داکتر عارف پژمان

محقق، شاعر ، داستان نويس ، بيدل شناس و ادبيات شناس مشهور کشور در سال 1328 خورشيدی در مرکز هرات زاده شد.

دررشتهً ژورناليزم از دانشگاه کابل ليسانس گرفت ، دوره های تحصيلات عالی ماستری و دوکتورا را در رشتهً زبان و ادبيات فارسی در دانشگاه تهران ( ايران ) بپايان برد.

عارف پژمان که ساليان متمادی در فاکولتهً ادبيات و زبان های دانشگاه کابل استاد بود ، در سال 1371 ، سال راکت باران شهر کابل ، ناچار به ترک وطن شد.

درايام مهاجرت به کشور ايران ، چند سال در دانشگاهای گونه گون اين مرز و بوم به تدريس ادبيات فارسی ، همت گماشت.

واپسين اثرتحقيقی او ،  مجموعه مقالاتی است در شناخت هنرشاعری ميزا عبدالقادر بيدل که بوسيله دانشگاه هرمزگان ( کشور ايران ) چاپ شده است.

مجموعه شعر پژمان بوسيله اتحاديه نويسندگان افغانستان ، درکابل ، اشاعه يافته است.

وی اکنون با خانواده اش در ايالت انتاريوی کانادا بسر می برد.

 

شبرنگ

                                                                                   
    نشسته ام چو غم روزگار در چشمت
  خموش و خسته برنگ غبار در چشمت  
    تو خنده چمني كوره راه خاطره اي
   منم چو گريه بي اختيار درچشمت  
    سرود گمشته ام, ميهنم, اوستايم
   هرات و غزنه و ري سوگوار در چشمت  
    به ني ني نگهت خفته بخت شبرنگم
   ويا شكست, شيشه شبهاي تار در چشمت  
    شنيده ام كه به همسايه قصه ميگفتي
  از ان ستاره دنباله دار در چشمت
    ز بي نهايت شب, انجماد اسب و سوار
   زعمق فاجعه و بند و دار در چشمت  
    بدست حادثه مسپر, پرنده مي طلبد
    سفر به ساحل صبح بهار درچشمت
    خراب ميكده ام, تشنه ام,  پذيرا  شو
    يكي مسافر بي كوله بار در چشمت
    چه ناله ها كه شكست و چه شعله ها كه فسرد
     منم نشسته  چو شمع مزار در چشمت

                              شهريور 1383 خورشيدي/ كانادا
                                      

داكتر عارف پژمان

 

 

سرگذشت کوتاه ميرزا عبدالقادر بيدل

نوشتهً داکتر عارف پژمان

 

ميرزا عبدالقادر بيدل ، فرزند عبدالخالق ، از عشيرهً جغتايی ارلاس و دودهً سپاهی ، در سال 1054 هجری قمری برابر با 1644 ميلادی ، در محلهً پتن ديوی شهر پنته يا پتلی پوترای قديم ( مرکز ايالت بهار ) ديده به دنيا گشود.

زادگاه بيدل که در ساحل جنوبی رودخانهً گنگ موقعيت دارد ، پس از روزگاری بوسيلهً نوادهً اورنگزيب ، شهزاده عظيم الشان ، به عظيم آباد ، مسما شد.

بيدل آوانی که به دنيا آمد ، شانزده سال از امپراطوری شاه جهان ، زمامدار پرآوازهً کورگانی هند گذشته بود. شاه فاتح که همه جا آرامش برقرار کرده بود ، ميل مفرطی به تجمل و عمران داشت ، بنای تخت طاؤس در حدود يک کرور روپيه برای او هزينه برداشت و آبدات مرمرين آن يکسال پيش از تولد بيدل ساخته و پرداخته شد.

عبدالقادر ، اسمی بود که پدر بيدل به سابقهً ارادت واخلاص به مقام روحانی شيخ عبدالقادر گيلانی ، بر پسر نهاد و ابوالقاسم ترمذی ستاره شناس روشن بين ، واژگان « فيض قدس » و« انتخاب »  را ماده تاريخ ولادت شاعر گفت .

بيدل پنج سال داشت که سايه پدرش از سر رفت. مادر او را به « مکتب خانه » فرستاد ، طی هفت ماه نوشت و خوان را فراگرفت و پس از سالی قرا ئت قرآن پاک را به پايان برد و در پی تحصيل صرف و نحو عربی و نظم و نثر پارسی افتاد.

ده ساله بود که نخستين شگوفهً شاعری اش سبز شد. و آن يک رباعی بود که در چارعنصر از آن نام برده شده است :

يارم هرگاه در سخــــــــن می آيد       بوی عجبش از دهن می آيد     

اين بوی قرنفل است يا نگهت گل     يا رايحهً مشک ختن می آيد ( 1 )

درهمين دوران ، شاعر ناگزير از ترک مدرسه شد. انگيزهً اين ترک تحصيل ، چنان بود که عمويش ، ميزاقلندر ،  که اکنون به جايگاه پدر شاعر ، نشسته بود و برادر زاده را زير تربيت گرفته بود ، برمشاجره دو دانش آموز خرد سال ، نظارت داشت ، اين جدال لفظی ، روی يک مسئله صرفی که به پيروزی يکی و شرمساری ديگری پايان يافت ، ميزا قلندر را ، با طبع درويشانه ای که داشت ، از علم مدرسه روگردان ساخت ، وی به بيدل دستور داد از رفتن به مدرسه دست بردارد( 2 )

ميزا قلندر ، مردی سپاهی پيشه ، دلير و درهمانحال صوفی ، رياضت کش بود ، گاه تا چهل روز به چله می نشست ، در حاليکه سواد نداشت ، سخن شناس و شعر دوست بود ، گاه نظم هايی نيز انشاء ميکرد ، بيدل در چارعنصراين بيت ها را از قلندر نقل کرده است:

محرومی ديدار تو خون در جگر انداخت       چشمم چه کند چشم تو اش از نظر انداخت (3 )

بهرحال ، اين ميرزا قلندر نخستين مشوق بيدل در سخنوری بود ، بيدل ميگويد : « قطع نظر از عرض ديگر ، فوائد لمعهً نظمی که امروز رونق افزای کانون تخيل است ، از پرتو اقتباس های اوست ... » و عمو بود که بيدل را واداشت از « قال » به «حال » بپردازد و « علم حقايق » را در « نسخه دل » بازجويد. بيدل به دستور عمش ، متون دلخواهی ، از نظم و نثر پارسی را نقل دفتر ميکرد و برای وی ميخواند.

رابنداس خوشگو می گويد : « روزی بيدل ، سير ديباچهً گلستان می نمود ، چون به اين مصرع رسيد ، « بيدل از بی نشان چه جويد باز » ، اهتراز ورقتش روی داد ، از روی پرفتوح قبلهً شيراز استمداد جست و لفظ  « بيدل » را تخلص مبار قراد داد..... م ( 4 )

باری بيدل ميگويد ، اغلب اشعار ابتدايی خويش را ، که به اسلوب شاعران کهن ، سروده بود ، از بيم انتقاد کسان ، بدست خويش از ميان برداشته است.

