراسان را از عبدالله طاهر باز ستانم.

افشين رو به سوی شاهپور مينشيند. 

ميدانم  كه راز هاي من و مازيار به واسطه خاينان مقرب وي به عبدالله طاهر و از آن پس به خليفه رسيده است. هر چه هست ، من رئيس پاسبانان  خاص دارالخلافه هستم.مازيار اگر تا دونيم ماه آينده دلش را قوی و پايش را استوار نگهدارد، ورق روزگار برخواهد گشت!

شاهپور: سرداران ترک، ديوار آهنينی  به دور خليفه بر پا داشته اند.

افشين: ايتاخ و اشناس را ميگويي؟

شاهپور: دو غول نيرومند در برابر شما هستند.

افشين: از غول هاي ترک، در صحنه كارزار تنها نام خواهد بود، نه حضور و نشان.

شاهپور: نفوذ آن ها بر ارادهء خليفه اهميت دارد.

افشين: اين ماهي ها را قلاب محكم به كار است . معتصم از خراسان و ايرانيان هراسان است. وي سنجيده است كه ترك ها را گشايش دهد تا سركشان خطهء  زردشت را در قفس نگهدارند.

شاهپور: مار خشمگين، بي صدا ميخزد؛ وقتي به هدف زد، اين صداي خشم است كه گوشها را ميگزد و دلها را سوراخ ميكند، نه آواي حنجره!

افشين: آن وقت شير به خون مصيبت و فاجعه بدل ميشود. اگر امروز برادر زادة مازيار، كوههاي مازندران و شهر ساري و گرگان را به شمول عمويش به دشمن سپرد، فردا برادرش اين كار را مي كند.

شاهپور: پس همين اكنون، شير به خون مصيبت و فاجعه بدل شده است؟

افشين: اين حكم چي گونه كردي؟

شاهپور: مگر خاش برادر شما مكاتبة منظمي با كوهيار- برادر مازيار- ندارد؟ خيانت كوهيار نامه هايي را كه به قلم من نبشته شده اند ، به خليفه نخواهد رساند؟

افشين: (سراسيمه) راست ميگويي! مازيار شمشير بي جوهر به كمر زده است.

                                 (صداي پا مي آيد. بر زين رسم فرمانبري به جا می آورد و به داخل پا مينهد)

 

افشين: آماده شدي؟

برزين: در خدمتم.

افشين: چه كم داري كه برايت بدهند؟

برزين: مرحمت بخشايندة بخشا يشگر را خواستارم!

افشين: به مازيار بگو ازپانيفتی تا خون در بدن داري، حاكم خراسان، آن مردارخوي افزون خواه، توان رزميدن با تو را ندارد. به زودي خليفه از روي عجز، مرا به توبيخ تو مأمور کند . مشت ما بسته خواهد شد... آها! ريش دراز ساخته گيت كجاست؟ عصا داري؟ با سازو برگ برو... قباي دراز عربي بپوش!

برزين: چنين خواهم بود، سالار من.

شاهپور نامه را سر بسته و مهر زده به برزين ميدهد، برزين فرمان به جا مي آورد و از در بيرون پا ميگذارد.

چون افشين به اتاق خويش بر ميگردد، ميپندارد كه سايه يي را به دنبال خود كشيده است. پردة ابريشمين را از روي پنجره كنار ميزند و روشنايي سر شاري به درون اتاق ميريزد. هنگامي كه به عقب نگاه ميكند، سيماي محو و نامشخص مادرش را مينگرد كه نشانة پرسشي عميق در آن هويداست و در حاليكه روح افشين از تأثير سخنان بابک هنوز هم رها نگشته، با لحني پر از التهاب به سخن در مي آيد:

افشين: بانوي پيروزمند ديار اسروشنه! خوشا چنين مادري كه فرزندي به قدرت كوههاي خراسان به دنيا هديه داده است. مپندار كه عقب تمثال هاي خوشبختي تو دريايي از اشكهاي فرزند آهنين پنجه ات جاري است . من بر جنگلي فرمان ميرانم كه پر از جانوران وحشي است. بدخواهان من چنين گويند كه من هزار بوسة اخلاص و بنده گي بر آستان بيگانه گان زده ام؛ اما تو شاهدي... اي شهبانوي كاووس! تو شاهدي كه هر گامي به جلو گذاشتم برجا نماز آرمانهاي شريفانة آناني كه همخون و هم تبار من اند، سر به سجده نهادم و پاسداري شان را واجب دانستم. تو شاهدي كه در مكر وحيله با عرب، در هواي دوستي با عجم و در آرزوي رسيدن به جاه و مقام، زبانم چگونه بايد به گردش مي آمد؟ در حضور اعراب چگونه به دشمني با مردمان عجم نقاب به چهره ميزدم و سر انجام براي به چنگ آوردن شاه كليد آمال خويش و رسيدن به اورنگ سلطاني ديار خراسان، به خون چي كساني دستانم را مي آلودم؟ مگر فروشنده گان فربه وجدان و صداقت و خريداران لاغر و بي بضاعت يك لقمه نان خشك را سزاوار است تا در چنين داهيه يي بزرگ پا به جلو نهند؟ در بازار پر از متاع دروغ، اخلاص محض را چي كساني خريدارند؟ من چه گناهي دارم كه روح خبيث بابك، فقط مرا در هاون صداقت يكجانبه و بي حاصل خويش ميكوبد. راستكاري و صداقت درين دنيا، اگر با خون و خطر در نياميزد، نتيجة دير پايي نخواهد داشت.

آخ! اي بابك، كاش در دارالخلافة بغداد، همانند من آماج صد ها نگاه نابكار و مظنون و دستهاي تبهكار ميبودي . آنگاه همچون تابوت ساز بي درد، به دلخواه خويش طرحي براي "چي گونه بودن" من نميتراشيدي... كاش چنين ميبود... آه! بودن با عرب ها چه دشوار ،استخوان گداز و شکيبايي سوز است.

اي شهبانوي اسروشنه! فرو ريخته باد درب سكوتی كه به رويم بسته اي ... به سخن در آي.

                         (در اين گاه به جاي آواي مادر افشين، نداي سنگين بابک از گوشة سالن به گوش مينشيند.)

بابك: اي شهزادة اسروشنه! چه ماهرانه هنر گول زدن را ديگر باره تكرار ميكني! گويا براي رسيدن به شكوه و جلال، پل خيانت و نامردي را بايد عبور كرد؟ تا حال مشتريهاي نا آزموده، در بازار آراسته به مكر و تخليط تو، چه بسا كه قند را با حنظل و نوشدارو را با زهر يكي پنداشتند! اما اكنون براي تو خيلي دير شده است! در ميدان بازيهای  اعراب، بودن تو بهتر از هيچ است. مگر اسپ شريف تر از مركب نيست كه آنان به حكم نيرنگ و عادت، مركب را به جاي اسپ آراسته و زين ولگام انداخته اند. ديگر زبان تو كليد اسرار خلافت نيست. تو خود مانند قفس شكسته اي و بي نياز از كليد.

افشين: اگر نام آن چيزي كه در سينه نهان داشته اي، كينه و دوزخ مجسم نيست، گردش زبانت اسير جادوي شياطين است. مگر تو خود، فرومايه تر از مركب، تن به مرگ ندادي؟ خيال واژگوني خلافت در سر بي تدبير حرام زادة محتاج استخوان جويدة ديگران، چي گونه به پخته گي رسد؟ قسم به بخشايندة بخشايشگر كه سر گذشت تو را بر الواح روح جانوران نبشته اند. خم كردن كوهها، آسانتر از تحمل حرفهاي لرزانندة توست . شايد در سوگ من، روزي جمله گي اصحاب خلافت اندوهگين شوند و مردمان عجم بر من درود فرستند؛ مگر پاداش مرگ بي مقدار تو چي بود؟

بابك: ميدانم كه زاغهاي سياه مردار خوار را به روي خويش گرد آورده اي... مگر بگو اي خيدر بن كاووس، درود و هاي دروغين واز سر ناگزيري خفا شان به هنگام شب چه معني دارد؟ هشدار که حاجبان تو همچون سايه هاي مسخ گشته هيولاي بي شاخ و دم سرداري به نام افشين اند كه براي ضمانت عمر خويش، در به در به دنبال قرص به ظاهر شيرين جاودانه گي ميگردند.

افشين: اي بابك سينه ات در درون خاك، همچنين از آتش نامرادي ها انباشته باد! من فرصت از نيش مار برميگيرم و خواهي ديد كه وهم نا صواب تو در حق من چه نابخردانه بوده است.

بابك: حاشا كه از زمين بنده گي سر به آسمان عصيان فرازآوري؛ اما گواه من اين است كه زبان به قدر دهان گشودن بصيرت است و حد نگهداشتن از براي سر عبادت. خرمن آرزو هايت در انتظار آتشي است كه از سوي مازندران خواهد آمد!

افشين: در قلمرو من گوسفندان اطاعت و شيران سركش يكجا ميچرند... چه باك از شغالان گردنكش كه اين جا و آن جا فرا برويند؟

بابك: اي ناز پرورده ،حس ميكنم كه به چهرة گوسفندان و شيران خويش به درستي نگاه نكرده اي و گرنه ميدانستي كه دنياي امروز دنياي شغالان است، آنگاه در شناسايي خودت نيز به زحمتي اندر نميشدي.

افشين: كاش سرنوشت يكبار ديگر گلوي ترا به چنگال آهنين من ميسپرد. آخ!

بابك: زمانه در گذر است افشين. اكنون گلوي تو در چنگال فولادين مولاي مسلمين است.

                                              (  افشين روي تخت خواب مينشيند و صحنه تاريك ميشود.)

 

پردهء سوم

 

افشين و برزين در اتاق طويل و زيباي كاخ افشين رخ به رخ نشسته اند. سپري بزرگ كه با نيزه سوراخ شده از ديوار آويخته است .گويي يادگار فتوحات افشين در جنگ با روميان است . پردة سنگين آبي با شمله هاي نيم دايره از كلكين ها آويخته است.

برزين: مازيار گفت: سوگند به آتش اگر گذارم سپاه عرب مازندران را زير پا كند.

افشين: در باب دوستي من با وي گفتي؟

برزين : گفتمش، سردار دارالخلافه با تو ميل دوستي و آشنايي دارد. از قول سالار بزرگ گفتم كه خون و آيين ما را چي كسي ميتواند آلوده كند؛ جز آن كه رشتهء  همياري خويش به دست خويش بگسليم. عبدالله بن طاهر- حاكم تشنه به خون كوه نشينان طبرستان- براي خوش خدمتي خليفه، آهنگ دستگيري ترا دارد. تو اي مازيار، نبايد گامی از سرزمين نياكان خود واپس نهي. اگر سر سختی نشان دهي، بدان كه معتصم مرا به رزم تو ميفرستد. آنگاه با هم لشكري گرد مي آوريم و هر دو را ميكوبيم.

 افشين :اعتراضي نكرد؟

برزين:نه! مازيار سر تكان داد و از جا برخاست . شمشير از نيام بر كشيد و در هوا تكان داد و گفت ازين چه بهتر ...عربها با سه گرد سركش چه خواهند كرد؟ سه گرد گردن فراز، يعني من مازيار پسر قارن ،افشين سپه سالار وميراث زنده بابك خرمي، مرد كوهستانها و صحرا ها... مگر ناگاه به چشمانم خيره ماند و گفت ازين پس يك درهم از خرج مازندران را به عبدالله طاهر مزدور خليفه، نخواهم داد. كار را يكسره بر مازندرانيان مسلمان شده و عربها تنگ خواهم كرد. نيايشگاه هاي مسلمانان را بر مياندازم و باج يك ساله از مردم ميستانم اما به افشين بگو، مگر تو نه هماني كه بابك را به دام انداختي و با اين كار، در حق مردمان عجم بسي جفا كردي؟ من چي گونه به تو اعتماد كنم؟

افشين: برايش نگفتي كه در وراي دستگيري بابك هدف بزرگ من نهفته است؟

برزين: گفتمش كه تدبير سالار خلافت، مهم تر از ضايع شدن بابك است .افشين در دل خليفه جا گرفته و قدرتش فزوني يافته است . گفت : چي گونه قبول كنم كه تدبير افشين به قيمت سر بابك تمام شود؟ هيهات! اخلاصمندي به عربها خون ما را مردار كرده است! از جانب من كه شاه طبرستان هستم، به سرورت پيام ده كه تا سر روي گردن مازيار است، واديها و كوهستانهاي طبرستان كشتار گاه عربها خواهد بود.

افشين: من كه بابك را زنده تسليم خليفه كردم و قيصر رومي را گوشمالي دادم، حكمتي است و بخشاينده بخشايشگر گواه من است... ميترسم كه اين همه تار هايي را كه تا حال رشته ام، يكباره پنبه شوند!

برزين: سالار من چرا اين گونه سخن ميزنيد؟

افشين: احساس ميكنم كه دشمن من- عبدالله بن طاهر- نافرمانبری مازيار از خليفه را به من نسبت داده است.

برزين: درين باره چيزي از زبان خليفه شنيده ايد؟

افشين : نه اين را دلم در پردة چشمانش ميخواند! به هر حال، فردا براي سفر عاجل نزد مازيار آماده باش!

 (برزين با قبال خاكستريش تعظيم كنان بيرون ميرود.)

 

پردهء چهارم

 

كاخ افشين در روشنايي سپيده يي كه تازه از كرانه خاور بالا مي آيد، زيبايي ابهت انگيزي دارد. نسيم بامداد، شمله هاي نيم دايره يي پرده هاي آبي خوابگاه افشين را تكان ميدهد. افشين روي تخت دراز افتاده است .

(خاش برادر افشين وارد ميشود)

خاش: سپاه عبدالله طاهر به حكم خليفه بر لشكر مازيار حمله برده است.

افشين: ميدانم... وضع چي گونه است؟

خاش: مازيار سر سختانه ميجنگد.

افشين: پس درين خروسخوان حرف تازه يي براي گفتن نداري؟

خاش: سرنوشت جنگ هميشه پيش از اشتعال آن زاده ميشود.

افشين: اي خاش، هراس در چهره ات پيداست.

خاش: درونم لانة بی باروي است!

افيشن: خبر تازه بگو، سينه ات را باز كن، بر چي كسي بي باوري، بر من يا بر مازيار؟

خاش:بر پيروزي كسي كه پيش از جنگ شكست خورده و كمانش از تير تدبير خالي بوده است.

افشين: حكمت جنگ با حكمت عقل برابر نيست . بگوکه مازيار چي گونه ميجنگد؟

خاش: مازيار تنهاست . با هيچيك از برادرانش از در آشتي پيش نيامده، آنهايي هم كه بخشهاي سپاه او را فرمان ميدهند،نيات پاكي نسبت به او ندارند. به كوهيار نامه هاي پياپي نوشته ام، پيك هاي فراواني گسيل داشته ام و آنچه را كه خواسته ام ، به دست نياورده ام . احساس ميكنم دلش نميرود تا پايان ره همگام تو  و مازيار باشد. خبر ها و وعده هاي پراگنده و بي اهميتي بر من فرستاده كه مايه دلگرميم نيستند. نخست اين كه برادر زادة مازيار يكجا با سپاه عبدالله طاهر، با مازيار ميجنگد. ديگر اين كه من به پايداري قارن بد گمان هستم.

