محمد عالم افتخار

 

جوانان افغانستان!

علیه "پیرسالاری" و جوانمرگی؛ آگاهانه و متحدانه به پا خیزید!

                                              (قسمت پنجم)

 ادامه فصل اول:...(1) دو راههِ "مافوق حیوان" یا "مادون حیوان" شدن؟

بمب های "انسانی" و جنگ مادون حیوانی:

 

مدت هاست که ارتش انگریزی پاکستان ـ این دومین مفرزه ژاندرمری نواستعمار پس از اسرائیل؛ و خاصتاً شبکه جاسوسی ـ تروریستی آی. ایس. آی، در ازدحام های ملکی و مدنی افغانستان بمب های "انسانی" منفجر میکند و بدینگونه با قتل و قتال و دهشت افگنی کور؛ جنگ مادون حیوانی ای را که اقلاً از سی و پنج سال بدینسو درین سرزمین به راه انداخته است؛ ادامه میدهد.

در یک نگرش کلی؛ روی آوری روز افزون دشمن افغانستان به "بمب های انسانی"؛ ( در کنار بمب های موتری و بمب های کنار جاده ای)؛ نه تنها بازتاب شکست های رسوا و سهمگین اجیران جنگی آن در میدان های جنگ جبهه ای علیه مردم افغانستان و قوای دفاعی کشور است و نوعی انتقام گیری از شکست های عظیم تاریخی در لشکر کشی های پُر طمراق پیشینه خودِ پاکستان نظیر به زانو درامدن مفتضح دو دهه پیشش در «جنگ جلال آباد»؛ و انتقام گیری از شکست های باداران انگلیسی اش؛ همچون تباه شدن لشکر 16 هزار نفری آن؛ یک و نیم صد سال قبل؛ در مسیر کابل ـ تورخم می باشد؛ بلکه به لحاظ علوم انسان شناسی، مغز شناسی و روانشناسی؛ اثباتگر ماهیت شدیداً مادون حیوانی و «سایکوپتیک» زمامداران و نظامیگران حاکم بر این جغرافیای تقلبی است.

آنچه نیرو های مادون حیوانی ملیتاریستی پاکستان را درین مقطع زمانی؛ قادر ساخته است که بیشتر از خودِ فرزندان اغلب جوان و نوجوان افغانستان؛ "بمب های انسانی"؛ درست کرده و به وسیله آنها تقریباً روزانه جای جای سرزمین ما را به قتلگاه های فجیع مبدل نمایند؛ جداً نیازمند مطالعه علمی و کشف دقیق میباشد تا امکانات لازم و ضرور خنثی سازی این فتنه فرا اهریمنی؛ میسر آید.

لیکن؛ آشکار و آفتابی است که این مهم؛ اندیشه و فکر جوان و ساینتفیک ضرورت دارد و با «پیر فکری» مسلط بر دولت و اکادمی و مکتب و مسجد و مدرسه و مطبعه و رسانه و خانکده و بای سرا ...چنان که تاکنون؛ گره ای گشوده نشده؛ پس از این نیز؛ چشمداشت ها عبث و به قول آن یاروی معلوم الحال «دیوانگی» است!

آری! گفتیم نیرو های مادون حیوانی ملیتاریستی پاکستان!

این بدان معناست که ما دقیقاِ به حکم آخرین اکتشافات علمی و ساینتفیک که از جمله در بخش های پیشتر این سلسله؛ آورده ایم؛ با دشمن طبیعی یعنی با حیوانات درنده؛ مقابل نیستیم. دشمن؛ انسان است و انسانی؛ منتها مادون حیوان (صد البته که مادون حیوان درنده و وحشی!)