در اثر الفت و مجالست با صوفيان ، درويشان و مجذوبان ، روزگاری بعد ، شاعر ، شعر خويش را « گشاينده اسرار نهان » دانست ، روی همين نگرش ، ابتدا « رمزی » تخلص ميکرد. در زمرهً شاعران صوفی و مجذوبانی چند که بر نگرش ادبی وعرفانی بيدل ، اثری ديرپای نهاده اند ، ميتوان چند کس را مشخص کرد:

شيخ کمال ، شاه ملوک ، شاه فاضل، شاه يکه آزاد ، شاه کابل ، شاه قاسم هواللهی و ....

از نفس گرم اينان بود که بيدل ، خود را نيز در سير و سلسله عرفان ، از انقطاب و خداوندان کرامت می انگاشت و نظم خويش را واردهً غيبی يا الهامی از جهان برين می گفت :

فطرت دبيدل همان آيينهً معجز نماست             هر سخن کز خامه اش می جوشد الهام است و بس

باری ، ميرزا ظريف ، دايی ( 5 )  بيدل ، که همانند عمويش ( 6 ) ، بر تهذيب و تربيت شاعر ، همت گماشته بود ، در فقه و حديث و آموزش تفسير ، دست داشت ، حلقهً دوستان روحانی وی ، برای شاعر آموزشگاه مغتنم بود . وقتی بيدل ترک مدرسه کرد ، ديگر در صدد آن افتاد که از هر کسی و هر حادثه ای چيزی بياموزد ، و دانش و بينش خويش را ، فراختر سازد. بيدل به عموی خويش ، پارهً کرامت و خرق عادت نيز نسبت داده است ، در زمرهً آن اينکه ، عقرب در زير پای وی نمی توانست حرکت کند و هرگاه به چشم درد مبتلا ميشد فلفل قرمز را بمثابه دارو در چشم می افگند و هنگام تب شديد ، سيصد مثقال روغن گداخته را يک جرعه می بلعيد.

بيدل  به « شاه يکه آزاد » و « شاه کابل » نيز کرامت های ، نسبت داده است ، شاه کابل در آثار بيدل اطوار شمس تبريزی و مولوی را بياد ميدهد.

درسال 1075 هـ ق ، شاعر ، سفری مشقت بار ، آشفته سر و برهنه پای ، از « پتنه » به « مهسی » کرد. اين روستا بيست کرور از پتنه فاصله داشت.

يکسال بعد ، همراه دائی اش به « اوريسه » رفت و ظاهرا سه سال در مصاحبت شاه قاسم هو اللهی گذرانيد.

باری سالهای 1075  و 1076 برای شاعر ، ناگوار و طاقت فرسا بود ، در همين سالها عمو و دائی اش از دنيا رفتند و از همه بدتر اينکه ، امپراتور ، شاه جهان ، نيز جامعه هستی از تن بدر کرد ( اول فبريه 1666 ميلادی )

بيدل بخاطر مرگ شاه جهان قطعه سوزناک سرود.

بيدل جنگهای شهزادگان را بر سر تصاحب تاج و تخت می نگريست و چنان می انگاشت که روزگار آرامش بسر آمده است.

شاعر چند ماه در رکاب شهزاده شجاع بسر برد ، وی خود را امپراتور خوانده بود و با سپاه از بنگال ، سوی پايتخت در حرکت افتاده بود ، غزل زير  بازتاب چنين هنگامه ايست :

هيچکس را دربساط آرميدن جا نمـــــــــاند           گرد وحشت بال زد چـــــندان که نقش پا نماند

تيغ نوميـــــــــدی جهانی را زيکديگر بريد           رنگ بر رو حرف بر لب ربط دراعضاء نماند

آتش جرأت فسرد و گوهر غيرت گـــداخت           زانهمـــــه صولت به غير رعب در دلها نماند

بسکه هر کس پيش رفت از عافيت گاه اميد          درخيال آباد امروز کسی ، فردا نمــــــــــــــاند

اکنون که شاعر مضطر و بی ياور شده بود ، آمادهً سفری تاريخی به دهلی گشت ،  باوضعی درهم شکسته و اثاث البيتی ساده ، يک گليم و يک کوزهً سفالين که آنرا بر اسبی بار بسته بود.

پريشانی نبردهای جانشينی و خاطره خيانت پسران با پدر ( شاه جهان ) تا شصت سالگی ، شاعر را رها نکرد ، در چار عنصر گويد :

« شاه شجاع بن شاه جهان ، بيماری پدر را سکته مضمون سلطنت انديشيد و جنيبت جنونی بی تأمل ، بعزم دارلاخلافهً دهلی کشيد تا پايهً منبر هوس به خطبهً باد برده ، بلند گرداند » ( 7 )

 

بيدل در دهلی  :

هنگام رسيدن بيدل به دهلی ، به نظر ميرسيد ، صائب اصفهانی به ايران رفته بود ، غنی کشميری زنده بود اما در زادگاه خويش بسر می برد ، افضل سرخوش  و ناصر علی سرهندی در پايتخت بسر می بردند. انگار بيدل در دهلی با طرز تازهً شاعری روبرو شد.

از مقدمه ای که شاعر ، برمثنوی « محيط اعظم » خويش نگاشته است ، وانمود ميگردد که بيدل ، آثار شاعران همروزگار خويش را مطالعه می کرده است ، در همين اثر ، شاعر ، ازچندين سخنور دورهً بابر، جهانگير ، شاه جهان و اورنگزيب ، نام گرفته است ، در زمرهً  آنان از ظهوری ، هلالی ، زلالی ، سالک ، طالب ، صامت ، شيدا ، سليم و صائب.

اما بيدل از مراوده خويش با شاعران معاصر بويژه تازه گويان ، ذکری بميان نياورده است. بيدل در مقدمهً محيط اعظم به « نبوغ صائب » اعتراف کرده است.

ظاهرا بيدل ، مثنوی محيط اعظم را در سال 1078 هـ ق به اتمام رسانيد و آنرا که تقليدی از ساقينامهً ظهوری است به يکی از ندمای اورنگزيب ، عاقل خان رازی ، فرستاد .

عاقل خان رازی ، هم خود شاعر بود و هم از طرف دربار ، در کار شاعران ديگر نظارت داشت.

دراين آوان ، بيدل سخت مفلس و تهيدست بود ، ناگزير به رياضت تن در داد اما  دست به تگدی دراز نکرد. باری در خرابه ای سنگ ريزه ای ای يافت ، بعدا آشکار شد که گوهر گرانبهاست ، شکرانهً اين نعمت را چنين گفت :

صد شکر که احتياج کوشش تعليم           آگاهم کرد آخر از فضل قديم

هـــــرچند به ديوار رجوع آوردم           دستم نرسيد جز بدامان کريم

سال 1079 هجری قمری ، سال ازدواج بيدل است. وی پس از ازدواج بود که در دهلی اقامت گزيد ، خانه ای مزين و تماشايی يافت و کنيزی همدم.