افشين: برادر زادة مازيار؟ پسر شهر يار را ميگويي؟ آه هميشه وسوسه يي در دلم موج ميزند كه مازيار اداره چي خوبي نيست .آخرين باري كه برزين از مازندران برگشت و چشمديد خويش را برايم باز گفت.  دانستم كه مازيار زمين نرمی است كه به آساني ميتوان شخمش زد؛ اما كشت در آن بر نخواهد داد.

خاش: مازيار تسليم را نميشناسد، اما همانند هيزم خشكي است كه عمر شعله هايش به درازا نميکشد.

افشين: اين عبدالله طاهر دشمن ديرين من،در جنگ مازيار سر افگنده نخواهد شد؟

خاش: بر نيروي مازندران از سه جهت تاخته اند، مازيار تنه بي بازويي است كه ميخواهد سر حريفش را از تن جدا كند.

افشين: كدام بخش سپاه وي ناتوان است؟

خاش: خبرآوران ميگويند اگر خليفه به جاه طلبي ها و نيازمنديهاي قارن در كوهستانهاي شروين توجهي بکند، قارن آويزة خيانت به گردن مياندازد.

افشين: مگر جاسوسان من در بارة كوهيار- برادر مازيار- گزارشهاي نا خوش آيندي آورده اند. برزين كوهيار را آدم تكنمايه و پر عقده يي ميشناسد.

خاش: نميدانم اين كشتي سوراخ شده تا چند روي آب خواهد ماند.

افشين: سپاه مازيار تا اين دم خوب ايستاده گي کرده است . مرگ و زنده گي من و عبدالله طاهر وابسته به اين جنگ است. شيطان زيرك خراسان اگر بر مازيار پيروز گردد، قدرت بيمانندي را نصيب ميشود. حكومت خراسان را من شايانم نه آل طاهر. بايد خليفه دريابد كه هيچ سرداري جز من توانايي پاسداري خلافت را ندارد.

خاش: خليفه اكنون سرداران ترك خود را در شمار نمي آورد؟

افشين: پاسبانانی كه با زانوان سست، از پي كاروان خلافت روانند، كجا توانند با سالاري چون من كه تاجي از افتخار بر سر و نشاني از جواهر بر سينه دارم، در ميدان كار زار همآوردي كنند؟

خاش: بدان كه فرماندهي نيمي از سپاه خليفه به دست سرداران ترك اشناس و ايتاخ است.

افشين: نيازي به دانستن آن ندارم. هر آنگاه كه خليفه تاج افتخار بر سرم نهاد و گردنبند گرانبهاي مرواريد نشان به گردنم آويخت و سرود پردازان زبان به ستايش من گشودند، دريافتم كه منزلت من نزد مقام خلافت تا چه اندازه است .آخر من بابك را در هم شكسته ام.

خاش: در جنگ مازيار اگر پاي بختت  بلنگد، افتخارات گذشته كاري از پيش نخواهد برد.

افشين: گمان ميبرم كه زهر نا اميدي در كامت چكيده است.

خاش: اكنون فرصت ، برق زود گذر است... اگر به چنگ نيايد، تک درخت تنهای شوکتت را واژگون ميكند.

افشين: (باتشويش) از زماني كه شورش مازيار در مازندران به راه افتاده است ،در چشمان خليفه شگون بدي را ميخوانم. نگاههايش را از رويم ميگرداند.

خاش: گمان داري از پيماني كه با مازيار بسته اي آگاهي دارد؟

افشين: ممكن نيست... وگرنه در مقام فرماندهي سپاه دارالخلافه باقي ميمانم؟

خاش: خليفه را از فرماندهي تو هراسي نيست. چشمهاي پنهاني همه جا در پي توست.

افشين: (با نگاههاي هراس آلود)چنين به نظر می آيد!

خاش: پس خليفه پي برده است که تو مازيار را در برابر خلافت شورانده اي؟

افشين: پاسخ اين معماي شوم بر فراز سرم ميچرخد؛ اما  سيمای موهوم آن را به چشم نميبينم .

خاش: پاسخ اسرار پنهاني در رشتة بود و نبود مازيار گره خورده است.

افشين: راست ميگويي... مگر ستارة من تا حال خوش درخشيده است. هفت فرمانده جنگي خليفه در نبرد با بابك مزة شكست را چشيدند. به دام آوردن بابك هنر من بود. اين همه فداكاري براي چي بود؟ حاكميت خراسان براي چه كسي جز من سزاوار است؟ چرا ياران خليفه از من رشكي به دل نداشته باشند؟ يكي از نشانه هاي دنياي پليد همين است كه عنكبوت بدبيني و پلشتي، قهرمان زمانه را در هم ميپيچاند.

خاش: مار هايی در آستينت جا دارند!

افشين: باکی نيست ... افسران با من اند .نگونساری عربها به اشاره من است.

خاش: پس درنگ  برای چيست ؟ آغاز كن!

افشين: آغاز كار زار را گاه ويژه يي به کار است .

خاش: ميترسم دير بجنبی و كار هايت به باد روند.

افشين: جگر زير دندان گرفته ام تا خليفه در برابر لشكر مازيار نيازمند من شود.

خاش: آنگاه؟

افشين: مرا به جنگ مازيار ميفرستد، چنان كه در جنگ بابك از هر سو اميد از دست داد و مرا در کار درهم شکستن وی  مامور كرد. شكيبايي من نمايانگراين حقيقت است كه كليد شكست مازيار در دست من است.

خاش: وقتي سپاه عبدالله طاهر مازيار را در هم بكوبند، چي خواهي كرد؟

افشين: اي خاش ، از يك لحظه دلواپسي صد سال به پيري رسيده ای! ميخواهي از پاسخ هاي من عصايي براي خود درست كني و راه بروي؟ دل اگر از اعتماد تهي شود ، هر زبردست و آهندلي به صحرا هاي خشك اميد هاي واهي پناهنده مي شود؛ اما من هر آنچه دارم به چنگ ميگيرم و يكسره برفرق سرنوشت ميکوبم.

 

 (ناگهان مهر آيين داخل ميشود.)

افشين: براي چه آمده اي؟

مهر آيين: با شما سخني دارم.

 

                                (افشين به خاش نگاهي مي اندازد و خاش از در بيرون ميرود.)

 

افشين: دستپاچه مينمايي، خبر مهمي است؟

مهر آيين: همان جانور نيمه بيدار خطر كه لرزه يي در دلهاي ما ريخته بود، اكنون دم راست كرده و سوي ما تاختن ميگيرد.

افشين:( رنگش ميپرد) چه شنيده اي... بازگو!

مهر آيين: سرهنگ بيژن خيال دارد پيماني را كه در بارة سرنگوني خلافت بسته ايم ، زير پاكند.

افشين: مگر در وي نشانه يي يافته اي؟

مهر آيين: ميگويد يك در صد اميد پيروزي ندارم. نيروي خلافت حتي در زير زمين ريشه دارد.چراسر زير تيغ تباهي فرونهيم؟ افشين که  هواي حكومت خراسان در سر دارد، ما چه كاره ايم؟

 

                                                  (شرفه يي از بيرون به گوش ميرسد.) 

افشين : در راهرو کسی راه ميرود!

مهرآيين: شايد خاش است!

 

(به سرعت راهرو را وارسي ميكند و بر ميگردد.)

 

مهر آيين: هيچ كسي در رهرو نيست.

افشين: سزاي خيانت مرگ است بر بيژن نمك حرام چشم داشته باش... مبادا در چنين لحظه هاي مهم طبل رسوايي به صدا در آورد. به پيشروي هايش ميدان بده تا فرصتي فرا چنگ آيد و...

(دوباره شرفه يي به گوش ميرسد. مهر آيين باشتاب به سوی راهرو ميرود.)

مهر آيين: روزبه؟ مثل جاسوس ها راه ميروي!

روزبه: (پتنوس به دست) شربت سرد آورده ام... مگر شما چاشت خورده ايد؟

افشين: (به روزبه) پس چه كسي در راهرو راه ميرود؟

روززبه: نميدانم سالار من، همين اكنون آمدم .خاش در ايوان ايستاده است .

افشين: خوب ... برو بيرون! 

 (روزبه بيرون ميرود.)

مهر آيين: سالار، اگر رنجشي به دل نگيريد... سخني به گفتن دارم!

افشين: بگو!

مهر آيين: من به روزبه بدگمانم!

افشين: از چه رو؟

مهر آيين: گاهگاهي با بيژن سرگوشي هايي دارد. حالت مشکوکی در چهره اش موج ميزند ... احساس ميکنم که نيات ديگري در آن سوي چهره اش خوابيده است .

افشين: تنها روزبه نيست... دست و زبان مردان دارالخلافه يكسره در برابر من كار ميكنند. ميخواهم كار ها را زود تر به پايان برسانم. نخستين كسی كه ميوهء درخت تقديرش را دندان ميزند، بيژن است. آب از آب تكان بخورد، خودت را به من برسان.

مهر آئين: دانستم. 

از در بيرون ميرود.

                                                        پردهء پنجم

اتاق كوچك نگهباني كاخ . پيوست در بيروني، بيژن روي تخت  دراز كشيده. شب است و آسمان بي ماه و ستاره. شمع كوچكي روي طاقچه روشن است و نور زردي به صورت بيژن ميپاشاند.

                                                ( روزبه آرام آرام داخل ميشود.) 

روزبه: مهر آيين داستانت را به افشين باز گفت .افشين هم به وي مأموريت داد تا مثل سايه به دنبالت باشد!

بيژن: (از جابر ميخيزد) راست ميگويي؟

روزبه: افشين به هراس افتاده... هش دار كه براي سر آدمي، بخشاينده بخشايشگر هم بهايي نگذاشته است.

بيژن: خدا ترا نگهدارد. زنده گي مرا رهانيدي. اين افشين اگر دنيا را هم فرو بلعد، قانع نميشود. وي به هيچ كتاب و آييني پابند نيست. دين سپيد و آيين نياكان را بهانه ميكند تا خودش را به زور و زر نزديك تر كند. بابك را در كام بلاانداخت. ديديم كه چي گونه دست و پاي بابک را بريدند و پوست گاو به كله اش دوختند و تا كنون همچنان از چوبة دار آويزان است .حال از پيمان مازيار ديوانه بهره ميگيرد و همه را مثل گاو در يوغ خود خواهي هايش ميبندد. ميدانم كه افشين در بارهء من چي گونه مي انديشد. پاي شكست خورده ها هنگام گريز به دام شهوت انتقام گير ميكند؛ امامن...

روزبه: (با نگراني) من و تو رسوا شده ايم... مرا بوي مرگ مي آيد!

بيژن: تو از افشاي خود حرف ميزني؟ هراس تو از چيست؟

روزبه: مهر آيين به افشين گفت که  بر روزبه بدگمان است .

بيژن: زخم لاعلاج كينه و بي باوري ميان افشين و خليفه به زودي دهان باز ميكند. نگراني در كار نيست. كوچكترين دست و پا زدن افشين از چشم خليفه پنهان نميماند.

روزبه: من قرباني دم دست افشين خواهم شد.

بيژن: ميوه را خام از شاخه چيدن نشانة خامی آدمي است.

روزبه: چه كار آيد آن ميوة رسيده، آنگاه كه سر هاي  من و تو از گردن ها جدا و روي زمين فتاده باشند؟

بيژن: باور داري كه مهر آيين ترا تااتاق من پي نزده است؟ زود باش خود را ناپديد كن! 

(روزبه پا به رفتن ميگذارد؛ اما بيژن صدايش ميزند.)

بيژن: اي مهربان ترين دوست! (دست در کيسه فرو ميبرد) يكدمي درنگ! 

 يک صد در هم كف دست روزبه نهاده و روزبه در تاريكی گم ميشود. 

 

پردهء ششم

تالار بزرگ كاخ خلافت از روشنايي شاه چراغها ميدرخشد. پرده هاي ابريشمين پنجره ها فرو افتاده و ديوار ها از فرش هاي سرخ پرخ دار پوشيده اند. معتصم بر جايگاه خلافت نشسته و يك آرنجش را روي بالشي نرم خوابانيده و  سر انگشتان را به تار هاي ريشش مشغول داشته است.

 

(نگهباني پا به درون مينهد)

 

نگهبان: يا اميرالمؤمنين، يكي از بنده گان خلافت عرض حال دارد!

معتصم: کيست و از  کجا آمده است ؟

نگهبان : گويد که  نام و نشانش را  برای خليفه  آشکار ميکند !

 معتصم : بگذاريد بيايد!

(شاهپور فرمانبرانه وارد ميشود.)

شاهپور: عمر سيف الاسلام و المسلمين دراز باد!

معتصم: مگر سخني آورده اي؟

شاهپور: اگر از درگاه  خلافت اجازتی نصيب شوم، خبري آورده ام مهم، كه حال و مال جمله اصحاب خلافت و جماعت مسلمين را شامل است.

معتصم: نزديك تر بيا، هرچه داري ، اجازهء گفتنت ميدهم!

شاهپور: يا سرور امت، افشين سردار بزرگ تو، نيتي ناگوار در سر و پلشتي بي شمار در اندرون دارد! اسبابي فراهم آورده و دنبال فرصت است تا خليفة بلاد اسلام را كه خدايش نگهدارد، از اورنگ فرماندهي به زير آورد!

معتصم: (آرنج از بالش بر ميدارد) چه كاره اي، اي مرد؟

شاهپور: من شاهپور، بندة امير المؤمنين و كاتب افشين هستم. به اشارة افشين، به مازيار- ياغي طبرستان- كاغذ هايي نوشته ام. افشين او را بر ضد سپاه اسلام به جنگ فراخوانده است تا در كنار هم، امت نبوي را نابود و رسم بي ديني را گسترده دارند. از زبان افشين به مازيار نوشته ام: بي هراس بجنگ و من در برابر خليفه از تو داد خواهي كنم و در فرجام، كار خلافت را يكسره خواهم كرد... دل بزرگ بدار و پا استوار!

معتصم: مازيار چي پاسخي برايش فرستاد؟

شاهپور: هر آنچه افشين گفت، مازيار پذيرفت و گردنكشي بنا نهاد.

معتصم: ناظران و شاهدان من چنين سخناني را به من رسانيده اند و پيام رسانان نيز از روزگار مازيار، افسانه هايي فرستاده آمده اند. بدان تو اي شاهپور! امت اسلام را خدمتي گران كردي و شايستة بخشش فراواني ... گويم كه هزار دينار كف دستت گذارند و جامة آراسته در برت كنند.

       (نگهبان كاخ دوباره داخل تالار ميشود ، خبر ميدهد:بيژن اسروشنه يی اجازة حضور به پيشگاه خليفه ميخواهد.)

معتصم: بيايد!

بيژن: خداي عزوجل شمشير مسلمين را قوي نگهداراد!

معتصم: چه حاجتي داري که بر آورم؟ سپاهيانت در چه حال اند و احوال عالم بر چه منوال؟

بيژن: خلافت اسلام را خطري بزرگ در پي است. افشين ارادهء بلوا و سركشي دارد. دست و زبانش روز و شب در كار حيله و دشمني با مسلمين است. ما را دعوت به همدستي خويش كرده تا خداي نخواسته، ستون استوار خلافت را بشكنيم و ملك و جهانداري به قوم بي دينان آوريم.

معتصم: چي كسان ديگري درين معركه دست دارند؟

بيژن: خاش و مهر آيين محرم اسرار اند. به فتنة مازيار نظر دارند و بر خود ميبالند كه افشين نگهبانان دارالخلافه را زير فرمان دارد.