 

دو راهه متضاد در برابر انسان:

 

این که انسان موجودیست فرا حیوانی؛ ولی هم در استقامت مافوقِ حیوانی رشد و رسش میکند و هم در جهت مادونِ حیوانی؛ بدون اینکه از تبویب "مادون حیوان" و "مافوق حیوان" یاد شده باشد؛ در بخش چهارم این بحث؛ طور فشرده مسجل شده است. منجمله:

 

***********

ـ «تمام موجودات زنده؛ به استثناى انسان؛ نوعى علم فطرى از جهان و از خود دارند. غرايز؛ آن ها را به شكل كامل و مطمئنى به سوى تماس با حقيقت مى راند. بنابراين؛ آزادى فريب دهنده اى ندارند...

بر خلاف زن آدمى؛ سگ ماده هيچ گاه در مواظبت از توله هايش خطا نمى كند. پرندگان مى دانند؛ كى بايد لانه بسازند؛ و زنبور عسل موادى را كه براى پرورش ملكه يا كارگر يا سرباز كندو لازم است، مى شناسد. به علت خودكارى غريزه؛ جانوران آزادى ندارند تا بتوانند چون انسان به اقتضاى هوى و هوس خود زندگى كنند...»

ـ ... به طور كلى، فعاليت حيوانات از احتياجات اوليه ادامه حيات و توليد مثل الهام مى گيرد و اين تلاش ها هيچ گاه از حدود لازم براى مرتفع ساختن نيازمندى هاشان تجاوز نمى كند. در مورد انسان ها مسئله كاملا متفاوت است. محرك خشايار شاه؛ هنگامى كه با كشتى هايش عازم جنگ با يونانى ها گرديد؛ فقدان خوراك و پوشاك و يا احتياجات جنسى نبود...

آن جا كه حيوانات فقط به زيستن و توليدِ مثل قناعت نموده اند؛ تازه نقطه آغاز آرزو هاى بشر است.

ـ «مدت ها بود كه علما و دانشمندان نمى دانستند عمل قسمت قدامى نيمكره هاى دماغى چيست؛ زيرا با وجود آسيب ديدن و يا از بين رفتن آن در انسان؛ ناتوانى و يا عدم قابليت مخصوصى توليد نمى شد. به همين جهت؛ آن محل را "منطقه سكوت" مى ناميدند. تا اين كه در قرن اخير(قرن 19؟) موردى پيدا شد كه تا اندازه اى روشن كرد؛ كار اين منطقه چيست؟!

كارگرى را به مريضخانه آوردند كه قسمت اعظم مغز قدامى او به وسيله ادخال ميله اى از طریق حدقه چشمش؛ از ميان رفته بود. مصدوم پس از چندى معالجه شد و هيچ گونه فلج و يا ناتوانى بدنى در او مشاهده نگشت؛ اما در عوض؛ خُلق و خوى او به كلى تغيير يافت. او كه قبلا مردى شريف و فعال بود؛ حال شخصى كذاب، مهمل، ولگرد و كلاه بردار شده است.»

ـ «طفل كوچك يك ساله (انسان) از نظر ميزان فكر به ميمون هاى آدم نما شبيه است... از اين جهت سن يك سالگى کودک بشری را "سن شمپانزه" ناميده اند.

اما به تدريج كه طفل زبان را ياد مى گيرد، پيشرفتش سريع مى شود و از شمپانزه جلو مى افتد... در سال 1914 بوتان؛ اهل بردو؛ به فكر آن افتاد كه حركات هوشى ميمون ها و كودكان را با يكديگر مقايسه نمايد. وى اولين كسى بود كه توانست موضوع بسيار مهمى را روشن سازد و آن اين كه قوه ناطقه؛ حد فاصل حقيقى مابين انسان و حيوان است.

ارتباط محكمى كه مابين تخيل و تكلم وجود دارد؛ به وسيله مشاهدات و آزمايش هايى كه در بيماران مبتلا به كور ذهنى انجام گردیده؛ به کرات تاييد شده است.»