درچار عنصر ، قبل از تمام شدن عنصر چارم ، می گويد ، باری کرامتی شگرف از شاعر ، سرزنده بود ، زنی که ظاهرا از دنيا رفته بود ، در اثر کوبيدن مشت بيدل به سينه گاهش زنده شد و آهنگ قدم زدن کرد ، اين کرامت يکباره در کوی و برزن پيچيده و برای شاعر شوريده حال ، نام نيک باز آورد.

بيدل پس از ازدواج به جستجوی کسب معاش برآمد ، در خدمت شهزاده اعظم شاه پسر اورنگزيب ، پيوست و پيشه سپاهيگری نياکان را تجديد کرد ، آنگار در نظر داشت موازنهً ميان کار روحی و فعاليت جسمی ايجادکند.

وی در دستگاه اعظم شاه به منصب پنجصدی نايل آمد و درطباخ خانه شاهزاده بحيث ناظر گماشته شد.

در دهلی بود که بيدل ، برای سومين بار با شاه کابلی ، وارسته ای گمنام ، ديدار کرد. شاه کابلی، شاعر را به يک راز خانوادگی آشنا کرد ، يعنی اينکه وی ، هر گز صاحب فرزندی نخواهد شد.

به رغم پيش گويی های شاه ، بيدل در شصت و سه سالگی صاحب فرزندی شد ، اما اين دولتی مستعجل بود ، کودک بيش از چهار سال زنده نماند. مرگ فرزند ، شاعر را در نوميدی جانگاه فروبرد ، مرثيهً زير برای همين عزيز از دست رفته است :

هيهات چو برق پرفشان رفت         کاشوب قيامتـــم بجان رفت

گرتابی بود و گـــرتوان رفت        طفلم زين کهنه خاکدان رفت

بازی بازی به آسمان رفت

 

آهـــــــــوی غريبی از نظر جست           کز هربن موی من شرر جست

چون رنگ زچهره يی خبر جست          اين آهی بود گز جــــــگر جست

يا تيری بود کز کمان رفت

 

هرگه دو قدم خرام می کاشت        از انگشتم عصــا به کف داشت

يارب علم وحشت افــــراشت         دست از دستم چگونه برداشت

بی من به ره عدم چسان رفت

اين مرثيه که با تخليص نقل شده ، همان است که غلام علی آزاد بلگرامی ، تذکره نگار صاحب نام و معاصر بيدل ، که تذکره اش را در سال 1164 هـ ق به پايان برده است ، پس از ستايش بيدل ، ترکيب « خرام کاشتن » را نه پسنديده و به برخی واژگان بديع بيدل خرده گرفته است . ايراد آزد بلگرامی اينست که چنين ترکيباتی « خلاف محاوره » است :

« ... ميزا عبدالقادر عظيم آبادی ، پيرميکدهً سخندان و افلاتون خشم نشين يونان معانی است ، کرا قدرت که به طرز تراشی او تواند رسيد و کرا طاقت که کمان بازوی او تواند کشيد ، چنانچه خود جرس دعوی می جنباند :

مدعی درگذر از دعوی طرز بيدل               سحر مشکل که به کيفيت اعجار رسد

ميرزا درزبان فارسی ، چيزهای غريب اختراع نموده که اهل محاوره قبول ندارند ، بلی قرآن که کلام خالق السنه است ، سررشته موافقت زبان در دست دارد و اگر اختراعی خلاف زبان ميداشت فصحای عرب قبول نمی کردند. غير فارسی که تقليد فارسی کند ، بی موافقت اصل ، چگونه مقبول اهل محاوره تواند شد.

مثلا ميرزا مخمسی در مرثيه فرزند خود دارد ، در آنجا می گويد :

« هرگاه دو قدم خرام می کاشت »

« از انگشتم عصا به کف داشت »

« خرام کاشتن » عجب چيزی است ..... ( 8 )

 

زبان بيدل براساس عبارت نقل شده

 

آزاد بلگرامی ، بيدل را « فارسی زبان » نمی داند.

صدرالدين عينی ، محقق معروف تارجيک ، نيز زبان بيدل را بنگالی می پندارد و پارسی را زبان دوم او می داند.

داکتر اسدالله حبيب ، پژوهشگر افغانی ، زبان مادری بيدل را فارسی دانسته است ، وی براين مطلب و بيت « چار عنصر » ، استناد جسته است :

« ... در صفحهً يازده چار عنصر که بيدل در بارهً مشغول شدنش به آموزش متون نظم و نثر پارسی ذکر می کند ، قطعه ای نيز می آورد که با اين بيت آغاز شده :

ای که از فهم حقايق دم زنی خاموش باش               عمر ها بايد که دريابی زبان خويش را

براستناد اين بيت می توان گفت که زبان پارسی ، زبان مادری بيدل بوده است ( 9 )

درسال 1080 هجری قمری ، بيدل منظومهً « طلسم حيرت » خويش را تدوين کرد ، گويا هنوز ميانه او با رجال دربار ، چندان استواری نيافته بود ، بيدل در نامه ای به نواب شکرالله خان می نويسد ، طلسم حيرت به وی فرستاده است هرچند راجع به ( بزرگواری ) آن عاليشان خبرهای فراوان شنيده ، هنوز نتوانسته نزد وی باريابد .... (10)

بهرحال بيدل ، کوتاه زمانی در دستگاه شهزاده اعظم ، بسربرده است.

گويا شاعران ديگری نيز دردربار شهزاده بوده اند ، چون حسين شهرت ، ايجاد ، سليم ، سعدالله گلشن و خواجه عبدالله ساقی.

« خوشگو » آورده است که بيدل ، مدت بيست سال در خدمت شاهزاده اعظم باقی مانده است » ، اما اين نکته ، از احوال و آثار بيدل ، باز يافت نمی شود. شيرخان لودی ، مدت بود و باش شاعر را در دستگاه شهزاده « چند روز قليل » می داند و عبدالغنی دانشمند پاکستانی نيز قول لودی را پذيرفتنی ميداند. ( 12 )

اما کم از کم ، دوسال ملازمت شاعر با شهزاده از ياداشتهای بيدل بيرون می آيد ، دراين آوان ، شاعر کمتر از سی سال داشته است.

 

مناعت بيدل

ازکليات بيدل برمی آيد ، باری ميان شاعر و شهزاده اعظم ، شکر رنجی بميان آمد ، باين تفصيل که روزی در حضور شهزاده ، از شاعران معاصر گفتگو می شد ، يکی از نديمان شهزاده گفت ، نه تنها در شاه جهان آباد ( دهلی ) بلکه در اکثر شهر های هند ، شاعری بر پايه عبدالقادر بيدل وجود ندارد. شهزاده فرمود ، دستور داده شود ، بيدل مديحه ای انشاء کند ، اگر مديحه او ارزشی داشته باشد ، نه تنها منصب شاعر ، بزرگ گردانيده خواهد شد ، بلکه خود او نيز مورد تقدير و پاداش قرار خواهد گرفت. بيدل در قصيده ای ستايش شهزاده کرد اما ظاهرا انتظار آن بود که مديحه شاعر بر سياق و سنت شاعران مديحه ساز باشد ، بيدل به تملق گويی و اغراق پردازی تن در نداد ، به دربار رفت و استعفای خويش پيشکش کرد.