معتصم: افشين چه پيوندي با مازيار دارد؟

بيژن: ميثاق بسته اند كه باهم بنياد خلافت مسلمين را در هم ريزند و ريشة آل طاهر از بلاد خراسان بر آرند!

معتصم: وسيلهء ديگري هم در دست افشين هست؟

بيژن: بي گمان كه دايرة راز هاي افشين در ديد رس خليفه اسلام  است؛ اما افشين به لشكريان زير فرمان خويش اعتماد بسته است و كاخ بزرگ او اكنون لانة گرگان سياه است و ...

 

(بيژن دمی درسکوت فرو ميرود.)

معتصم: چرا خموشي؟ دانستني هايت را در دل گره مزن !

بيژن: همه اسباب شرارت فراهم است . در زير خانة كاخش، مشك هاي بي شمار آب گرد آورده تا گاه لازم با هوادارانش روي آب زورق های بزرگی درست  کنند  و سوي سرزمين ارمنستان روي آرند و رسم گردنكشي را در آنجا بنا نهند.

معتصم: ( هوشمندانه ساکت ميماند و بعد... ) ما بر منافقين گذشتي روا داشتيم و حتي بر آنان اعتماد كرديم. رب الجليل به محنت شان خواهد كشانيد. تو اي چراغ ملك اسلام، نصرت باري تعالي و بنده پروري من، ترا باد! گويم كه صد سکه طلا و كيسه يی پر از جواهر نثارت كنند...

 

بيژن تعظيم كنان بيرون ميرود.

 

پردهء هفتم

سالون كاخ خلافت،. معتصم با آسوده حالي روي دوشكي دراز كشيده، سر روي بالش نهاده و كف دست را زير نيمرخ خويش گرفته است. وزير در برابر او ايستاده است و باد ملايم بهاري، حاشية پرده هاي سبك و افتاده را پر چين ميكند.

معتصم: پاد زهر شرنگ آشوب، هماره در گرو تدبير است. اي بن زيات از توالي آشوبي در هراسم كه همچون اره زير زمين در حركت است، برايم درين باره سخن بگو!

وزير: خداي را سپاسگزارم كه در تن هيولاي شر و فتنه، خون رقيق و بي قوام در گردش است و خود نميداند كه نشتر را خنجره خنجره در آن فرو برده ايم!

معتصم: شعر ميسرايي يا آتش سوزان را دست آموز خود كرده اي؟

وزير: در مقابله با گرگ، بايد گرگ بچه را در خانه پروريد.

معتصم: (چين های پيشانيش باز ميشوند) افشين ،اين مسلمان كافر اندرون، به هنگام نياز دمل هاي چركين عجميان را هم ميليسد. شنيده ام كه از برده گان ديار خراسان لشكري از جنگاوران درست ميكند؟

وزير: آري، به گمان من هر آن كه عرب نيست، هوادار وي است و آن ها را به درگاه خويش راه ميدهد.

معتصم: اين لقمه هاي تازه را چي گونه ميگذاريد با آسوده حالي ببلعد؟

وزير: لقمه ها همه زهر آلود اند  و  به زودی حالش را به هم خواهند زد !

معتصم: سخنانت را از هالهء كنايه بيرون كن... او چي كاري را انجام داده و توچه شهكاري آفريده اي؟

وزير: او مردم خراسان را چشم بسته به سوي خويش خوانده است... بخشي هوادار او يند؛ اما سنگ پايه هاي آن قبلهء فريب در اختيار ماست و در سياهي لشكر افشين، جاسوسان خلافت را سرازير كرده ايم.

معتصم: مرحبا! مگر چه گونه بدانم که دلهای آنان از براي شكوه خلافت ميتپند؟ تو چي گونه از آن آگاهي؟

وزير: آن هوا خواهان خلافت، در كورهء آزمايشهاي مكرر گداخته شده اند و در آخرين گروه جاسوسان خلافت كه به سوي افشين لغزاينده ايم، فقط يك تن از جنس خواب رفته گان بدگوهر، دل به مرگ سپرد واکنون در زير اشكوب مناره زنداني است!

معتصم: اين كيست كه در دوزخ بي ايماني ميسوزد؟

وزير: يك بردهء شمن است كه در روياي گمشدة بت هاي صلصال و شاه مامهء باميان خراسان دنبال عقل گمشدة خويش سرگردان است و تا هنوز نور حق در پردهء تير گي روحش نتابيده است.

معتصم: (با كنجكاوي) مگر او در باب خدمت به خلافت اسلام گزافه ميگويد؟

وزير: فراوان.

معتصم: برده است؟

وزير: سال هاست روزگار برده گي را سر آورده ؛ اما براي خودش جهاندار تمام عالم است!

معتصم: (به خنده در مي آيد) عجبا! در قلمرو من، چنين طرفه هاي روزگار هم يافت ميشده اند؟

وزير: قوم عجم خود بودن و ديگر جلوه كردن را نيك آموخته است... اما اين غريبه هواي ديگري در سينه دارد و ميگويد كه اگر در طلب كيميا هستي بر مس پاره چنگ نزن!

معتصم: اين مرد حالا زنده است؟ زود او را پيش من بياوريد...

 

(وزير به سرعت بيرون ميرود.)

معتصم: (با خود) احساس ميكنم كه خراسان، هم گهواره و هم گور حقيقت خواهد شد... زنان آنان نيز، در مقام كنيزي ، هزار فاجعة نهفته را در يك گردش چشمان خويش نمايش ميدهند.  ظريف و كار دان و كرشمه باز اند و كار ابزار هاي راز آلود بارگاه سر وري را از چنگ حرم نشينان بيرون مي آورند. ناراضي و صبور اند. خطر و بدگماني همچون چشمه يي از دلهاي آنان ميجوشد. افشين نمك حرام آيينه كوچك اسرار آن هاست... و همه مانند همديگر اند و از جوهرة مهلت طلبي آفريده شده اند.زنان شان تقوا ميفروشند و سينه های شان انبار دروغ است.

 

وزير مردي را به درون مي آورد كه به يک تنديسه ساکت ميماند. سرش تراشيده و رداي بلند زرد رنگ بدنش را پوشانيده است.

مرد تازه وارد در پيشگاه امير المؤمنين اداي حرمت به جا نمي آورد. شكيبا، خونسرد و آرام است و خليفه را به حال وي دل ميسوزد. اما شكوهي در نگاههاي آن غريبه موج ميزند. خليفه ناگهان چيزي را در وي كشف ميكند كه معنايش اين است: او احساس برده گي نميكند!

معتصم: ازين پس تو آزادي، اي بردهء شمن... مگر گرايشهاي پنهانيت را آشكارا كن و بی پرده بگو كه از مردان خلافت چه ناروا ديده اي؟ نامت چيست ؟

راهب: (با آهنگي شكيبا) ساجي!

معتصم: چه حكمتي در درون داري كه در كار ثواب و سعادت جاوداني كوتاهي كردي؟

راهب: من از رنج رها شده ام و تشنه گيم فرو نشسته است و دنياي فراتر از مرزهاي خوشبختي را در خود دارم و حكمت درون من چهار حقيقت بلند است و من ديگر خودم نيستم.

معتصم: (با تعجب) حالا اندك اندك دانستم كه هذيان و شعر با هم خويشاوندي دارند، مگر اول اين كه نام تو از كتاب خدابرگرفته نشده... ديگر اين كه شايد نميداني كه با خليفة مسلمين سخن ميگويي؟

راهب: نه. عقلم ميگويد؛ چشمانم گواهي ميدهند و شنوايي ام تلقين ميكند كه من با خليفه مسلمين المعتصم بالله عباسي سخن ميگويم.

معتصم: (با تعجب و استهزاء به وزير مينگرد) بگذار با اين مرد تنها باشم. حالا آزاد شدهء دست خودم هست.

(وزير بيرون ميرود.)

معتصم: اي شمن... اي تهي گشته از هوای تحرك و هنر، در آميزي با مسلمانان هيچ اثري بر تو به جا نگذاشته است؟ چه جفا ديده اي؟ ديگران به خدمت مان كمر ميبندند، تا در هم دنيا وسعادت آخرت را از آن خود كنند... حالا كه فرمان آزادي تو، به رايگان از زبان من برون افتاد، چه نياتي براي ما از خود ظاهر ميكني؟

راهب: از من براي تو اي مالک زور و زر و "حقيقت" ! راه خجسته و بلند به رويت گشاده باد تا در سفر جستجوي نجيبانه چهار حقيقت بلند و پر فروغ، روحت را رستگاري بخشد. من آزادم آزاده را چي گونه آزاد ميكني؟

معتصم: اي ساجي، خوابت به بيداري و بيداريت به رؤيا ميماند و در روز روشن حقيقت يكتا را چهار ميخواني؟ شنيدم كه شبانه روز تنها يكبار غذا ميخوري. سرت را ميتراشي و خود را ميان امواج خروشان زنده گي رها كرده اي... گويي فكر و زبان و دستان، بر گردنت بار گرانی بيش نيستند... بدان كه حقيقت چنان كوچك نيست كه درون سر بي موي تو گنجد... گمراه تر از تو  مردی نديده ام... فروغ گشايش در خراسان هنوز در چشمان تو اثر نكرده است. چرا سخن نميگويي؟ بدترين گناه بنده هراس است و خداوند گواه باد كه در حق تو شمه يي از مروت و بنده پروري كم نكنم... ما در طلب كيمياي دنيا و آخرت جان از كف ميدهيم و هنوز هم گفته اي كه اين كار، چنگ زدن بر مس پاره است. و خدمت براي امت اسلام نا فرهيخته گي!

راهب: چنان نگفته ام اي خليفهء اسلام ! من از روي نياز نفس نميكشم... رسيدن به حقيقت يگانه يي كه از آن سخن ميگويي... جز از چهار بزرگراه ميسر نتواند شد . مبادا من و تو در فهميدن حقيقت، محكوم بيراهه هاي راه نما باشيم !

معتصم: از وراجي چه هوده يي ديده اي كه راه رسيدن به حقيقت را اين گونه به درازا ميكشي. حقيقت مطلق يعني خداي. نخستين راه اصلي رسيدن به حقيقت خدا اقرار به زبان و تصديق در قلب است، ديگر چي ميماند؟ و خدمت براي خدا پاكيزه گي روح و آرامش جاوداني است.

راهب: رسيدن به حقيقت- فراتر از جاوداني، چنين آسان و از راه كوتاه نتواند حاصل شد... اگر چنين بود، نيازي براي رخنة جواسيس به درگاه ديگران احساس نميشد! من بي چوب دست ، بي شمشير و بي زر و زور، با وجدان سرشار از همدردي، بهروزي همهء زنده گان را آرزو ميكنم.

معتصم: دلت هنوز از گوهر يكتا تهيست... احساس ميكنم كه افسانه هاي پيچ در پيچ در دماغ تو فربه تر از حقيقت جلوه ميكنند. من به آفت نهاني افكارت بينا هستم... بدان كه براي رسيدن به گوهر حقيقت، از شاهراه ايمان بايد بگذري و نيك بدان كه هرگره با معجزه الله اكبر، گشوده خواهد شد ؛ آنگاه... عدل بر دلها گسترده ميشود و مكان گوهر عالي نيز همان جاست... پس چه ابهامي در انديشة من و تو باقي ميماند؟

راهب: ابهام با ابهام گره ميخورد! سخن درين جاست كه چرخ امور عقل را با چه روشي ميگرداني؟ تو بر روي راه ميروي و من در تلاشم تا از زهدان آن گوهر فراتر از حقيقت تولد شوم و به رهايي برسم.

معتصم: مگر آن گوهر فراتر از حقيقت جز خدا چيزي ديگري هست؟

راهب: در نفس خود درست است... بازهم آنچه باقي ميماند، كار دنيا است... بايد درين راه از درياي حقايق عالي سير آب شوم. من نه از شما بيزارم نه به افشين دلبسته ام؛ براي آن كه روحم در بند ستايش و سرزنش، رنج و خوشي، سود و زيان و نام و  ننگ نيست؛ عزيز و نا عزيز در نگاه من يكسان اند.

معتصم: باز در بيکرانهء خلأ مطلق رها شدي و خود را گم كردي...

راهب: پس تو خود را از كجا يافته اي؟

معتصم: از نور ايمان حق و عدالت!

راهب: درين كار مگر از زهدان كردار هاي شگفت و تكان دهنده بيرون نيامده ايد؟ نميگويم  كه بر گلوي نيكي ها پا نهاده ايد ؛ بلكه كردار هاي شما از آن شما نيستند... به نور ايمان حق و عدالت رسيده ايد ؛ از چي راهي؟ فرمانرواي قلمرو عرب و عجم! شما بر توسن "پندار هاي من" هنوز سوار هستيد و ميتازيد... براي يك بار هم اگر شده بر بال هاي وارستن بنشينيد .

معتصم: كار دنيا را با چنين آساني، در درون حل نتواني كرد... حقيقت نيازمند ايمان و از خود برون آمدن است... خيلي در تنيدن معاني بي پايان به يكديگر زنده گيت را هدر ميدهي...

راهب: پس نه اين است كه وارسته گي خويشتن، سر آغاز رهايي ديگران است؟

معتصم: دگرگونه راهي در فرار از حقيقت اختيار كرده ای . و اگر دستور دهم تا جو دو مركب را بخش كني، چي گونه خواهي كرد؟ درين كار نخست به آزادي نيازمندي... و مصونيت. به نظرم ميرسد كه جلوه هاي زنده گي آدميان در نظرت خواب هاي سادهء خوش تعبير اند!

راهب: من از هيولاي هزار سر حيله و نيرنگ بيزارم، من جامة رهروي بر تن دارم و آرامش رهروي در دل.

معتصم چه چيزي زيبنده تر از آنست كه رهرو حق و عدالت باشي و پاكيزه گي پيشه كني؟

راهب: آري. شرط اينست كه براي انصاف گستری، روش و كردار، چي گونه از زلال پاكيزه گي سيراب شود. من كه هر چه را مينگرم براي پرورش "من" اختراع شده اند. من به جامه يي كه نگهدار تن من باشد، خرسندم- همانند پرنده بالدار به هنگام پرواز. تنها بالهايم را به همراه دارم، در دل خوشبختي سرزنش ناپذيري را احساس ميكنم و درين قلمرو شريف رفتار، در آرامشم.

معتصم: اي درگير فراموشي بي پايان، تو با اين سخنان هستيت را به فنا ميدهي! پس تو كه "من" خودت را اين گونه تحقير ميكني، درين جهان چي گونه تواني زيست؟ ميخواهي زمان را از حركت بيندازي؟ اي محكوم زنده گي بر روي خاك ازين خدايان خاكي چه ميخواهی؟

راهب: صلصال و شاه مامه، براي سود و زيان تجسم نيافته اند؛ آنها مظهر بودا شدن هستند!

معتصم: (ميخندد) اي ساده لوح ترين مرد زمانه! چرا نميگويي خدا گونه شدن؟

راهب: اي خليفه، سخن من و تو در بارة "شدن" است از همين "شدن" و چي گونه شدن هاست كه تو به راهي ميروي و من سوي كرانة بي مرز فراتر از جاويدانه گي. در دست تو شمشير، در اندرونت خشم و در چشم هايت فوارة آتش است كه براي نجات عدالت ميروي تا براي خواسته هاي بي پايان "من" خويش، اسباب قناعت فراهم آوري و نامش را ميگذاري، خداگونه شدن.

 معتصم، تو به كدام بيراهه موهوم گام مينهي؟

راهب: من از ميوه هاي زهرآلود انديشه هاي بد پرهيزم. راه گفتار و كردار بد به روي من بسته است. نيروي من، انديشهء آزاد از كام شهوت است، انديشهء رها شده از بدخواهي، كامراني و ستمگري و دلبسته گي. من براي گرفتن كام خودم را اسير دام نميسازم.

معتصم : (با استهزاء) گويا ميخواهي بگويي كه از بهشت فرود آمده اي؟

راهب: بهشت، نخستين ايستگاه سفر بي پايان من است!

معتصم: اي بت پرست تهي گشته از هنر زنده گي! تو با گرز آيين ستمگري، نخست بر شيشه خانهء روح خودت ميكوبي. حرفهاي بي رنگ و بو و بي درون تو، براي اين جهان ساخته نشده اند. در آيين من، تو گنهكاري و سزاوار سرزنش. خواب هاي بي تعبير تو، از آن كدام دنيا هاستند؟ يكبار از آن اقليم موهوم فرود آي و بنگر كه خدايان خاكي شما، نه چنان اند كه شما مي پنداريد. آن تاجهاي جواهر نشان صلصال باميان، اگر براي زينت و دنيا پسندي نبود، از چي بود؟ تجمل زنده گي زميني بر روح هر يكي از شما پرتو افگنده است و زوج بي جان كوه پيكره ها را طلا پوش كرده بوديد... اگر آن همه جواهر، قدر و قيمتي در نگاهان تان نداشتند چي گونه آن را به خدايان تان بخشيده بوديد؟

راهب: اي خليفه، از فرو شكوه خدايان هرچه گفته آييد، بسنده نيست كه زيبنده هم است. مگر چه آيه يي در دست داري كه رهروان بودا، به كام هيولاي "من" خويش جواهر ريخته باشند؟ روپوش طلا، شكوه بي زوال خداياني است كه آلوده كام هاي زميني نيستند و از بيماري "من" -اين ريشه تباهي و شيطان زاي- رها شده اند و بريدن از بسته گي ها را تلقين ميدارند و آرامش دل مي آورند و نداي آهنگ روح آنان به گوش رهروان مينشيند. صلصال گويد، همان گونه كه نيلوفر در آب ميدمد؛ در آب ميرويد، بر آب مي آيد، ولي به گل و لاي ابدان آلوده نميشود. من نيز همين گونه رسته ام. از جهان گذشته ام و به آن آلوده نگشته ام. حكمت خدايان ما سوداي غنيمت و سوختن در اشتياق جواهر و كنيزكان شهوت بر انگيز نيست. دماغ شان با بوي خون تازه، كام شان با شهد گشايش ها، و دستهای شان با شمشير هاي اخته آشنا نيست.

معتصم: هر حقيقتي گشايش است و هر گشايشي حقيقت .مگر گوهر درخشان نيروي هيبت انگيز خلافت، با خيالات كوچك تو همسان است؟ تو چي گونه براي "شدن" باور داري و از براي چي گونه" شدن" اين دنياي دون، انديشه يی در سر نداري؟ در گوشه يي ميپوسي و روشهاي حقيقت را به باد استهزاء ميگيري؟ ساليان سال در تارهاي عنكبوت خيالات خويش در بندي و گرهي از كار آدميان باز نكرده اي! پس تو به چه منزلتي والا رسيده ای كه ديگران نرسيده اند؟ اي آن كه آب ايستاده را بر گزيده ترين نشانه اي! دنيا هاي جهالت را با چه دگرگون بايد كرد؟ باورم هست كه روزگاري خواهي گفت كه روشني را بر تيره گي پيروز بايد ساخت.

 راهب: اي شهريار دگرگوني، به دستهايت نگاه كن. تپش هاي قلبت را تفسير كن. گردش خشم آلود شمشير هاي تان بر سر پاكي و حقيقت چي ميآورند؟ هر يك از لشكريان تو ،اي خليفه روزگار، همانند درختي است كه ميوه هاي مسموم از آن جوانه ميزنند. بر زبان تان آهنگي و در دل هاي تان شرنگي و در چشمهاي تان تشنه گي ناکران موج ميزند... هر آنچه بالاي انسان مي آوريد، مگر از تأييد آسمان است؟

معتصم: (با خشم از جا بر ميجهد و شمشيري بران و رخشنده، از نيام نگين كاري شده بيرون مي آورد و فرياد ميكشد) اي تبعيدي درون مرز تن! كولوحه يی بر پيشاني اين كاروان موهوم تو كه خبر از منزل پاكيزه گي دهد؟ تو در سراب اميد هاي واهي زاده شده اي و خرد دنيا داري در شأن تو از ريشه سوخته است و سده هاست كه تن زخم خوردهء عدالت را با خونسردي تماشا كرده ای و ايمان براي نجات و آوردن قانون يكتاي يگانه، از دلت كوچيده... اما اينك مقهور عدالت شده ايد و براي عدالت باج ميدهيد و شراره هاي ايمان لشكريان خلافت از خرمن هاي باد بردة رويا هايتان ميگذرد... آه خدايا! سپاس دارم از تو كه اينچنين شكيبايي را در من به باروري نشانده اي و اين شمن خواب رفته را از نيش شمشير من وا ميرهاني.

راهب: اگر خردمندي دنيا داري در شتابي بيشتر، براي گرد آوری متاع دنيا و خون ريزي بيشترين است، پس معناي نابخردي چي باشد؟ لشكريان عدالت آور تو، در رشته دروغين تسبيح، هزاران دانهء  شهوت و آز، بدگويي، درشت خويي، ستمگري، بی مهري، فريبكاري، طامات بافي، ربا خواري، زنا و فروختن موجودات زنده و نازنده را رديف كرده اند. در تن زخم خورده عدالت، سالهاست زهر شمشير هاي آب خورده از چشمه هاي كينه ريشه ميدواند. مگر آن واعظان بي عمل خليفه، خطابه هاي افسونگر و دلهره آفرين خويش را از ياد برده اند كه ميگفتند ما براي بر اندازي روزگار جبر و جبن آمده ايم؟ وقتي در سرزمين پاكان فرود آمدند، رسم باج ستاني و بكارت ربايي را به بهانهء عدل و همدلی در اوزان متروك دروغهای بزرگ به نظم آوردند. بدين سان طنز گزندة روزگار در نخستين برگ يادنامه هاي تان رقم خورده است.

معتصم: (به خنده افتاده است و رديف دندان هاي او از پشت لبها جلو آمده اند) اي حقير ترين مردك اهل تشبيه! زبان تو، خود همچون ديو است. اگر بند از آن برداري، نخست خودت را ميبلعد. ديدي كه سخنان تو همچون قطره هاي تيزاب، روي برگ هاي گل شكيبايي، يكدلي و رهايي و كردار نيك ميچكد. پس تو نه چناني كه مينمايي.گويم كه شكرانه گيت را ادا كنند و يك جام سرب مذاب در گلوگاهت فرو ريزند.

راهب: اي گشاينده گان سرزمين هاي ناشناخته  و مغلوب شده گان صحراهاي خشك و شوره زار هاي هراس آفرين! آري ... سخن به راستي گفتي. واژه هاي آلوده بر زبان من نمي آيند. فقط از شادي شما خرسندم و براي تان آرزوي نيك بختي ميكنم... اما اي فاتح كه رنج شكست خوردن از لشكر رشك وحسدو آزمندي را به جان خريده اي، آنچه از زبان من شنودي، آيه هاي نوشته ناشده روح تو هستند كه دستها، چشمان، گوشها و افكار تو، آنها را به كردار مي آورند. من اشك ميريزم كه خاستگاه كردار هاي خويش را به درستي نشناخته ايد و ميترسم كه در دايره وجود، نشان سرگرداني ابدي بر پيشاني تان نشيند!

معتصم: اي ساجي، تو با زبان بي زباني صلصال و شاه مامه سخن ميگويي و من از آيه هاي روشن يكتايي. جز با نوك شمشير چي گونه توانم از چاه جهالت بيرونت آورم؟

راهب: ناخداي كشتي بي بادبان كه خود گرفتار امواج وحشي است.ساحل نشينان را چي گونه گرفتار مرگ ميپندارد؟ گفتار نيك با تو بيهوده است و هنوز، سوار بر راهوار گناهكار روح خويشتني.

معتصم: (به دربان بانگ ميزند) اين آدم نماي دلمرده را در تنگ ترين سرداب زير منارهءكاخ من زنداني كنيد. او در برابر آزادي خويش نمك حرامي ميكند. 

دربان از بازوي راهب ميگيرد و او را به سوي در ميكشد

راهب: اي مرده هاي زنده نما، شيرازه هاي درون گسستة تان گسسته تر باد!

 

(بيرون ميروند.)

معتصم روي بالش سر ميگذارد و زير لب ميگويد:

"شيطان بت پرست چي گونه لباس فرشته بر تن ميكند."

سپس مانند اين است كه به خواب ميرود. 

پرده ميافتد.

پرده هشتم

 

اتاق خواب افشين.  پرده هاي خاكستري كلكين ها را فرو پوشانيده و روشنايي سرخ رنگ كرانة خاور نشانة پايان شب است. افشين روي تخت خواب دراز افتاده است. دروازه باز ميشود و خاش پا به داخل ميگذارد. افشين آشكارا سراسيمه گشته و روي تخت مينشيند.

افشين: چي گونه شد كه درين پگاهي آمدي؟

خاش: (نفس زنان) سيل ويرانگري به سوي كاخ تو نزديك ميشود!

افشين: زبان شومت را ببند.از چه سخن ميگويي؟

خاش: از ميدان هاي جنگ و خون، از خواري سپاهيان مازيار و سرداران ترسو و خاين طبرستان!

افشين: آه! بازهم اژدهاي پليد خيانت دندانهاي زهر آگينش را نشان داده است؟

 خاش: قارن برادر زادة مازيار همان ديوار بي بنياد، با فرمانده لشكر خليفه بند و بست به وجود آورد. آن قله بي باوري، بهترين سرداران مازيار را با تني چند از جنگاوران بي باكش به حيان بن جبله سپرد. بدين سان در كوهستانهاي شروين بي آن كه تيري از كمان و شمشيري از نيام بيرون آيد، شكست پيش از جنگ، پيروزي آنها را بلعيده است.

افشين: خموش! مگر كوهيار را فراموش كرده اي كه چون كوهي استوار در برابر آل خليفه در نبرد است؟

خاش: به باد چنگ انداخته اي افشين!

افشين: (شمشيري از زير تخت بيرون مي آورد) سوگند به جوهر اين شمشير اگر پيام روشني از تو نشنوم، سر فتنه جوي ترا پيش پايم افگنم.

خاش: پرده سياه را از روي چشمان درونت كنار بكش افشين! كوهيار خودش را به سپاهيان خليفه سپرده است!

افشين: اوه چشمانم تيره گشت... سرم گيچ ميرود.

 

                                               ( شمشير از دستش به زمين مي افتد.) 

خاش: سالار من، جنگ در مرو تا هنوز پايان نگرفته است.

افشين: گفتم خموش باش... به سوالم پاسخ بده... آيا پيك من از پيش مازيار برنگشته است؟

خاش: چي گونه ميتواند از شراره هاي آتش گذشته اينجا بيايد؟

افشين: پس مازيار در هم شكسته است؟

خاش: شكست همچون گند است. بی آن كه آوازي داشته باشد، بوي بد آن به دماغ ميزند!

افشين: پس سپاه عرب به سوي طبرستان سرگرم پيشروي است؟

خاش: از پيشينة خيانت سرداران مازيار آشكار است كه در ميدانهاي جنگ چي ميگذرد!

افشين: شك نيست كه كوهيار در نمايش خيانت برنده شده است!

خاش: مازيار ديوانه اگر هوش و خرد خود را همانند سگ به دندان نميگزيد؛ شاه مار خطر و شرمساري يكباره سر بر نمي آورد!

افشين: شايد چنين باشد. مازيار جرقه آتش است، زود خموشي ميگيرد. او سقف را روي خود فرو ريزانده است. دربندكشيدن بيست هزار مسلمان عربي وطبرستانی، چي هوده يي داشت؟ آيا ويران كردن نيايشگاه هاي مسلمانان، بدترين اشتباه مازيار نگون بخت نيست؟ چون است  كه اين سردار بلند پرواز، همانند درختي از دست خودش تبر ميخورد؟ برايش پيام دادم كه ديوار ايستاده گي خود را سينه به سينة لشكر عبدالله طاهر نامرد استواري بخشد ؛ اما وي بي پروا به گفتةهای من، شأن خود را درين نشان داد كه باج يك ساله را در دو ماه به زور دستي از مردم و استاند. خون مردم طبرستان را با جفا كاريها و كوته انديشي هايش خشكانده است. اكنون چي كسي از وي پاسداري ميكند؟ بايد كاري بكنيم. برو گزارشهاي درست جبهه جنگ را بياور!

(خاش بيرون ميرود)

افشين: (با خود) آخ سوز آتش درون را چه چاره آورم؟ اين درد پايان ،بر روح بي قناعت و ناشكيباي من، بالاتر از سنگيني كوه هاست. با گذشت هر روز احساس ميكنم كه خوره خيانت و بد بيني، سيب تازة آرمانهايم را از درون ميپوساند. اين منم كه در گنداب شكست و تنهايي ميتپم؟ سالاري چون من كه مهرة پشت لشكريان روم را شكسته و مردان بابك شير دل را از كوهستانهاي آذربايجان براندم و خودش را اسير مرگ ساختم، چي گونه ممكن است در برابر طوفاني در هم شكنم كه همچون خشم مار زخمي از اندرونم سر بر ميكشد و هماي مغرور آرزوهايم، با تيري از كمان شكسته دلی ،بر زمين مرگ فرو ميغلتد؟ آن كه آرامش و آسوده حالي به اصفهان و راه هاي كوهستاني طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و كرمان و خوزستان فراهم آورد، من بودم. آرزوي من دستيابي به داس شكوه و نيرويي بود كه با آن ميتوانستم خلافت عرب و همدستان آل طاهرش را در خراسان درو كنم. اگر ميدانستم كه مازيار، ره و رسم سركشي نميداند، بوي گند نااميدی و مرگ به دماغم لانه نميكرد.

آخ! نفرين بر كوهيار، اين زادة هراس ، اگر سپاه عبدالله طاهر رابه كوهستانهاي مازندران راه داده باشد، چه پيش خواهد آمد؟ 

(افشين دستخوش هذيان و پريش انديشي است. روي تخت دوباره دراز ميكشد. حس ناكامی، او را در ژرفاي تيره گي خويش فرو ميكشد. دلاوريها ، جنگاوريها و پيمانكاريهايش در يك لحظه بيدار ميشوند. بر اثر احساس تلخي كه نيرو و باورش را نزد خليفه به افول كشانيده و در ين راه رشيد ترين همكاران خود را براي در دست گرفتن قدرت به دژ خميان خليفه سپرده است، در عذاب اليمي فرو ميرود. درين حال روح بابك خرم دين بروي پديد مي آيد.)