پس از روزگاری ، اعظم شاه ، نامه ای به بيدل فرستاد و بار ديگر از وی تقاضای ملازمت فرمود.

« ... الحمدالله و المنته که هنوز قوای دماغی آن رفعت و شجاعت دستگاه ، بحال خود است  و باوجود برقراری حواس ، از خدمت عاليشاهی تقاعد ورزيدن  شرط ايفای حقوق اخلاص نيت ، تا بحال هيچ نرفته ، آنچه ضروريات را در کار باشد ، به بيوتات دارالخلافه امر نفاذ يافته ، سرانجام کرده خواهد شد ، زود مستعد ملازمت گردد ... » ( 13 )

بيدل بازهم از استخدام امتناع  کرد  و در پاسخ چنين نگاشت :

« ...  طاقت های جوانی که وسيله آبروی بندگی است به ضعف پيری انجاميده واستقامت قوی ، که دليل سعادت خدمتگزاريست سر به جيب از پا در افتادگی کشيده .... » ( 14 )

گفته می شود که اين جوابيه بيدل ،  همراه با غزلی در ستايش شهزاده به وی فرستاده شد مطلع غزل چنين است :

اگر خورشيد گردونم اگر خاک سر راهم             گدای حضرت شاهم گدای حضرت شاهم

و اين فرجام مناسبات شهزاده و شاعر بود.

بيدل پس ازسال 1085 هجری قمری سفر هايی داشت ، نخست از دهلی به لاهور و باز به « حسن ابدال » خطه ای در پاکستان امروزی. چندی نيز در مهتورا ، منطقه ای ميان دهلی و آگره اقامت اجباری داشت ، اين خطه که زادگاه کرشنا ، خدای هندوان ، است ظاهرا واپسين اقامتگاه شاعر قبل از سفر هميشگی به دهلی  می باشد.

بيدل درين «سير آفاق » به زبان فلسفه و دين و اساطير هندی ، به نکويی آشنا شد تا آنجا که برخی داستان های کهن هندی را در « محيط اعظم » و « عرفان » خويش به نظم کشيده ، مثلا قصه جالب کامدی و مدن را.

سفر بيدل به دهلی بدنبال شورش « جات ها » در متهورا صورت گرفت ، عبدالغنی محقق معروف ، تاريخ اين سفر را 1087 هـ ق ذکر ميکند.

انگيزه بيدل در بازگشت دايمی به دهلی نابسامانی اوضاع سياسی و اجتماعی قلمرو اورنگزيب دانسته شده است :

« ...ايامی که پادشاه عالمگير ، به خيال تسخير دکن پرداخته بود و برق بیکسی بر سواد مملکت هند تاخته ، رعايای نواهی دهلی و اکبر آباد از سستی های عمل حکام ، سلسله انقياد گسيخته بودند و به ضبط تعدی داشتند و به تاخت و تاراج شوارع ، علم خود سردی و بی باکی می افراشتند ، ناموس شرفا ، رسوايی های اسيری و بی حرمتی می کشيد و ابروی کبرا به خاک مذلت و خواری می چکيد .... » ( 15 )

بهرصورت شاعر با اهل و عيال خويش که آنان را « پاشکسته ای چند » ناميده است ، وارد دهلی شد و درخانه ای که نواب شکرالله خان و پسرش شاکرخان ، بمبلغ پنجصد روپيه ، خريده بودند ، ساکن شد. برای شاعر ، روزانه ، دوروپيه ، حقوق پرداخت می شد.

بيدل سی و شش سال آخر زندگی خود را در همين خانه بسر آورد.

باری شکرالله خان ، دوست و حامی بيدل ، که حاکم بيرات بود ، از شاعر دعوت کرد ، سفری به آن ديار کوهستانی داشته باشد ، بويژه از منطقه ميوات ، شمال غرب دهلی ، که اکنون بخشی از ايالت راجستان را می سازد.

بيدل در چهل و چهار سالگی که مثنوی « طور معرفت » را بپايان برد ، وصفی بديع از سرزمين زيبای بيرات بدست داده است. غزل معروف « صبح ميرات » به مطلع زير نيز از يادگارهای همين سفر است :

صبح کشور ميوات ياسمين بهار است اين       بوی ناز می آيد جلوه گاه يار است اين

بيدل ، مثنوی « طور معرفت » را نير در همين خطه و به مدت چهار ماه تدوين کرد.

اکنون ميانهً امپراتور اورنگزيب و شاعر چنان نزديک بود که شاه در برخی از فرامين و مراسلاتش براشعار بيدل استشهاد ميکرد و شاعر نيز برای فتح و ظفر زمامدار ماده تاريخ می پرداخت.

آزاد بلگرامی می گويد « نواب شکرالله خان با جميع اعضای خانواده اش به بيدل ارادت داشت و بيدل نيز به آنان مهر و اخلاص ميورزيد ( 16 )

ميان عاقل خان رازی ، شاعر متصوف و يکی از اراکين متنفذ دولتی ، و بيدل نيز مناسبات روحانی و بی پيرايه برقرار گشته بود.

گاه دوری نواب شکرالله ، والی بيرات ، شاعر را دلتنگ می ساخت ، برخی غزليات بيدل حکايتگر همين « هجرانی » است ، به مطلع اين غزلها توجه شود :

ای بهارستان اقبال ای چمن سيما بيا          فصل سير دل گذشت اکنون به چشم ما بيا

*****

ای انجمن عشرت جاويد بيا            ای حاصل صد هزار اميد بيا ( 17 )

درشاه جهان آباد ، مناظره هايی نيز ميان شاعران سرشناس در می گرفت ، شيرخان لودی می گويد :

بيدل در محضر نواب شکرالله  ، در مقابل ناصر علی سرهندی ، غزلی به مطلع زير قرائت کرد :

نشد آيينه کيفيت ما ظا هر آرايی             نهان مانديم چون معنی به چندين لفظ پيدايی

ناصر علی ، ساير ابيات غزل را پسنديده ، اما درباره مطلع غزل گفت ، معنی هميشه تابع لفظ است چون لفظ معلوم باشد ، معنی خود بخود واضح ميگردد.

بيدل پس از شنيدن اين انتقاد ، تبسمی کرد و ابراز داشت ، معنايی که شما تابع لفظ ميپنداريد ، بيش از لفظ ف چيزی نيست ، مثلا « انسان » را در نظر بگيريد ، باوجود آن همه شرح و تفصيلی که برآن آورده اند ماهيت آن مرموز است .... ( 18 )

 محمد افضل سرخوش نيز که مقيم شاه جهان آباد بود مصرع های نخستين اغلب اشعار بيدل را تعويض نموده ، از آن  مطلع می ساخت :

به فرصت نگه آخرست تحصيلم          برات رنگم و برگل نوشته اند مرا

بيدل

ز بی ثباتی عشرت سرشته اند مرا          برات رنگم و برگل نوشته اند مرا

سرخوش

باری ، ناصر علی هندی مطلع زير را ساخت .