روح بابك خرم دين: اي انديشة آفت زده در خود بسوز... ای آزبی پايان، به دشتهاي خالي و بي كرانة فرجام خويش ديده بردوز. زور آور ترين مرد زمانه را بنگر كه جز آه نشاني و غير از ناتواني بهره يي او را نمانده است... شوخي زمانه چي بيرحم است! آن بازويي كه نيزه اش سپر سنگين قيصر روم را سوراخ كرد، حال توانايي پرتاب سنگ كوچكي را به سوي دارالخلافه از كف داده است.

(افشين به تكان از جا بر ميخيزد.)

افشين: قدرتي پهلوانانه در بازو و شوكتي از نيرو و هراس در دلهاي نديمان خلافت دارم. چنان كه ترا همچون كرم زبون، در كف دست ماليدم!

روح بابك: هنوز هم اسپ آزمنديت از نفس نيفتاده و در سر خاليت، ناداني در جوش است، نيرنگ تو در  من کاری افتاد .و حال خودت را در دام تسلي دروغيني گرفتار ميكني كه با دستهاي خويش پهن كرده اي!

افشين: نفرين بر تو اي پليد!

روح بابك: چرا ميترسي؟ من اكنون آن ياغي كوه ها و دشتها نيستم!

افشين: (با آواي خفه) اي مرد شوم و بي ستاره ، از تو بترسم! من كه بر روی دار كلة سگ را روي گردنت نهادم؟

روح بابك: راست ميگويي! چرا بترسي؟ در زنده گي هرچه با دستانت انجام دادي، انديشه يي كه در سرت ريختي، هرچه زبانت گفت و گوشهايت شنيدند و آن فيصله يي كه با روحت كرده اي، ترا برائت ميدهند. چرا از من هراسي داشته باشي، روي سينه ات از جواهرات خليفه آراسته است. گردن بند پر از جواهرات رنگارنگ آذين گردن تست. مال و منالت بيرون از شمار، افتخارت عالمگير و نيرويت بي هماننداست . اگر يكبار بر كرسي حكومت خراسان تكيه زني، به آخرين مرز آرامش پا ميگذاري، مگر من هنگامي كه هنوز در زنجير نيرنگ و دو رويي تو بند نيامده بودم، نميدانستم كه تو آرامش و افتخار را چي گونه ميفهمي.

افشين: بزرگي چيزي غير ازين نيست... مگر تو اي چوپان بي نسب، بيست سال از براي چي در مغاره ها و دره ها ولگردي كردي!

روح بابك: آواي پلشتي از گلوي سرنوشت تو بيرون مي آيد. پندار تيرهء تو از گفته هايت هويداست. تو همچون شوخي تلخ زمانه ای ... آتشی در خويشتن داری که براي سوختن كيمياي آدميت آفريده شده است. در مان تو اي بيمار ، خشم مقدس است!

 افشين: من هر آنچه را كه نبايد باشد، در سرزمين فارس و خراسان  به زنجير ميكشم. با تو اي هرزه سر برابری ندارم. در گورستان هيچ به خاكت سپرده ام.

روح بابك: تو گر نبودي تاريكي را در برابر نور چي تعبيری بود؟ سرشت تو، اگر چه با كاروان نور، هماره در سفر است، اما كاروانيان تو را از روي اين كه با سينه ميخزي و شاهد نور را كه بر اورنگ بي نقاب خويش نشسته و به سوي منزل مطلوب در سفر است ، باز ميشناسند! تو شوخي تلخ زمانه اي. اما از آن شوخي تلختري كه سرنوشت بر تو روا داشته است ،آگاهي نداري. تو از خواب گران ديرتر بيدار شده اي. بيهوده است به تو بگويم كه از اندرونت ياري بجوي، وجدان سرگشته ات را صدا بزن، چشم شيطانيت را آتش بزن كه در زمان زر و زور، خودت را نديدي، نيافتي! سرشت و سرنوشت تو چنان اند كه روشناييها را در درونت آتش ميزنند ، روحت را به تاراج  ميبرند ،خون پاک نياکان را را در رگ و ريشه ات مي آلايند... دنبال چيستي؟ اي مغلوب ترين! چرا ميلرزي؟ گوشهايت را با دست مپوشان... ميرسد آن روزي كه آواي نور در بيكراني خود نابودت كند. اكنون تا زنده اي، در بندي؛ لرزاني و ماموري تا درياي پلشتيها را از كام خويش بر بستر نور به خروش بر آري... 

(افشين در حالي كه گوشهايش را با دست پوشانده به سوي روزنه ميرود. پاهايش به زحمت تنه او را نگهميدارند.) 

افشين: اي بابك! من نميخواستم با تو بجنگم و ترابه دام آورم. نيمة كفارة انجام چنين كاري به دوش تست. تلاش كردم به تو گزندی نرسد. من سپهبد خلافت ميان اعراب غريبه يي بيش نيستم. مرابه چشم بيگانه مينگرند. دوستان و همكارانم تنهايم گذاشته و از هيچ نيرنگي در برابر من كوته نيامدند. هنگامي كه خليفه مرا به جنگ تو روانه كرد، آگاهانه سپاه زير فرمان خود را از راه كوه ها ميراندم و راه دشتها را به تو واميگذاشتم تا جنگي رو ندهد و هزاران سپاهي اجير خليفه بر لشكرت نتازند. اما از نيات من چيزي بر نيامد.آن ها خبر به خليفه بردند و معتصم "خطا كار" خطابم كرد و ازين كه راه زمين و دشت به دشمن گذاشته ام، بدي ها ديدم.

روح بابك: سالهاست كه خونت از مادة تزوير پليد گشته است. گناهان تو بيان دروغهايت نيستند؛ توجيه نيرنگبازانة نامرديهاي تو هستند. يگانه مقصود  تو نابودي و شكست من بود تا چشم خليفة عربي را از جسارتت بسوزاني، در جنگ با مردان من احساس ناتواني كردي و براي آن كه از چشم خليفه معتصم نيفتي، دام نامردي فراراهم گستردي. حالا ديگر از گوشة چشم سروران عربيت بر كنار مانده اي، هوس حكومت خراسان به دلت گنديده است و لشكريانت به تو باور ندارند...

افشين: انصاف ده بابك! با من اين گونه مباش، در سراسر زنده گيم ميان دو سنگ آرد شده ام. هماره شورشي بر ضد عرب ها در اندرونم بيدار و پرندة آزاد و قفس شكن نژادم آماده پرواز بوده است.

روح بابك: در قدرت طلبي هاي تو جز جنون رام ناشدة حيوان نفس آدمي، چه چيز ديگري نهفته است؟

افشين: اگر چنين بود ، سپهبدی بلند دستی چون من ، چي گونه باتو و مازيار پيمان ميبست و خطر به جان ميخريد؟

روح بابك: اگر وجدانت عرب زده نميبود، حالا كه مانند سگ آواره يي درخندق آرزو هاي شومت فرو رفته اي، به زبان حال ميگفتي كه در پي فاجعة پيمان تو با من و مازيار، سلطه جويی  خودت نهفته بود.  تو تنوري را آتش افروختي كه من و مازيار هيزم آن شديم؛ بدون آن كه نان دوزخي هوس هاي آلوده ات، در آن به پخته گی رسد.

افشين: (بانگ برميدارد) خموش اي بابك، اي پادشة دلهاي مردم! زنگار ديرينه يي روي وجدان و روح من نشسته است. چه كسي درين دنيا هست كه زر و زور، خونش را آلوده و انديشه اش را تيره نسازد. بدان كه همه اش اين گونه نيستم. خشمي روحم را شيار ميزند. باور كن... باور كن هنوز هم ريشه يي در زمين اصالتهاي انساني دارم.

روح بابك: پيمان و بيان اميرزاده ها را باور كردن، ساده گي است. آنان هنگام خواري و شكست به اصل خويش برميگردند.

افشين: من خلافت عرب را به دست طوفان ميسپارم!

روح بابك: امير زاده ها به خواب هاي خوش دل ميبندند. تو هميشه اسير هواي درونت بوده اي... آن جنوني كه تراپروريد، پايه هاي ستم عرب ها را استوار كرد. تو مگر به واژگوني بنايي دست مييازي كه خودت آبادش كردي؟

افشين: مانند شتر عربي در برابر اعراب كينه به دل دارم! مگر براي آوردن دين سپيد نياكان به سوي خود نخواندمت؟

روح بابك: به همين اسم و رسم مرا به سوي خود فرا خواندي. پس به كدام كيش و آيين به دامم كشيدي؟ نام عبرت انگيز تو از ذهن روزگار ناپديد نخواهد شد. خواري ناپيدای درون تو، از دماغ آينده گاني كه ذهن خويش را با انديشه هاي تو مي آلايند، چون شعله هاي بي لگام بيرون خواهد ريخت واز بهر نابودي سپهر به پرواز در خواهد آمد.

          (صداي پا و هياهو از بيرون به گوش ميرسد. انگار توده هايي به جنبش در آمده اند. آنگاه خاش داخل ميشود.)

خاش: خبر تلخي آورده اند؟

افشين: (شتابزده) شكست مازيار؟

خاش: بدتر از شكست!

افشين: حرف روشن بگو!

خاش: كوهيار مازيار را به چنگ سردار خليفه سپرده است!

افشين: در كجاي ميدان جنگ اين چنين فاجعة شوم پيش آمده است؟

خاش: كوهيار در خرم آباد با سردار خراساني – حسن پسر حسين- ديدار كرده و پيمان واگذاري مازيار را به وي سپرده و در شهر هرمز آباد مازيار را به دام انداخته است!

افشين: اكنون مازيار كجاست؟

خاش: حسن مازيار را دست و پا بسته به خرم آباد فرستاده است تا وي را از راه شهرساری به خراسان ببرند. كاخ مازيار را آتش زده انند؛ مال و داراييش را به تاراج برده اند و وابسته گانش را به اسارت گرفته اند. 

(افشين دست روي پيشاني ميگذارد. روي فرش نمدی كنار تخت خواب به زانو در مي آيد.)

افشين: (ناگهان روي پا مي ايستد) من به تنهايي با هيولاي عرب ميجنگم. يك تير در كمانم باقيست آن هم اگر به هدف نرسيد ... 

                    (با گام هاي استوار در اتاق راه ميرود. آواز روح بابك از گوشة سالن شنيده ميشود.)

 روح بابك: عمري زنجير برده گي به چنگ گرفتي. حالا همان زنجير حلقة دار بر گلوي تست!

افشين: روزگاريست فرمانده رزم و پيكارم. نيم سپاه خلافت به يك اشارة من كاخها را ويران ميكنند. من براي شكست آفريده نشده ام. 

(خاش داخل ميشود) 

خاش: سپاهيان خليفه سوي شهر سامرا در حركت اند.

افشين: خموش! دنباله اش را ميدانم. براي آخرين پيكار آماده ايم. فردا مهماني بزرگ بر پا ميدارم و خليفه را با سرداران ترك و پسرانش يكجا نابود ميكنم.

(خاش بيرون ميرود.)

پردهء نهم

 

بارگاه كاخ خلافت. معتصم بر جايگاهي بلند و گروهي از مقربان در دو سو نشسته اند. پيكي با سرو روي خاك آلود به درون می آيد .زمين حرمت ميبوسد.

قاصد: عمر بي زوال امير المؤمنين و پاينده گي امت اسلام!

خليفه: از كجا آمده اي!؟

قاصد: برگي از عبدالله طاهر سردار خراسان آورده ام!

معتصم: امشب خواب فرو پاشي بي دينان ديده ام ...  ای ابن زيات نامه را بگشا و برايم  باز خوان !

وزير : ( نامه را از پيک ميگيرد و پس از درنگی بانگ برميدارد ) گشايش مازندران و دستگيری مازيار گبر مبارکباد !

(مقربان يك صدا درود و صلوات ميفرستند.)

 

معتصم: ای ابن زيات ... نکته های ناگفته  نامه را نا گفته بگذار !

وزير : نکته ناگفته همان است که خليفه اسلام بر آن وقوف دارد و هماره  از آن سخن ها گفته است !

معتصم : (انديشمندانه) فساد! فساد!

مقربان : ( با يک صدا ) يا خليفه ... مازيار زنده است ؟

معتصم: مازيار در چنگ ماست و وابسته گانش، بادارايي هايشان به غنيمت سپاه اسلام در آمده اند و يكي دو روز ديگر به اين جا ميرسند!

وزير: فرمان خليفه چيست ؟

معتصم: پيل دارالخلافه را رنگ زنيد و به انتظارش بكشيد. دستهء سرود خوانان  را گرد آوريد. آوازگران به كوي و برزن، مردم را ندا زنند كه مازيار را سوار بر پيل دارالخلافه در كوچه و بازار شهر تماشا كنند.

وزير: يا امير المؤمنين، شكرانه گي اين گشايش بزرگ براي اهل خلافت چه باشد؟

معتصم: آرامش و آسوده حالي رعيت اسلام!

وزير: با مهماني بي همانندي شكرانه ادا نميشود؟

معتصم: يك اشاره برايم كافيست اي بن زيات.

وزير: (به گوش خليفه آهسته ميگويد) در آن ضيافت، صد غلام سياه هندي با شمشير هاي آخته، از خليفة اسلام پذيرايي ميكنند!

معتصم: مغزم كار ميكند. سراپا گوش هستم!

وزير: (شوخي كنان) آخرين اميد مازيار و ميزبان خدمتگزار!

معتصم: كوتاه كن! سفارش پيشين اجرا شده است؟

وزير: فرو گذاشت در اجرای دستور خلافت ، گناه نابخشودني است!

معتصم: اوامر را بشمار!

ويزر: صلاحيت عسکری و لشكري افشين سلب گرديده است و خودش در حلقة جاسوسان  قرار دارد. تنها صد نفر غلام سياه مسلح در خانه اش آماده اجراي امر اويند.

معتصم: چي كساني را به مهمانيش فراخوانده است؟

وزير:  بزرگان دارالخلافه، سرداران خلافت و پسران خليفة مسلمين- هارون الواثق و جعفر المتوكل را .

معتصم: (با تمسخر) مرحبا! اسباب زحمتش خواهيم بود!

وزير:   اراده رفتن به قصر افشين داريد؟

معتصم: مگر ميخواهي مهماني را رد کنم ؟

وزير: مصلحت امور مسلمين جز خليفة اسلام چه كسي داند؟

معتصم: زود باشيد، پنجاه سوار ورزيدة شمشير به كف را آماده كنيد!

وزير: (با سراسيمه گی) يا خليفه ، پنجاه سوار براي كشتن صد جنگاور وحشي و بيرحم بسنده خواهد بود؟

معتصم: مگر به جنگ غلامان افشين ميتازيم؟ من به مهماني افشين ميروم!

وزير: منظور اميرالمومنين را نميدانم.

معتصم: اگر مراد من از پيش بداني، آنگاه تو خليفه ای  و من عبدالملك ابن زيات!

وزير: مگر نميدانيد، آن جا چه خبر است؟

معتصم: دام خونينی فرار راه من است!

وزير: تدبير من به عنوان خدمتگزار خليفه و امت نبوی ميگويد كه براي پاسداري جان اميرالمومنين هزار جنگاور آماده كنم!

معتصم: وقت به هدر ندهيد... پنجاه سوار در رکاب من بسنده است... اسپم را بياوريد! 

(معتصم شمشيري به كمر مي آويزد و با گامهاي استوار از كاخ بيرون ميرود. مقربان و نديمان با سيما ها ي پرسش آلود به دنبال اوميروند.)

پردهء دهم  

کاخ تابستاني افشين  برای پذيرايی مهمانان آرايش پر شكوهي يافته و از روي ديوار ها، پارچه هاي رنگارنگ ابريشمي آويزان اند. روي ديبا ها با گوهر نشاني هاي ظريفي آذين گشته و يك رشته پارچه هاي رنگين از لبة ديوار سرا پرده آويخته است.

روزبه: امير المؤمنين و همراهان سوي كاخ مي آيند!

افشين: ( به خدمتگزاران) براي پذيرايي آماده شويد!

(افشين به پيشواز خليفه مي آيد. معتصم به دروازة كاخ ميرسد، اما از اسپ پايين نمي آيد.)

افشين: قدم گذاری خورشيد بلاد اسلام درين سرا نکو باد ! (سوي آسمان نگاه ميكند) اين كاخ از خجسته گي حضور سرور امت چه پر فروغ گشته است! ( رو به خليفه) يا سيدي، مگر ديگران با قدم رنجه كردن شان مرا سر افراز نساختند؟

معتصم: (به معتمدان ) داخل برويد، من به دنبال شما مي آيم!

                                                          (و رو به افشين كرده ميگويد:)

ديگران نتوانستند بيايند .كسي را مهلتي مهيا نبود و برخي هم به كار هايي بودند و هارون الواثق و جعفر هم رنجور بودند. من با خادمانم تنها آمدم!

درين حال از پشت پردة راهرو آواي عطسة يكي از هندوان بلند ميشود.

افشين: (با دستپاچه گي) يا سيدي، افتخار فرونتري را از من دريغ نداريد. براي چه ايستاده ايد؟ بفرماييد به  اندرون!

معتصم: از باشنده گان شهر خلافت، افتخار آشنايي كسان ديگري را درين مهماني نصيب خواهيم شد؟

افشين: يا سيدي، گروهي به پاس خليفة مسلمين حضور دارند و شماري هم به خوشبختي ديدار نايل ميشوند!

(معتصم ناگهان به ريش افشين دست انداخته و آن را به چنگ ميگيرد و به سوي سواران  و معتمدان خود فرياد ميزند) غارت كنيد.. غارت كنيد...

معتصم: (به افشين)  ماه ها در انتظار اين دعوت پر شكوه بوديم... در فرجام انتظار ما پايان يافت!

افشين: (فرياد ميزند) هاي غلامان! از پس پرده برون آييد. شمشير هايتان را به كار گيريد!

معتصم: (بر مقربان و غلامان افشين فرياد ميكشد) من معتصم، خليفة مسلمينم ،كسي از جايش تكان نخورد! هيچ يك از شما نزد من گناهي نداريد!

افشين: (دوباره فرياد ميكشد) آي ياران شمشير به كف! اين پليدان را بكشيد. ورنه همة تان را به دار ميزنند!

 

(جنبشي در ميان غلامان جرأت باخته پديدار ميشود.) 

معتصم: (با صداي بلند به سواران) غلامان را نكشيد. دست ها و پاهاي شان را ببنديد. آن ها دلي در سينه ندارند تا به روي ما شمشير از نيام بر كشند! (اشاره به افشين) زن و فرزند اين دون مايهء نا بکار را بيرون آريد. آتش به کاخش زنيد تا شعله های بزرگ ازين لانه شرارت به هوا شود!

افشين: (به خليفه) اين چنين نشستن بر كرسي خشم و نامهري هرگز ترا نزيبد. ريشم را رها كن! به خاك ذلت فتاده باد سخن چيناني كه در بارة من منظومه هاي دروغ پرداخته اند!

معتصم: ريش تو نشانة شومي تست... خداي را به بازي گرفته اي؟ (به سواران) بشتابيد. و دم و دستگاه ياغيان  را به کام آتش اندازيد، دست و پا و گردن اين تخم حرام را در زنجير ببنديد!

                      ( سواران جنگجو ريش افشين را از چنگال خليفه وا ميرهانند و افشين را به زنجير ميكشند.)

 

معتصم: شعله هاي آتشي كه از لانة فساد به هوا ميرود، خشم خداي را چه خجسته نشانه يي است! (خطاب به سواران) غلامان هندو را يكسو به صف آوريد!

يكي از خادمان: يا خليفه ، با غلامان سياه چي كنيم؟

معتصم: سياهان بد بخت را كيفري در كار نيست. شمشير ها را از نزد شان ستانده ايد؟

خادم: يا اميرمؤمنان  ، دست هاي شان تهيست... افشين را به كجا ببريم؟

معتصم: در بالاترين تنگناي كوشك دارالخلافه در بندش كشيد. زود باشيد حركت كنيد. مهماني خوش ما پايان يافت!

خادم: يا سرور مسلمين ، در بالاترين كنارة كوشك، آنقدر جا تنگ است كه زنداني به تنهايي جا گرفته نميتواند، نگهباني چون كنيم؟

معتصم: پر گويي بس كن چند تن نگهبان را پايين منازه بگماريد.

افشين: يا سيدي يا سيدي... 

پردهء يازده هم  

كاخ دارالخلافه. معتصم برصدر نشسته است و  شماري از نديمان خاص، يك پله پايين تر ايستاده اند. خموشي سهمگيني حكمفرماست. در اين گاه، اسحق مامور حاكم خراسان مازيار را داخل مي آورد.

معتصم: (ريشخند آميز به مازيار) مسافر، به درگاه بي زوال خلافت خودش آمدي!

                                        ( مازيار با چهرة شكسته، سر تعظيم فرود مي آورد.)

اسحق: يا مولا! پيام حاكم خراسان- خدمتگزار خلافت- را آورده ام.

 معتصم: (با تجاهل به مازيار اشاره ميكند) مگر اين مهمان نورسيده را تو با خود آورده اي؟

اسحق: مازيار ، حاكم ياغي مازندران را براي سزا به درگاه خليفه آورده ام!

معتصم: در پوست چه دراي؟

(اسحق دست در خورجين كوچك پوستي فرو ميبرد و بسته  يی از نامه ها را که بر  پوست نگاشته شده اند   ، بيرون می آورد و وزير آن را از وی ميگيرد.)

معتصم : چه سوغات آورده ای ای مرد !

    اسحق: يا اميرالمومنين اين نامه هاي محرمانة افشين به مازيار است!

معتصم: الله اكبر! سوغات مازيار همين است؟

وزير : فتح و گشايش کسانی را در خور است  که انوار حق به دل ميگيرند و از  روی اخلاص  طاعت خدای را به جا می آورند  و زبان جز به  ستايش پروردگار عالم به کار نميگيرند !

 

اسحق بيرون ميرود.

وزير نامه ها را ورانداز ميكند

معتصم : اي مازيار،از بخشش و گوشة چشم ما برايت چه كم رسيده بود؟

مازيار: اي سرور بخشايشگر، در حق من از بنده پروري خليفة اسلام هرچه گفته آيد، بسنده نيست!

معتصم: صفت بخشايشگر، خداي عزوجل را سزاوار است. اي مازيار مگر نميداني كه من بندة الله و خادم امت نبوي ام؟

مازيار، آنچه سرور امت فرمايد، آيهء حقيقت است!

معتصم: پس اين  تباهي در ملك طبرستان از بهر چه راه انداختي؟

مازيار: آن جنگ و تباهي را حكمتي بود يا سرور امت!

معتصم: مگر گردنكشي و كشتار حكمتي دارد؟

مازيار: اگر مردم اميري را فرمان نپذيرند،بايد به زور فرمان از ايشان ستاند!

معتصم: يعني ترا ارادة شورش در برابر رعيت مازندران در سر بود؟

مازيار: حاكم را فرمان پذيري رعيت شرط است. مرا به ولايت طبرستان مقام حاكميت داديد ؛ اما اهل آن ديار در برابر من ايستادند . چون به بارگاه خلافت شدم، جواب آمد با ايشان بجنگ!

معتصم: اي مازيار، چه كسي گفت با رعيت در آويز؟

مازيار: من از روي فرمان رسمي مقام خلافت، بوسه به شمشير زدم!

معتصم: (خشمگين) فرمان رسمي خلافت كجاست؟ اي ياغي طبرستاني، ارباب سامان خلافت جز من كس ديگري هست؟

مازيار: حقا كه صاحب الاختيار بلاد اسلام، مولاي مسلمين است.

معتصم: مگر رسم نبرد و بغاوت ارادة من بود؟

مازيار: خير يا سرور امت، افشين سردار دارالخلافه به نيابت از مولاي مسلمين، چنين حكمي برايم فرستاد.

معتصم: (اشاره به كاغذ ها) نامه هاي افشين همين است؟

مازيار: آري... بر زين، پيك افشين، نامه هارا مي آورد!

معتصم: از پيوندت با افشين بگو!

مازيار: افشين برايم دست پشت پناهي ميداد، يك دلي پيشنهاد ميكرد. معنای پيام هايش اين بود كه من از عبدالله طاهر حاكم خراسان نافرماني كنم تا وي نزد خليفة مسلمين  زبون گردد. آن وقت خليفه از روي ناچاري، او را به رزم  من ميفرستد و ما هر دو در كار بربادي عرب ها كار زار ميکنيم.

معتصم: و تو سر به شورش برداشتي و خون مردمان ريختي؟

مازيار: من فرمان آمده از خلافت را كمر بستم!

معتصم: تو اي مازيار، هرچه در توان داشتي در برابر اسلام دريغ نكردي، بدان كه سرنوشتي عبرت آموز در انتظار توست!

مازيار: (با زاري) يا سرور امت، مرا زنده نگهدار.  نقدينه يي بي حساب و اموال فراوان وجواهرات ناب ارزاني گامهايت ميدارم.

معتصم: ... اي مازيار، ليكن شرطي در ميان است!

مازيار: به اجابت رأي سرور امت حاضرم.

معتصم: چشم در چشم افشين انداز و آنچه را ميان تان گذشته با زبان خودت باز گو.

مازيار: همه چيز را ميگويم!

معتصم: سپس در بارة خواسته ات انديشه يي ميكنم.

مازيار: فرمانبردارم!

(نگهبانان به اشارة چشم خليفه مازيار را بيرون ميبرند.)

پردهء دوازده هم

 كاخ دارالخلافه، معتصم بر جايگاه خويش تنها نشسته است . وزير و قاضي مي آيند.

معتصم: وقت آن است كه جلسة محاكمة افشين و مازيار را آغاز کنيد!

وزير: يا اميرالمومنين ، افشين و مازيار بی دين و آتش پرست اند. به محاكمة ايشان چه حاجت؟

معتصم: اي بن زيات وزير خلافت را دانايي و تدبير بايد، چي گونه از احوال رعيت واقف نه اي؟

وزير: خدا را شكر گذارم كه ارشاد مولاي امت شامل حالم شود!

معتصم: روزگار چنان است كه اندك بهانه يي، عجم را از حالت ايستايي و پذيره يي به فتنة بزرگ و خونين اندر كند. افشين و مازيار را كيفري سنگين در كار است. چرا در مقام شرع، تا به روز حشر، در نزد مردمان خويش در جمع مرتکبين گناهكاران كبيره حساب  نشوند؟

قاضي: (به وزير) محكمه در محضر مردم به معناي پا بر جايي عدالت است و آتش درون آنان را فرو مينشاند و ميگويند خليفة بدترين دشمنانش را هم به حكم شريعت مؤاخذه ميكند!

معتصم: قوم عجم را كه من ميشناسم، به آيين گذشته خويش دلبسته اند. بابك ، مازيار و افشين تا آن جا كه توان داشتند، تخم دشمني با حكمروايي عرب را در دلهاي مردم پاشيده اند. حال كه روز فيصله با دو سردار طاغي مجوس فرا رسيده است ، مصلحت خلافت در احتياط وتدبير است!

وزير: آيا مردم عجم از مجازات سرداران خويش خشمگين نميشوند؟

معتصم: آن ها را به جرم ديگري به چنگ شريعت ميسپاريم!

وزير: مردم ميدانند كه مازيار و افشين به رأي واژگوني خلافت عرب، تيغ كين و بغاوت از نيام بر كشيدند و از فرمانروايي عرب رنجيده خاطر اند... اما خليفة خير اسلام و مسلمين را نيك داند!

معتصم: تشويشي در كار نيست. مازيار و افشين را نه به جرم بر اندازي حاكميت عرب  كه به نام گبر و بددينی به محاكمه ميكشانيم... آوازه گران را فرمان دهيد تا كفر ووانمودي به مسلماني آنها را به گوش مردم برسانند و گويند كه مراد خليفه از كيفر آن ها مصلحت رعيت اسلام و نكوهش آن هاييست كه تلاش در آوردن رسم گمراهي به خرج داده و شريعت خوار ميداشته اند.

 

پرده ميافتد.

پردهء سيزده هم

افشين بر جايگاه صفه مانندی  ساخته شده از چوب و پوشيده با پارچه مخمل ميان دو نگهبان نشسته است. خليفه معتصم آراسته به جامه های پرشكوه شاهانه، بر صدر نشسته و قاضي و وزير در راست و چپ وي مکان  گرفته اند. گواهان و مقربان دربار، روي نشيمن هاي مخملي در دو سوي بارگاه به چشم ميخورند.

قاضي: گناه بد ديني را در شهر هاي خلافت امير المؤمنين، سزاي سخت مقرر است. اين افشين سنت پيامبر را پامال و دل از ايمان به اسلام تهي داشته و آئين دشمنان را پاسداری نموده است.

وزير: آن جا كه در طريق شرع انور ، تيره سيرتان را ملجايي نيست، آذر پرستان را ره پنهان كجا تواند بود؟ (اشاره به دو مرد حاضر و خطاب به مجلسيان) آي خبره گان عدل و انصاف، اين دو مرد مظلوم و ژنده پوش را ميشناسيد؟

قاضي: (خطاب به مردان ژنده پوش) جامه ها را از تن بيرون آوريد!

وزير: بنگيريد! گوشت به استخوان اين بيچاره گان نمانده!

قاضي: (خطاب به ژنده پوشان) از چه رو چنين حال زاری  را نصيب شده ايد؟

                                (ژنده پوشان با حالتي نزار و دستاني لرزان خاموشانه دست به دعا بلند ميكنند.)

قاضي: اي افشين اين دو مرد درد كشيده را ميشناسي؟

افشين: آري ميشناسم!

وزير: احوال ايشان را حكايت كن.

افشين: يكي مؤذن است و آن ديگر امام مسجد. روزي فرمان دادم تا هر يك را هزار تازيانه زنند!

قاضي: چه تقصيري از ايشان رفته بود؟

افشين: اين دو در ديار اسرو شنه بر بتخانه يي حمله كردند و بت ها را بيرون ريخته و مسجدي بنا نهادند!

قاضي: بنا نهادن مسجد به جاي بتخانه گناه است؟

افشين: گناه و ثواب به جايش! من با پادشاهان سغد پيماني داشتم كه هر قومي را به دين و آيين ايشان رها كنم و كسي را از ديگري آزار نرسد. اين دو مرد پا از حد خويش فراتر گذاشتند و هزار هزار تازيانه به جان خريدند!

قاضي: خدايا مرحمتي! در دياري كه از نور عدل الهي منور است، بنده گان عاشق را تازيانه ميزنند!

وزير: (به افشين) اين كتاب را چرا با ابريشم و طلا و جواهر زينت داده اي؟

افشين: ميراثي است كه از پدر به من رسيده!