« مقيم کوی تو سختی کشان  دلتنگ اند               که ناله گر نکند فاش آتش سنگ است »

 واعلام داشت ، هرکس بتواند به پاسخ اين غزل بپردازد ، به رتبهً رفيع او در دنيای شعر اقرار خواهد کرد.

بيدل يک شاگرد مقرب خويش را واداشت به جواب آن غزلی انشاء کند ،  احمدعبرت چنين گفت :

« مقيم کوی تو سختی کشان دلتنگ اند         زاشک خويش روان همچو چشمه درسنگ اند » (19)

درسال 1108 هـ ق نواب شکرالله خان ، به ديار باقی شتافت ، بيدل چنان مرثيه ای پرداخت که اغلب مصرع های آن ماده تاريخ است :

فرياد کان جمال کرم در جهان نماند      طاووس جلوه ريز در اين آشيان نماند

باآن همه صفات زکاصدهزار حيف       کـــــان نور آفتاب وفا ، جاودان نماند

سالهای زندگی حاميان ، روزگار امنيت خيال بيدل بوده است ، بيدل دراين آوان ، روز ها به مطالعه دلخواه و انشاء نظم و نثر می پرداخت و شبها منزل او ، شبستان ادب بود . خوشگو می گويد ، بيدل خدمتگاری به اسم « مضمون » داشت ، اين بيت از ساخته های خوشگو است :

بيدل که تخت فصاحت مقام اوست        معنی کنيز او شد و مضمون غلام اوست

ظاهرا در دورهً زمامداری بهادر شاه اول ، نيز از بيدل تقاضا شد ، شاهنامه ای برای خاندانی کورگانی هند تدوين کند ، پاسخ شاعر صريح و ممتنع بود :

« اگر امپراتور اصرار ورزد ، من شخص فقير هستم ، نميتوانم با وی منازعه کنم ولی امپراتوری را ترک نموده ، به ولايت بخارا خواهم رفت.»

باری در برابر دعوتنامه آصف جاه ، والی دکن که در سال 1132 هـ ق شاعر را به خطهً خويش دعوت کرد ، بيدل اين بيت را فرستاد :

دنيا اگر دهند نخيزم زجای خويش           من بسته ام حنای قناعت به پای خويش ( 20 )

خوشگوار در حيله و شمايل بيدل آورده است :

« ... بالای و آلايش در طول ميانه بود و عرض پهناوری بسيار داشت ، چشم ها خجسته و ابروان کليد درهای بسته ، تخته پيشانی او وسعتی داشت که گويی قلم تقدير ، جمع کمالات انسانی را براو مرتسم کرده ، مقدار شش گره بود که هرگز بروی گره نمی افتاد.

ريش و بروت می تراشيد ، به آهستگی و جدا جدا تکلم ميکرد. » ( 21 )

ازرقعات بيدل برمی آيد که وی در اواخر عمر به آيين درويشان گدری ( مرقع) می پوشيد و بجای دستار ، گاه پرکاله سوسنی ( نوعی کلاه ) برسر می نهاد.

بيدل در اواخر محرم سال 1133 هـ ق  به تب محرقه دچار شد و پنجشنبه چهارم صفر 1133 هـ ق  به سرای باقی شتافت و در صحن منزل خويش به خاک سپرده شد.

وقتی جنازه را برمی داشتند ، از زير بالينش يک رباعی و يک غزل به خط شاعر بدست آمد ، رباعی چنين است :

بيدل کلف سياه پوشی نشــوی                تشـــويق گلوی نوحه کوشی نشوی

برخاک بمير همچنان روبرباد              مرگت سبک است بار دوشی نشوی

ميرعبدالعلی عزلت ، شاعر سرشناس در بيستم جمادی الاول سال 1164 هـ ق ، به شاه جهان آباد آمد تا در مراسم عُرس بيدل که همه ساله در چهارم صفر ، برمزار او تدارک ديده می شد اشتراک ورزد ، حسب معمول ، اغلب شاعران شاه جهان آباد در مراسم مورد نظر ، گرد آمده بودند ، عزلت خواست اين نکته را بداند که بيدل از آمدن او آگاه است يا خير ، وی کليات شاعر را گشود و مطلع زير را درصفحه اول يافت :

چه مقدار خون درعدم خورده باشم             که برخاکم آيی و من مرده باشم

حاضرين ، به تمامی ، شاهد اين کرامت بيدل بودند ( 22 )

مراسم عُرس بيدل ، ظاهرا تا سال 1171 هـ ق يعنی سی و شش سال پس از درگذشت شاعر ، همچنان در دهلی برپا می شد.

 

****************************************************************

1 ـ چار عنصر ت ص 116

2 ـ چار عنصر ـ ص 12

3 ـ همان اثر ف ص 67

4 ـ سفينه خوشگو ـ ص 107

5 ـ 6 ـ در افغانستان به دايی ماما گويند و به عمو ، کاکا.

7 ـ چار عنصر طبع معدری ص 118 ( به نقل از داکتر عبدالغنی )

8 ـ خزانه عامره ، آزاد بلگرامی صص 149 ـ207 ـ237  ( به نقل از فيض قدس ص 19 )

9 ـ بيدل و چار عنصر ت اسدالله حبيب ص 38

10 ـ طلسم حيرت ت مجموعهً کليات بيدل ف ص 10 ج 4 ( کابل )

11 ـ خوشگو ـ معارف می 1994 ص 364

12 ـ مرآت الخيال ص 386 ( به نقل از داکتر عبدالغنی )

13 ـ احوال و اثار بيدل ـ داکتر عبدالغنی ص 73

14 ـ رقعات بيدل ، ص 18 ( به نقل از داکتر عبدالغنی ) ص 74

15 ـ چارعنصر ، بيدل ف کابل ص 224 ، به نقل از بيدل شاعر زمانه ها  ف اسدالله حبيب ف ص 18

16 ـ سرو آزاد ، آزاد بلگرامی ص 149 0 به نقل از عبدالغنی )

17 ـ کليات بيدل ، صفدری ـ به نقل از احوال و اثار بيدل ف ص 108

18 ـ مرآت الخيال ص ص 399 ـ 398

19 ـ مرآت الخيال لودی ـ ص 374 ـ 373

20 ـ سفينه خوشگو ف خوشگو به نقل از فيض قدس ـ خليل الله خليلی ـ ص 81

21 ـ خزانه عامره ص 152 و ص 153 ف خوشگو ف به نقل از بحثی در احوال و آثار بيدل ، نورالحسن انصاری ف ص 10

22 ـ سرو آزاد ـ آزاد بلگرامی ـ ص 236 ف به نقل از احوال و آثار بيدل ف داکتر عبدالغنی ص 173

 


 

افسون و افسانه سخن بيدل درافغانستان

نوشتهً داکتر عارف پژمان

بيدل ، سده های متمادی درافغانستان بحيث شاعر طراز اول مطرح بوده است نه تنها ، از ديرباز عامهً مردم به شعر و شورعرفانی او توسل جسته اند و از روحانيت او مدد گرفته اند بلکه  شاهان و اميران افغان ، نيز ازمسيرانديشه و نفوذ معنوی بيدل برکنار نمانده اند.

از اشعار پارسی بازمانده از احمدشاه درانی ، بنياد گذار سلالهً سدوزی ( 1774 ـ 1747 م ) در افغانستان ، بر می آيد که وی به اسلوب هندی بی نظر نبوده است.

جانشين اين پادشاه ، بويژه  نواده وی شهزاده نادرپسرتيمورشاه سدوزی را قطعه ايست که تاريخ ادبيات شادروان حيدر ژوبل نقش بسته است ، ازاين قطعه رايحهً سبک هندی به مشام ميرسد :

هرچند به شاهزادگی مشهورم                          نبود سروبرگ سلطنت منظورم

از سلسله نادرو تيمــورم ليک                         نادر به گدايی درش مســـــرورم

درافغانستان، همواره يک ارادت و علاقهً مفرط به عبدالقادر بيدل و آثارش موجود بوده است.

هرجا شعر و نثربيدل خوانده ميشود. کلام او بحيث شاهد سخن ، ذکرميگردد، اهل دل و عرفان به شاعربزرگ دلبستگی چشمگيری دارند ، نام وی را با اخلاص و ميمنت ميگيرند ، چنانکه همواره « حضرت بيدل » و حضرت « ميرزا » ميگويند.

درمدرسه ها واکادمی ها ودانشگاهها آثاراو تدريس می شود و درفرجام روزعُرس بيدل با قرائت ديوان او برگزارميگردد.

اين عنعنه ، هرگز در افغانستان ، اين مرزوبوم زبان پارسی دری ، فراموش نشده است.

درراستای علايق مردم افغان به عبدالقادر بيدل ، ميتوان ياد آور شد که در زمان سلطنت سراج الملت والدين(1) ، مرحوم سردار نصرالله خان ، جمعی از بيدل شناسان و سخن سنجان را جمع کرد تا به تنقيح و تصحيح کليات بيدل همت گمارند.

ميرزا لعل عاجز افغان ، شاعر و پژسک دربار تيمورشاه ، يکی از ارادتمندان وپيروان ابوالمعانی عبدالقادر بيدل بوده است. چند بيت از يک غزل او تيمنا نقل ميشود :

تازه رو باشـــــــد جنون از داغ سودای دلم

خال روی اين عروس است از سويدای دلم

تا خيال چشم مستت را تصــــــور کرده ام

مـوج خيزگرد وحشت هاست ســـودای دلم (2)

سالهای پايان جنگ سوم افغان و انگليس و اعاده استقلال سياسی افغانستان ( 1298 هـ ش ) بااينکه شعر درآن سرزمين ،  با اغراض چون مردم دوستی ، آزادی خواهی و ضديت با فرهنگ همراه شد و کم و بيش سنت شکنی های در قلمرو ادب پديدار گشت ، اما بيدل گرايی همچنان به موج و اوج خود ادامه داد.

ازبرجسته ترين پيروان مکتب بيدل ، قاری عبدالله ، ملک الشعرا است. وی استادی مسلم در ادب فارسی ومدرس دانشگاه بود. شعر قاری عبدالله از رنگ و رويای هندی برخوردار است :

پنجه شور و جنون پاره گريبانــــم کرد

باز سودای کسی بی سروسامانـــم کرد

سخن روی تو با وی به ميــــان آوردم

رفت چندان زخود آيينه که حيرانم کرد (3)

صوفی عبدالحق بيتاب ، ملک الشعرا و استاد ممتاز دانشگاه کابل نيزاز اردتمندان بيدل بود ،  اما در شيوه شاعريش روش ميانه ، ميان هندی وشيوه سلف برگزيده بود:

جـــامهً هستی فلــک افــگنــد بردوشم به زور

اين متــاع کس مخر را برکه بفروشم به زور

زان تنگ ظرفان نيم کزجرعه ای بيخود شوم

ساغــــر سرشار چشمی ميبرد هوشم به زور

اين قدر سرو چمـــــن مغرور رعنايی مباش

برکند اين جامه ات سرو قبـــــا پوشم به زور

از شاعران سرشناس ديگر بيدل گرای ، محمد انور بسمل ( متولد 1306 هـ ق ) است.

وی غزلياتی به استقبال عبدالقادر بيدل گفته است ، که چند بيت او دراينجا نقل ميشود :

بی غباراز گلشن الفت هوايی برنخــــــاست

کرد توفان ها گل و بوی وفايی بر نخاست

وسعت مشرب ، کمينگاه عيوب خلق نيست

گرد آهويی دراين صحرا زجايی برنخاست

وسعت مشرب ، کمينگاه عيوب خلق نيست

گرد آهويی دراين صحرا زجايی برنخاست (4)

هاشم شايق ( وفات 1332 هجری شمسی ) از نامدارترين پيروان بيدل در افغانستان است ، وی در دانشگاه ، ادب پارسی تدريس ، ميکرد و در خانه اش جلسات بيدل خوانی برگزار ميشد.

ازهاشم شايق ، ابياتی که به استقبال صائب تبريزی سروده است دراين جا نقل ميکنيم :

چه تصــــور ز حواسی که پريشـــــــان باشــد

چه برون آيد از آن دست که لرزان باشـــــــــد

طيـــــنت ما صاف دلان منبــــع آفــــــت نشود

آب ، آيـــينـــه ، کجـــا چشمهً توفـــــــــان باشد

شايـــــــــق الــهـــام گرفته است زفيض صائب

« حسن فرش است درآن ديده که حيران باشد » (5)

غلام حسن مجددی که ساليان متمادی رئيس دانشکده ادبيات دانشگاه کابل بوده است و از ناقدان و پژوهندگان اسلوب بيدل است ميگويد :

 « آثار بيدل در زمان زندگی او نه تنها در هند بلکه اين سوی رود سند ، خطه کابل زمين و قندهار و بلخ و ماوراء النهر دست به دست ميگشت و ابيات او سينه به سينه انتقال می يافت. اين جريان در مدت سه قرن اخير پيوسته ادامه داشته است ، بسياری از شاعران اين مرز و بوم ، بخصوص شاعران نخبهً افغانستان ، طرز خاص بيدل را در سخنوری پسنديده اند و در تعميم و گسترش آن سهم گرفته اند که در زمرهً آنان ، قاری عبدالله خان ، صوفی عبدالخالق بيتاب ، مستغنی ، بسمل ، مشرقی ، عزيز و امثال آنان را می توان ذکر کرد.

کرسی بيدل شناسی در دانشکده ادبيات و علوم بشری دانشگاه کابل ساليان ممتد داير بوده و دانشجويان رشته ادبيات به جستجوی شعر و انديشه بيدل اهتمام ورزيده اند ، اکثر مردم افغانستان بيدل را بخاطر ملکات عاليه ، تصوف عالی ، بشردوستی و ارزشهای اخلاقی و شعر دلپذير وزيبا ، مورد ستايش قرار داده اند ... 6 »

درسدهً اخير، شعرابوالمعانی عبدالقادربيدل نه تنها مورد التفات سنت گرايان بوده است بلکه نوگرايان نيز ، کم از کم ، از تغييرات بديع و ترکيب های دلپذير او متأثر شده اند.