وزير: نميداني كه عالمي از سخنان كفر آميز در آن نبشته اند؟

افشين: در كنار گفته هاي كفر آميز گذشته گان، مقولات عبرت انگيز حكيمان عجم نيز در آن هست!

وزير: بهره ات از نگهداري آن چه بوده؟

افشين: از حكمتش فيض برده ام و از كفر آن پرهيز جسته ام!

قاضي: چي گونه پرهيزي كه آن را به زيور آراسته اي؟

افشين: مرا نيازي نبود كه آرايش آن به دور بريزم!

قاضي: پيرايه فاخر از كتاب كفر بر نميگيری و ادعاي مسلماني داري؟

افشين: در خانة تو نيز كتاب كليله و دمنه و كتاب مزدك يافت ميشود؛ مگر از شمار مسلمانان بيروني؟

قاضي: (رو به يكي از گواهان ) برخيز، آنچه را در بارة افشين ميداني... في المجلس حكايت كن!

شاهد: افشين گوشت جانور مرده يي را كه خفه كرده باشند، ميخورد!

قاضي: او را هنگام خوردن گوشت جانور مرده به چشم ديده اي!

شاهد: آري مرا نيز به خوردن فراخواند و گفت که گوشت جانور مرده سودمند تر است از آن جانوري كه سرش بريده باشند. او روز هاي چهار شنبه، گوسفندي را خفه كرده از ميان دو نيم ميكرد. آنگاه شمشير به كف، از ميان پارچه هاي جدا شده ميگذشت و رسم نياكان خويش را به جا مي آورد. روزي برايم گفت من براي خدمتگزاري عرب ها از انجام بد ترين كار هايي كه از آنها نفرت داشتم ، دريغ نكردم، تاآنجاکه شتر سوار شدم و نعلين به پا كردم؛ اما تا كنون موي از بدن نسترده و رسم ختنه به جا نياورده ام.

قاضي: (به افشين) در بارة حرفهاي او چه تواني گفت؟

افشين: در دين داري اين مرد چه معياری نزد شماست؟ اين همان مؤبد مجوسي نيست كه به نام محرم راز متوكل- برادر خليفه- نقاب مسلماني به چهره زده بود؟ آيا در اخلاص موبدي آفتاب پرست به اسلام و راستي باور داريد؟

قاضي: سخن بر سر مسلماني او نيست، دعوا روي مسلمان نمايي توست!

افشين: چرا شهادت كسي را ميپذيريد كه مسلمانيش را باور نداريد؟

وزير: او راز هاي پنهاني ترا آشكار ميكند. مگر از مسلماني خودش لاف و گزاف شنيده اي؟

افشين: پس زبان اين مرد از خودش و افكارش از شماست (رو به شاهد ميگويد) ميان خانة من و تو درو دريچه يي هست كه چشم نهاده و از حال من واقف شده باشي؟

شاهد: هيچ راه و روزني نيست!

افشين: روزي را به ياد بياور كه ترا در خانه ام فرا خواندم و در خلوت از دوستي و ارادتي كه به مردمان عجم در دل دارم، برايت سخن ها گفتم!

شاهد: همين گونه است كه ميگويي!

افشين: پس تو نه در دين خود شايان باوري و نه در پيام خويش پا بر جايي. كنون دانستم كه در رسم ناجوانمردي جايگه بلندي را از آن خود كرده اي!

قاضي: آي افشين، برتو تب ملامتی مستولی گشته است كه آن حكيم دانشمند را از دايرة باور بيرون و در دام اتهام نامردي وابسته قياس كردي. پس مرد ديگري را كه پهلوي وي نشسته است، ميشناسي؟

افشين: نميشناسم!

قاضي: (خطاب به آن مرد) تو اسمت را بر زبان آر!

مرد: من مرزبان بن تركش هستم!

قاضي: اين مرد را ميشناسي؟

مرزبان: آري او افشين است!

قاضي: چه گفتاري در باره افشين داري؟

مرزبان: (از جا بر ميخيزد و به افشين ميگويد) اي فريبكار، تا چند پشت پردة نيرنگ و افسون چهره پنهان ميداری!

افشين: اي دراز ريش نادان، خواسته ات چيست؟

مرزبان: مردم اسروشنه در نبشته هاي خويش به تو چه عنواني داده بودند؟

افشين: همان نام و نشاني كه براي پدر و جدم داده بودند!

مرزبان: آيا آنچه كه ترا خطاب مي كنند اين نيست كه "به خداي خدايان از سوي بندة او فلان بن فلان؟"

افشين: آري معنای آن همين است!

وزير: مسلمانان به يك بندة حقير "خداي خدايان" ميگويند؟ پس براي فرعون كه دعواي خدايي ميكرد، چه باقي گذاشته اي؟

افشين: پيش از اسلام پدران من و مرا بدين لقب ميخواندند؛ چون اسلام آوردم، مصلحت نديدم مقام خويش از پدرانم فروتر يابم و منزلتم كاهش يابد.

قاضي: پس مفهوم مسلمانيت ايمان به قرآن و شريعت نه بلكه براي حفظ اعتبارت در نزد رعيت بوده؟

افشين: مرا از  قياس و گفتار تو پروايي نيست!

وزير: (به نگهبان) مازيار، والي طبرستان را داخل بياوريد!

قاضي : (به افشين) همكيش ثابت قدمي داري... از راه دوري به ديدارت شتافته است!

افشين: (با طنز تلخ) فرخنده باد قدومش از براي تو اي ابن ابي داوود!

                                                  ( مازيار را داخل مي آورند.)

وزير: (به افشين) اين مسافر خستهء از راه رسيده، همكيش توست... او را شناختي؟

افشين: اين چهره برايم آشنا نيست!

قاضي: (به مازيار) اين شخص را ميشناسي؟ نامش چيست؟

مازيار: اين افشين سردار دارالخلافه است!

معتصم: (آهسته به گوش قاضي) مازيار را به گفتن آوريد، رشتة كار در سخنان وي است!

قاضي: مراد مولاي مسلمين اين است كه مازيار هر آن چه ميداند، به زبان خود باز گويد؟

معتصم: تكرار به آواز بلند؛ تا مجلسيان هر آنچه را كه وي باز ميگويد، بشنوند !

قاضي: (به مازيار) اين نامه را چي كسي به تو  داده است؟

مازيار: همه نامه ها از آن افشين اند!

قاضي: از تو چه خواسته است؟

مازيار: مرا به جنگ عبدالله طاهر فراخوانده و به شورش در برابر خلافت دلگرمي ها داده است!

قاضي: چه انديشه هايي در سر افشين دور ميزند!

مازيار: افشين انديشة زردشتي در سر و هواي دشمني خليفه در سينه دارد!

قاضي: (به افشين) مردي كه ترا ميشناسد، مازيار حاكم ولايت مازندران است. چي گونه فرماندار بلند آوازة ديار خلافت برايت آشنا نيست؟

افشين: اينك از زبان تو شناختمش!

قاضي: اكنون كه او را شناختي، بگو چند بار چيها به او نوشتي؟

افشين: گفتم كه از زبان تو او را شناختم، پس نامه چه گاهي نوشته باشم ؟

وزير: ز مازيار ميگويد که  اين نامه هاي افشين است و مرا به نفي شريعت و سركشي در برابر خلافت خوانده است!

افشين: من كه ازين گفته آگهي ندارم، چي؟

وزير: (به مازيار) با افشين چند بار مكاتبه كردي؟

مازيار: به شمار نامه هاي افشين  پاسخ و پيغام داده ام!

قاضي: از چه رو ميگويي كه نامه ها به دستور افشين نبشته شده اند؟

مازيار: نامه ها را پيك او به دست خود مي آورد!

قاضی: نام پيك يادت هست؟

مازيار: برزين.

قاضي :نشاني برزين را ميداني؟

مازيار: در باب برزين از افشين پرسيدن بايد.

قاضي:مگر انکار افشين دعوای ترا باطل نميکند؟

مازيار: خير... نامه هاي افشين از دست برادرم-كوهيار- برايم سپرده ميشد و كوهيار هم اكنون همدست سپاه خلافت است. ميتوانيد از وي درين باره بپرسيد.

قاضي: نامه ها چي گونه به كوهيار ميرسيد؟

مازيار : خاش برادر افشين با كوهيار رابطه داشت.

قاضي: مضمون نامه ها را ميتواني بر زبان آوري؟

مازيار: نامه هاي افشين عيان تر از بيان اند (اشاره به بسته نامه هاي روي ميز قاضي) همه اش تعليم و اندرز در باب  نفرت از حاكميت عرب، اهانت به نژاد و روش عرب ها و كشتار عرب زده هاي ديار عجم است. در بارة دين سپيد زردشت مينوشت... مينوشت كه دين سپيد ما به وسيلة عرب هاي تيره دل از نظر ها افتاده است ؛ اما در ژرفای دل ها همچنان جادارد. تو و من ميتوانيم به خراسان و فارس فروشكوه گذشته را باز آوريم. بابك در اثر كوته فكريهاي خودش به چنگ مرگ رفت و گرنه در لشكر كشيها هر چند كوشيدم به او گزندي نرسد، ولي آنچه نميخواستم پيش آمد.

وزير: پس ترا به شورش و ياغيگري فرا خواند؟

مازيار: پيام داد... اگر رسم مقاتله با لشكريان عرب بنياد نهي، خليفه، سپهبدي همانند من در ميان عرب ها و ترك ها سراغ ندارد؛ پس چاره يی نميبيند كه مرا به ياري خواهد. من هم سواران بي شمار و جنگاوران بي باك به فرمان دارم. اگر با اين همه ساز و برگ سپاه با تو همدست شوم، چه نيرويي در سرزمين خلافت ما را از صحنه خواهد راند؟ بدان كه سه قوم دست از سر ما بر نميدارند: عرب ها، مغربيان و تركان. عرب ها چون سگ اند؛ لقمة گوشتي مردار پيش دهانش بيانداز و سرش را به گرز بكوب! مگس هاي مغربي هيچكاره و زبون اند اما تركان لعنتي فرزندان شيطان اند. شكيبايي در برابر آنها در حكم دفع شرارت است. تير هاي شان به زودي تمام ميشود واز تاخت اسپ هاي شيهه گر، تباه و پاشان ميگردند. آن گاه آيين فرخندة نياكان ما دوباره زنده خواهد شد.

قاضي: (به افشين) سخنان مازيار را شنيدي؟

افشين: (بي اعتنا) شنيدم .او برادر من و برادر خودش را به ريسمان تهمت مي بندد.

قاضي: آيا تو مازيار را به همدلي نخواندي؟

افشين: نيازي نداشتم... وانگهي اگر او را به همدستي فرا خوانده باشم، باكي نيست!

قاضي: يعني  بغاوت و بي ديني منافي شريعت پاك محمدي نيست؟

افشين: چنين سخني از زبانم شنيدي؟

قاضي: انديشه ات چنين گويد.

افشين: گفتم به فرض، اگر همدستي با مازيار به كار ميگرفتم؛ هدف ياري اميرالمؤمنين و پاسداري رعيت خلافت بردل داشتم و مازيار را همچون بابك به دام ميكشيدم، چنان كه عبدالله طاهرهمين كار را كرده و مازيار را به چنگ شريعت آورده است.

قاضي: پس هيچ يك اين نامه هااز تو نيست؟

افشين: من و كاتب جدا از همديگريم... هرچه ميگويد براي خودش ميگويد!

قاضي: اگر مهر تو در نامه ها باشد؟

افشين: مهر من هماره نزد كاتب بود. هر آنچه نوشته است ، شايد بر آن مهر نهاده است .

قاضي: تو مختون هستي؟

افشين: نه!

قاضي: ختنه شدن براي مسلمانان سنت و حكمت آن پاكي و طهارت است. چه سبب شد از ختنه بپرهيزي؟

افشين: مگر در اسلام پاس نفس روا نيست؟

قاضي: هست!

افشين: (با استهزاء) من هم ترسيدم كه اگر آن پاره پوست از بدنم بريده شود، شايد بميرم!

قاضي: جنگجوي نيزه انداز و شمشير به كف از مرگ واهمه ندارد. تو از بريدن پاره پوست بدنت ترسيدي؟

افشين: جنگجويي از روی ناگزيری  است و از آن بهره ميبرم و ميتوانم شكيبايي پيشه كنم ؛ اما ختنه كردن ضرورت نيست و از آن جانم به خطر ميافتد. پس گمان ندارم ترك ختنه ترك اسلام باشد!

قاضي: (لحظه يي خموش ميماند) ... اين همه گفتار شهود به هيچ ميگيري؟

افشين: اگر وجدانم پليد نباشد، چه باك!

قاضي: آيا راز هاي ديگري هست كه مازيار و موبد نگفته باشند؟

افشين: آن همه گفتار از زبان چه كساني شنيدي؟

قاضي: از زبان شاهدان و همكيشان تو!

افشين: پاسخ هاي ديگری هم از زبان ايشان بشنو!

قاضي: (به حاضرين) نيات افشين نزد شما بر ملا گشت. زشتي تظاهر به مسلماني را در آيينة گفتارش مشاهده كرديد. از جور مسلمانان و تلاش در آوردن رسم الحاد به زبان خود حكايه كرد. پس جاي چه سخن ديگر باقيست؟

افشين: (به قاضي) اي ابن ابي داوود. ازين قيل و قال چه بر من ثابت كردي؟

قاضي: سه شاهد شرعي برايت حاضر كردم!

معتصم: (به افشين) اي خيدر بن كاووس! من خود در برابر تو همچون هزار شاهدم و سال ها دفتر كردار و نياتت را ورق زده ام ؛ اما از روي قصد جا خالی ميکردم تا پيش تر بتازی!

قاضي: (خطاب به بغاي كبير سردار ترك) دستش بگير و سوي زندان شو... محاكمه پايان يافته است و تنها انتظاري باقيست كه منادي شريعت از گلوي عدالت ،  سرنوشت اين مجوس نگونسار شده رااعلام کند.

(بغاي كبير دست افشين را گرفته بيرون مي شود.)

پردهء چهارده هم

سرداب زير زمين كاخ دارالخلافه. افشين با سيماي خود باخته ، پا ها را جمع گرفته و در عالم خيال صحنه هاي جانگذار بريدن دستها و پا هاي بابك خرم دين را پيوسته در خيال خود مرور ميكند.

افشين (با خود) آيا پيل دارالخلافه را برای رسوايي من نزد مردمان رنگ زده اند؟هر آنچه بر سر بابك آوردند، گذشته است .مگر در بارة من نيز همان گونه قصاص روا ميدارند؟ پس چه راهي براي من باقيست؟ من كه زماني با نوك شمشير برجبين شير ژيان يادگار همي نوشتم. پس اكنون هيچ هنری براي حفظ جان خويش در اختيار ندارم؟ 

(در اين گاه روح بابك باز به سراغش مي آيد.) 