ضيا قاری زاده ، عبدالحسين توفيق که خود از بانيان شاخه شعر نو ( نيمايی ) در افغانستان بحساب ميروند ، در شعرهای سنتی خويش ، طرز بيدل را به کار می گيرند.

دربار شاه سابق افغانستان ، محمدظاهرشاه ، نيز درجريان بيدل گرايی در آن سرزمين ، بنابه عنعنه کهن همواره حمايت کرده است. آقايان ، علی محمد وزير دربار سلطنتی ، نورمحمد کهگدای سرمنشی حضور ، جمعی از محافل و دودمانهای وابسته شاهی ، و از آن گذشته اعضای دولت ، چون داکتر انس ( وزير اطلاعات وقت ) داکتر علی احمد پوپل ( معاون نخست وزير ووزير معارف ) و ديگران با محافل و حلقات بيدل گرا انس و الفتی ديرين داشته اند.

منزل درويشانهً جناب عبدالحميد اسير ، معروف به « قندی آغا » تا سال 1370 خورشيدی در دارالامان کابل ، به روی شيفتگان بيدل باز بود ، در آنجا کم از کم ، يکبار درهفته ، محفلی داير ميشد و برآثار بيدل ، نقد و نظری ، صورت می پذيرفت.

استاد اسير شاعری است متواضع و شارح استوارشعر و انديشه بيدل. گذشته از آنانی که نام بردم ، بيدل ، در همه شهرها و خطه های افغانستان پيروانی سرشناس دارد که به ياری حافظه ، تنها ازچند کس به ذکر نام اکتفا ميشود : مولوی قربت ، حيدری وجودی ، خليل رووفی ، محمد عظيم عظيمی ، عبدالعزيز مهجور ، غلام احمد نويد ، خالده فروغ و ....

بايد بخاطر داشت که که اقبال بيدل درافغانستان تنها بخاطر نزاکت سخن وی نمی باشد بلکه به دليل اين مقوله نيزهست که ادعا می شود بيدل از افغانستان است و افغانان وی را هموطن خويش می انگارند ويا کم از کم افغان الاصل . در حدود چهل سال قبل درمقالهً به اسم « بيدل از افغانستان است » چنين ابراز نظر شده است :

« تذکره نگاران بدخشان چون استاد حسينی در « بهار بدخشان» و صادق در « تذکره صادقی » ولوالجی در « چراغ انجمن » ادعا دارند که مردمان برلاس ، همراه تيمور ، از آمو گذشته ، داخل افغانستان شده اند و در هنگام بازگشت تيمور ، از سرحدات بدخشان که به تعقيب امير حسين ، از بدخشان عبور ميکرده است درحصهً « ارگو » بدخشان سکونت گزين شده و در آنجا ماندند.

اين سخن را خواندمير در وصف روضته الصفا ، نيز تائيد کرده است و ما آنرا عين حقيقت می دانيم.

اکنون که سنهً 1333 هجری شمسی است در مابين علاقهً « ارگو » بدخشان ، در غرب فيض آباد فعلی ، مردمی زندگی ميکنند که بنام برلاس ياد شده و بزبان ترکی تکلم می ورزند ، آنان خود را جغتايی و تيموری می خوانند ، تعداد خانوادهً آنان در حدود هزار و جميعت شان به پنجهزار  ، بالغ ميگردد و در سه قريهً پهلو به پهلو زندگی می کنند  که بنام های برلاس چنار ، برلاس شمر و برلاس کور چشمه ياد ميشوند....»

شده می تواند که برلاس ها ( نياکان بيدل ) در عهد بابر ، به بدخشان آمده ، پس از اندکی توقف ، به معيت بابر به هند رفته اند ... 7

بيدل شناسی در افغانستان

چنان به نظر ميرسد که نخستين مقاله تحقيقی در مورد شعر و زندگی عبدالقادر بيدل نوشته ايست به خامهً قاری عبدالله خان به اسم ( ميزا عبدالقادر بيدل ) که در سال 1311 خورشيدی در مجلهً کابل اشاعه يافته است.

درهمين سال ، ترجمه ای از محمد يعقوب خان ، در همان مجله تحت نام « شاعر و فيلسوف شرق ميرزا عبدالقادر بيدل » انتشار يافته است .

ازآن پس مقاله ايست بقلم عبدالحی حبيبی محقق نامدار افغانی که به اسم « سبک هندی و مکتب  بيدل » در همان مجله چاپ شده است. ( 1313 هـ ش ) در همين سال ، يعنی سال 1313 هجری شمسی مقاله ای بحث انگيز ، بقلم يکی از اديبان افغان ، در مجلهً معروف آريانا به نشر رسيد که حاکی از موجوديت آرامگاه بيدل درکابل است ، در محل خواجه رواش. گويا مستندات اين مقاله چندان مورد اطمينان بيدل شناسان افغانی قرار نگرفته است ....

ازآن گذشته ، ازميان نويسندگان سرشناس افغان که در باره شعر و انديشه بيدل ، کتاب يا مقاله نگاشته اند اين اسامی قابل ذکر است :

فيض محمد ذکريا ( فيضی کابل ) مولانا خال محمد خسته ، صلاح الدين سلجوقی ، سيد داود حسينی ، خليل الله خليلی ، محمد ابراهيم خليل ، سرور گويا اعتمادی ، غلام حسن مجددی ، احمد صديق حيا ، عبدالاحد جاويد ، محمد حسن کريمی ، امير محمد اثير ، اسدالله حبيب و ديگران ....

ازشاعران صاحبنام ارادتمند بيدل ، اندک سروده هايی که در دسترس نگارنده است ، تيمنا نقل ميشود.

نخست غزلی است از ضياء قاری زاده به استقبال غزلی از بيدل ، از آن پس دو مخمس از استاد بيتاب و استاد عبدالحميد اسير بر دو غزل ابوالمعانی  و در فرجام يک مثنوی در ستايش شاعر ، از عبدالحسين توفيق.

 

خواب مرگ

 بيا ای خواب مرگ آزاد کن زين شور و شر گوشم

بنه چــــون بالش پرتا قيامت زير سر گــــوشــــــــم

چو سيل اينجا گريبان صبوری چاک خواهـــم کــرد

شنيــــدن برنتابد پنــــد ناصــــح را دگـر گوشـــــــم

شنيـــــــدم آنچه گفـــــتی با رقيب اندرغيـــــاب من

بود چــــون حلقه دربزم تو هرشب پشت در گوشـم

سفيــــــد و سرخ گيتــــــی را فريب رنگ پنــدارم

نخوهد خورد بازی از شرنگ سيم و زر گوشــــم

دمی فارغ زشور حق و باطل نيست اين محــــتفل

چه می شد گر ضياء يک اندکی می بود کر گوشم (8 )

ضياء قاری زاده

 

شکست رنگ

بسکه از جوش طراوت چشم تر دارد بهــــار

بردماغ خشک مغزان هم اثر دارد بهــــــــار

چون نسيــــم صبح در هر سو گذر دارد بهار

« سير گلزار که يارب در نظر دارد بهار »

کز پر طاووس دامن برکمر دارد بهـــــــار

 

****

محو بيرنگيست ساز و برگ امکان هرچه هســت

تهمـــــــت بار اقامــــت اينقدر برمــــا که بســـت

مهلتــــی کو تا توان لختی بپای گــــــل نشســـــت

«جلوه تا ديدی نهان شد رنگ تا ديدی شکست »

فرصــــــــــت عرض تماشا اينقدر دارد بهـــــار

 

***

گـــــردمــــــاغی هست باشد دود  سـودايــــش بســر

دل هــــــم از ســــاز زخود رفتن نگردد بی خــــــبر

هــــــــرکرا ديديم دارد زخم عشـــــــقی در جـــــگر

« لاله ، داغ و گل گريبان چاک و بلبل نوحه گر »

غير عبرت زين چمن ديگر چه بر دارد بهـــــــــار

 

*****

تاکــــــی از وهم هوس بيتاب می بايد شـدن

چند محــــــو کلفت اسباب می بايد شـــــدن

قدر دان مهر عالمتــــــــــاب می بايد شدن

«شبنم ما را به حيرت آب می بايد شدن »

کزدل هر زره توفان دگر دارد بهــــــــار

 

****

درجهان گرم است بازار شرارت های وهم

تا کجا بالد ( اسير ) آخر ، اشارتهای وهــم

عالمی غرق عرق شد از ندامتهای وهـــــم

« چند بايد بود مغرور طراوتهای وهــــــم

شبنمستان نيست بيدل ، چشم تر دارد بهار

 

« مخمس عبدالحميد اسير بر غزل بيدل »

 

حق و باطل

همچنان کز شاخ بيد انجير نتوان يافتـــــــــــن

هيچگه بوی از گل تصوير نتوان يافتــــــــــن

شير راخاصيتش در قير نتوان يافتـــــــــــــن

« از جوان ، حسن سلوک پير نتوان يافتن »

گوشهً چشم کمان از تير نتوان يافتــــــــــــن

 

***

ای که می خواهی که گردد حق و باطل روشنت

کشف در کار است کی گردد دلايل روشــــــنت

گرزمن پرسی ، کنم حل مسايل روشنـــــــــــت

« بی عبارت شو که گردد معنی دل روشنــت»

رمز اين قرآن زهر تفسير نتوان يافتــــــــــــن

 

***

پيش چشم ما خيال دوست دلخواه است و بس

هردو عالــــــــم درنگاه ما پرکاه است و بس

از ازل در قسمت ما طبــــع آگاه است و بس

« فقر ما آئينه رمز هــــــوالله است و بس »

فيض اين خاک از هزار اکسير نتوان يافتن

 

***

محفل امکان که سازش های و هــــــوی آرزوست

ذره تا خورشيد را ديدم در او هنــــــــگامه جوست

شش جهت در عصر ما مملو زصورت راديوست

«عالــــم تقيــيد يکسر دامـــــگاه گفتــــــگوست »

جزصدا در خـــــانهً زنجـــــير نتــــــوان يافــــتن

« ازمخمــــــس استاد بيتاب بر غزل بيدل »

 

 

ستايشی از بيدل به شيوهً بيدل ( عبدالحسين توفيق )

مثنوی

سريــــــــــر آرای اقليــــــــــم معـــــــــانی

ادا فهــــــــم ســــــــــروش آسمـــــــــــانی

ادب پيمــــــــــای آفــــــــــاق عـــــــــبارت

چمــــــن پيرای بستــــــــان خضــــــــارت

تمام او دل و درنام بيــــــــــــــــــــــــــــدل

درا آهنــــــــــــــگ منزل شور محـــــــــمل

نوا آهنگ شور هور و ماهـــــــــــــــــــور

زچينــــــــی وانمـــــود آواز فغـــــفـــــور

تکلم تا شود با ساز دمســـــــــــــــــــــــاز

بـــرآورد از زبـــــان ســــــرمــــــه آواز

زباريکی سخـــــــــــــــــن از مو برآورد

نبــــــــد يارا کســـــــــی را ، او بر آورد

سخـــــــن پرداخت جان از لب برون شد

تــــــأمل کرد ناف نافه ، خـــــــــــون شد

کف برگ سخن را کرد رنگيـــــــــــــــن

به آئينی که حيران گشت گلچيـــــــــــــن

بسانی لفظ را پيچانده مضمـــــــــــــــون

که مضمون گشته خود بر لفظ مفتـــــون

« طلسم حيرت » او حيرت ايجــــــــــاد

زده خشت سخن بر حيرت آبـــــــــــــاد

به حيرت گر نمــــــــايی گپ ندانــــــی

نکوپــــــــــــــــرورده بر حيرت زبانی

به نوک خامــــــــه کنده کــــــــوه خارا

به « طورمعرفت » گفتــــــــــه خدا را

زآتشبــــــــــاری هرنکته پيــــــــداست

که کهساردل او طــــــــــــــورسيناست

به اوجـــــــــــی رفته از بالا نشيــنی

کله از سر فتد تا زروه بيــــــــــــــــنی

اگــــــرتار نظـــــــر در وی گره ديـــد

گره گرد سر خواننده گــــــــــــــــرديد

خودش ناخــــــــــن زده برسيم باريک

که گــــــــــــوهربرکشی ازچاه تاريک

به فهمــــــــــت گر گهـــــی دشـــوار آيد

دقيـــــق اروارسی همــــــوار آيـــــــد

کشيــــــدن گر کسی نتـــــوان کمـانش

بلــــــــــند افتـــــــاده انــــداز بيانـــش

کسی بر تار اگرهم زر کشـــــــــــــيده

از او باريکتر ، کمتر کشيــــــــــــــده

زطبعــــش دل گشــــا تر همت اوست

دوعالم دشت و صحرا وسعت اوست

به اقلـــــــيم قناعت گوشه گيــــــری

به پای شمع دل ف روشنضمـــيری

چوبيــــــدل داستان دوستــــان است

زتوفيــــــق احترامی ارمغان است


(1) لقب امير حبيب الله خان شاه افغان  ( 1901 ـ 1919 م )

(2) تاريخ ادبيات افغانستان ـ ص 139

(3 ) تاريخ ادبيات افغانستان ـ ص 140

(4 ) تاريخ ادبيات افغانستان ـ ص 162

(5 ) تاريخ ادبيات افغانستان ـ ص 164

(6 ) ميرزاعبدالقادر بيدل و روابط ادبی افغانستان و هند ، مجله ادب ،کابل ف شماره 4 سال ( 1354 )

(7 )  بيدل از افغانستان است ـ طاهر بدخشی ، مجله آريانا دورهً 12 ، شمارهً 11 (1333 شمسی )


بالا

بعدی * بازگشت * قبلی