بابك: كرم موذي زمان، سر انجام درخت اعتماد ميان تو و خليفة عرب را با نرمش بيصدايي از درون پوسانيد... به ياد آور نيزه يي را كه در تالار كاخ تو از سينة ديوار آويخته ونشانه زور بازوی تو در جنگ با روميان بود. به ياد آور جواهراتي را كه بعد از دستگيري من به پاهايت ريختند و مرواريد به گردنت آويختند. حال فقط كمالي از خود به يادگار بگذار كه در قرنهاي بعد، باران طعنه هاي عربها از آسمان بي ابر، بالاي عجميان ريزش نكند و از لاشة بي جانت بوي تعفن برنخيزد. شكسته باد شيشة خموشي تو اي افشين! حال پاسخي بر نوك زبانت خواهد روييد؟

افشين: حالا من از خشونت و غرض تهي هستم. چه حال آيد كسي را كه چشمانش بينا اما زبانش لال است؟

بابك: از زلالي كدام چشمهايي سخن ميگويي؟ همين چشمهايي كه مانند سر بريدة گوسفند، از روشنايي و غرور تهي اند؟ چنين است حال كسي كه در زمان قدرت ، قلبش را با زبانش هيچ پيوندي نبود! حقا كه شهزادة پر از لاف و كرامات دروغين ، به هنگام خواري ،كرم حقيري را ماند. اي نخل ايستاده در شوره زار بي همتي و يأس! آنچه در دل و زبان داري، خطاي در خطاست... اگر در حلقة درس شيطان حرص و نامردي زانو نخوابانده بودي، دستگيري تو حتا با افسون مخصوصي انجام نگرفت. و لااقل دماغهاي خشكيدة قوم عجم را آتش ميزد...

افشين: اميد دارم كه رب العزت، اميرالمومنين را از كيمياي مفاخرهر دو عالم مستغني گرداند!

بابك: روباه صفتي پيشه نكن اي افشين! پذيراي سرنوشت محتوم خويش باش كه روزي خليفه فرمان دهد كه نيزه در سينه ات فرو كوبند و از تير پشتت بر آورند و بگويد كه از قطره هاي خون خويش توبه نامه ات را به روي خاك بنويس!

افشين: (ناگهان به گريه در مي آيد) بابك، تو در برابر چشم خليفه و مردان نا به كارش كاري كردي كارستان... به ياد دارم وقتي جلاد خليفه جلو چشم هزاران نظاره گر شهر بغداد يك دستت را به ضرب شمشير قطع كرد؛ تو دست ديگرت را در خون زدي و به صورتت ماليدي تا رخسار خود را از خون رنگين سازي... خليفه فرياد كشيد كه اي بابك معنای اين عمل تو چيست ؟ تو به جوابش گفتي:

ميدانم كه جلاد، به حكم تو دست ديگرم را نيز از بدنم جدا ميكند. پيش از آن كه فرصت از كف دهم، دست در خون زدم و به صورتم ماليدم، در غير آن وقتي خون از بدنم خارج شود، صورتم در نظر شما به رنگ زرد نمايان  شود و من نميخواهم كه شما گمان بريد كه بابك به هنگام مرگ، صورتش زرد بود، اي بابك، حال از من ميخواهي كه مانند خودت كارنامه يي بر جا بگذارم؟

بابك: گريه صفت مردان جنگاور نيست،... بس كن كه اين چنين زبوني براي من تهوع مي آورد. اي نخل پير بي بر. از تو جز شاخ بي جوهر نيايد نشان. كجا گفته ام به هنگام هلاكت، اسطورة ايستاده گي مردمان عجم را بر زبان آور؟ من فقط هشدارت ميدهم كه بيش ازين در نزد خليفه فرو دستي و خفت پيشه نكن!

افشين: نياز من به زنده گي به همان ميزاني است كه مرگ براي تو بود!

بابك: ميخواهي بيشتر زنده بماني تا لكة بدنامي مردمان عجم را در نظر عربها نا زدودني جلوه دهي؟ مگر زنده گي نفرت بار تو با وقار مردماني كه  درس مروت، آزاده گي و تدبير را به ديگران آموخته اند، چي پيوندی دارد؟

افشين: ديده گان سرداري چون من، با دنيا نگر آدمي مانند تو، با هم جور در نيايند. من بهاي زنده ماندن را نيك ميدانم و براي تو كه مرگ را ارزان خريدي، چه ميتوان گفت؟

بابك: من بيست سال تمام با عربهايي كه براي قوم عجم ، مرگ، جزيه و اهانت را هديه می آوردند، رويا روي جنگيدم، مگر اي خشك مغز بي تبار، به ياد آور كه تو مرا به لشكريان خليفه چه ارزان فروختي! مرا بر خوان نان و نمك فرا خواندي و به چنگ كفتاران عمامه پوش سپردي! آخ كه قوم عجم جنگيدن را چه خوب آموخته است! هنر مقاومت را از گهواره و دوره های گرسنه گي و گذشت مي آموزد؛ مگر ديو آزمندي و ناشكيبايي بازوانش را با دست خودش ازتنش جدا ميكند. در شگفتم كه هم سرداران خيانت كار و هم سپه داران خدمتگزار اين قوم، در يك دور زمانه قامت مي افرازند و در كار رزم و پيكار و به جوش آوري خون در رگهاي مردم اعجاز ميكنند؛ اما چه بيهوده و ناگهان ميميرند. نابود باد چنين تقدير نا مرادي! اي افشين، اسطوره بر پاكن تا خراسانيان سوگوار سپه سالار ديگري از خاك برويانند. سينه ات را كشيده نگهدار تا قامتت را شمشير جلاد به دو نيم كند، مگر "آه" نشنود! چيزي گواهي  ميدهد كه ترا نه با تير و تبر كه با پنبه ميکشند! اي افشين... تو هنوز عقب تابوت نا عاقبت انديشي هايت قدم بر ميداري...

افشين: اي بابك! خليفه نيك ميداند كه تو نسب نامةغلامی در دست داشتي و من نجيب زادة اسرو شنه هستم. درخت باور او در بارة من چي گونه خميده گي و انكسار را تجربه كند؟ جهاندار نيك آيين، منزلت مردان عاليمقدار خويش را بر زمين نميزند.دشنامهاي سرخ خويش را براي خود نگهدار!

بابك: به زودي، سنگ آسياب در گردن افشين- آن غول دارالخلافة ديروز و اين ناتوان ترين موجود امروز- در خواهد افتاد. از همين اكنون ترا مينگرم كه  زردی حقارت و ناتوانی صورتت را جلا داده است!

افشين: آنسوي اين ناپيموده كوره راه را تو نتواني ديد.

بابك: آخ، اي خداي خدايان ... هوش گريخته خراسانيان را دوباره برگردان... دو باره برگردان... 

پردهء پانزده هم

بارگاه خلافت. معتصم بر جايگاه و قاضي و وزير اندكي پايين تر در برابرش نشسته اند. تبسمي چهرة خليفه را روشنايي داده است.

معتصم: واثق از زندان برگشته و از افشين پيامي دارد.

وزير: يا اميرالمؤمنين ، سخنان ناگفته يي را بر زبان ميراند؟

معتصم: خواهشي دارد نديمي را نزدش روانه كنم که با وي گفتگو كند.

وزير: از زنداني گناهكار جز بخشايش چه خواهشي در كار است؟

معتصم: هدية عذر و پوزش به نوك زبان آماده دارد؛ مگر گمان دارم که ناگفته هايي راهم از سينه بركشد!

وزير: چنين گوشة چشمي از سوي اميرالمؤمنين از بهر چيست؟

معتصم: ميل من  از براي شنفتن سخنان آتش پرستي است كه از بام قدرت ، در چاه خواري افتاده است!

وزير: تير تقدير اين طاغي مجوس از كمان رها شده است!

معتصم: الغيب عندالله، اين سخن را چرا گفتي؟

وزير: چي ناگفته يي در بارة افشين براي خليفه  اهميت دارد!

معتصم: هر جنس تازه، اهميت دگرگونه يي دارد!

وزير: انديشة بكري در سر اميرالمؤمنين دور ميزند؟

معتصم: حكايت كهن را شنيدن، حديثي تازه آوردن! امت اسلام از تهلكه جانوري بي لگام بيرون جسته و شكرانه اش چي باشد؟

وزير:مگر درين کار رضاي حضرت عزوجل بسنده نيست ؟

معتصم: مگر تعبير  رضاي حضرت باري تعالي چی باشد ؟

وزير: در تدبيری که  امير مؤمنان  در  باب زنده گی دنيا و آخرت برای مسلمين  به کار ميگيرد !

معتصم: خوش گفتني، نيكو انديشيدي، مگر اي بن زيات، انديشة بهتری در سرداري؟

وزير: مولاي امت را دلي است كه قوت تعبيرش بي حد است!

معتصم: ميگويي او مرده است؟

وزير: اين نابخردي پيش از وقت از من نشايد... اما به زودي چنين خواهد شد!

معتصم: چه پيش خواهد آمد؟

وزير: آب از آب تكان نميخورد!

معتصم: سپاهيان عجم سر به شورش بر نميدارند؟ خراسان را خشم فرا نميگيرد؟

وزير: خموشي، كشنده ترين كردار ها را پوشيده نگه ميدارد!

معتصم: ميدانم چه در دل داري. سبحان الله!

وزير:  اجرای شريعت را چي زماني فرصت مقرر است؟

معتصم:  شريعت محتاج زمان نيست!

وزير: نشانه يي در بيان امير المؤمنين ميخوانم!

معتصم: هر نفسي كه دشمن از سينه بر مي آورد، نفسي از ما كم ميشود.

وزير: پس چه حاجت كه رسولي به نزدش بفرستيد؟

معتصم: حمدون را فرستاده ام تا بدانم چه ميگويد!

 

                                                 ( درين حال حمدون مي آيد.)

 

معتصم: از افشين چه شنيدي؟

حمدون: افشين از مولاي مؤمنين عفوو بخشايش خواهد.

معتصم: برايش نگفتي كه گناهان توا اندك نيست تا فراخورحالت رحمی از جانب ما صورت گيرد؟

حمدون: افشين سخن به عذر آغاز كرد و گفت: سيد مؤمنان مانند آن مردي است كه گوساله يي را پروريد و چاق كرد، يارانش، چشم به گوسالة فربه بردوختند وصاحبش را گفتند: اين شير بچه را به خيال گوساله پرورده اي! باشد كه روزي به اصل خويش رجوع كند و روز گارت به فنا دهد:... آنگاه رو به مردمان نهادند و هر آن كه ميشناختند، گفتند؛ اگر صاحب گوسالة فربه، در باب گوساله اش از شما سوالي بكند بگوييد كه اين گوساله نيست، شير درنده است و خطر به جان خريده اي. صاحب گوساله از هر كس در بارة گوساله اش پرسيد: گفتند اي مرد هشدار كه اين شير درنده است؛ تباهي مي آورد. لاجرم صاحب گوساله بفرمود تا گوساله را سر بريدند.

افشين گفت: من همان گوساله ام چي گونه شير توانم بود؟ به سيد مؤمنان پيغام ده در حق من رحم و كرم روا دارد.

معتصم: به چي كاري ميپرداخت؟

حمدون: روي زمين نشسته و طبقي پر از ميوه هاي بسيار، پيش رويش نهاده بودند و از اميرالمؤمنين ذكر خيري به ميان آورد و گفت شكر خدارا كه مولاي من اين طبق ميوه بر من ارزاني فرموده است.

معتصم: من از گوسالة اسروشنه شير درنده درست كردم. شير گوساله تبار حرمت نان و نمك چي داند؟

وزير: شير آن است كه در زنجير و قفس همت نگهدارد... شير اسروشنه كه عذر و الحاح پيش آورده است .

معتصم: همت شيری که خواص  گوساله را به ميراث گرفته باشد ، به روباه ميماند.

وزير: پس چه تدبيري خليفة امت را واداشت تا گوساله يي را نزد عام به شيري مانند كند؟

معتصم: در عالم تدبير هرچيزي رواست... شير قوي پنجه يي به نام بابك خرم دين، كوه ها و دره هاي سرزمين عجم را گشت ميزد و بر قلوب مردمان شير پسند عجم سلطنت داشت... شير اصيل زادة اين سرزمين های بی صاحب بابك بود، من هيولايي در برابر چشم عجميان گذاشتم كه هيكل از شير، همت از گوساله و حيله از روباه گرفته بود!

وزير: مهارت افشين در جلايش شمشير نيرنگش نهفته بود. با همان شمشيري كه سينه بابك رازخم زد، از درون، قلب خلافت مسلمين را نشانه رفته بود!

معتصم: و من بر دشمنان خويش حسن التفات دارم .افشين از ميوه ها شاه آلو را دوست دارد (رو به حمدون) آيا به رضايت افشين پرداخته اند؟

حمدون: با مولا، آنچه از اطعمه و اشربه در نظر آيد، در اختيارش نهاده اند!

معتصم: مرحبا! اي حمدون تازه بر گو چه ديدي و چه شنودي؟

حمدون: فرمان امير امت چنان بود كه سخن كوتاه بگويم و بيش از آن به افشين نزديكي نجويم. من چنين كردم!

معتصم: آيا افشين، مروت ما و دهريت خويش را در ترازوي عقل به سنجش خواهد آورد؟ (رو به حمدون) وظيفه ات تمام است.

(حمدون بيرون ميشود.)

وزير: من چيزي را در آيينه پر شكوه نگاههاي امير امت ميخوانم!

معتصم: آنچه در نگاه ميخواني، به زبان بگو.

وزير: تير سرنوشت افشين رها شده است. مگر چنين نيست؟

معتصم: اي ابن زيات، زبان در گام نگهدار . خبري در راه است!

وزير: يا مولای مؤمنان ، كاردی که روی پنير به حرکت در آيد، بي صداست. نگراني در دل ندارم!

معتصم: (با نيشخند) از ما جمله نعمت ها براي افشين آتش پرست گوارا باد!

وزير: سبحان الله...

                                                 ( نديمي با نفس سوخته مي آيد.) 

نديم: يا مولاي مؤمنين، افشين در زندان مرده است!

معتصم: الله اكبر... او را چه آفتي به جان افتاده بود؟

نديم: دراز افتاده... ظرف پر از ميوه ها پيش رو و شاه آلويي نيم خورده يي روي فرش افتاده است!

معتصم: دانستم!

نديم بيرون ميرود. 

معتصم: زهر سلاح بی صدايی است و زخمی هم بر جا نميگذارد!

وزير: فتنة بزرگي پايان گرفت. اجازه فرما جسدش را شبانگاه به رود دجله اندازند!

معتصم: (با آواز بلند و شادمانه) اي بن زيات ! قوم عجم تن بي سر است.از تن بي سر چه هراسي باشد؟

وزير: ياخليفه اشاره يي كن اجابتي بين!

معتصم: جسدش از زندان بيرون آوريدو به پسرش بنمائيد. آنگاه از جاي بلندي بياويزيد؛ هيزم فراهم آورده، بسوزانيد و خاكسترش را به رود دجله پاشانيد!

وزير: فرمان اولوالامر مسلمين صد بار سزاوار اطاعت است. سخن ديگري نيست؟

معتصم: آخرين قطرة زهر آشوب را نيز بي اثر كنيد... مگر افيون فراموشي دماغ تان را از كار انداخته است كه آن ساجي نرم گردن و شمشير زبان را از ياد برده ايد؟ او كه ميگويد از همه چيز آزاد شده است، ازخوردن و نوشيدن نيز آزادش كنيد... تا از صبر و قناعت و رستگاري خويش تغذيه كند.وقتي از زنده گي بريد، پيكرش را آتش زنيد و خاكستر آن را از فراز صلصال و شاه مامة ديار باميان به دست باد بسپاريد!

وزير: اميرالمؤمنين  را فرمان ديگري هم هست؟

معتصم: تنهايم گذاريد تا لختي مژه گان را روي هم گذارم!

 

پرده ميافتد.

کابل – زمستان 1371 خورشيدی

 

 


 
بالا

صفحة دری * بازگشت