 

**********

بدینگونه؛ ما حد اقل تاکنون دریافته ایم که مجموع موجودات زنده یا حیوانات در زندگی و گستره تنازع بقا؛ فقط یک راه و یک مسیر به جهت رشد و رسش و کمال دارند که دترمینه شده و به طرز قاعده ای؛ غیر اختیاری است؛ ولی صرفاً در مورد انسان؛ که کماکان موجود حیه و حیوان میباشد؛ این قاعدهِ فطری؛ از هم گسیخته است و بالنتیجه انسان به مجرد تولد و تکاپو برای رشد و رسش؛ بر سر دو راهه اجتناب ناپذیر متضاد قرار میگیرد.

 

1ـ راه رشد و رسش به جهت مافوق حیوانی

2 ـ راه رشد و رسش به جهت مادون حیوانی

 

درین میان تنها عده انگشت شمار که به «کودکان جنگلی» معروف میباشند و به وسیله حیوانات به فرزندی گرفته شده و بزرگ می گردند؛ معناً و روحاً حیوان شمرده شده میتوانند و بس.

اینکه در سیر معرفت بشری؛ تحقیقات علمی بر جسم و جان خود انسانها؛ خیلی ها دیر هنگام آغاز گردیده؛ موضوع اساسیِ بحث گذشته بود؛ ولی از آنجا که این تحقیقات بر زمینه شناخت های معتنابه از طبیعت؛ آغاز گردیده و ادامه یافته است؛ علیرغم تاریخچه کوتاه؛ دستاورد ها و کشفیات عظیمی تاکنون به ارمغان آورده است که علوم غنی مغز شناسی و روانشناسی از آن جمله میباشد.

 

زیر جمجه انسانهای متضاد چه می بینیم؟

 

درین علوم؛ تصویر برداری از مغز (سکن مغزی)، ثبت و بروز کردن امواج مغزی، تشخیص فعالیت غدوات مترشحه درون مغز و دریافت اطمینان بخش از چگونگی فعالیت عادی یا پتالوژیک قسمت های مختلفه مغز بالایی (مغز جدید)، مغز میانی، ساقه مغز، نخاع و عصب ها به پیمانه های زیادی میسر گردیده است.

تصاویری که در ابتدای این مقال؛ مشاهده میفرمائید؛ سکن های مغزی استند. به اعتبار ادبیات متعارف علوم مغز و روان؛ یک یکِ این سکن ها از آدم های «نورمال؟» و یک یک دیگر از آدم های دارای "ناهنجاری مغزی ـ روانی" یعنی «سایکوپت» ها (یا پسیکوپت ها) میباشد.

البته هنوز در حوزه مشخص علم نیز؛ تعریف ها از مقولات «نورمال» و «سایکوپت» کانکریت و قطعی نیست. این درست است که سکن مغز یک آدم که بر وی حکم «سایکوپت» میشود؛ با آدمی که به «نورمال» معروف است؛ چنانکه درین تصاویر کاملاً حقیقی و به دست آمده به مدد تخنیک های پیشرفته؛ مشاهده میشود؛ دارای تفاوت فاحش میباشد؛ ولی معیار هایی که یک مغز به کمک آنها؛ «نورمال» خوانده میشود؛ در معرفت عام بشری؛ محضاً معیار طبی نمیتواند و نباید باشد.

 

"سیر کمالی" در موجودات حیه و در انسان:

 

در هر موجود حیه طبیعی؛ یک سیر کمالی وجود دارد که نهایتاً به شگفته شدن همه استعداد های آن موجود در حد اعلا؛ سطحِ «کمال» گفته میشود؛ و چنین امری علی القاعده در کلیه موجودات حیه نباتی و حیوانی متحقق میگردد؛ در حالیکه تحت شرایط زیستی و اجتماعی ـ فرهنگی کنونی در عالم؛ صرف 2 فیصد از انسانها ـ آنهم در خوشبینانه ترین محاسبات ـ میتوانند به «کمال» برسند؛ پس آیا آن فرد مفروض که «نورمال» خوانده شده و سکن مغزش برابر سکن مغز فرد سایکوپت قرار گرفته؛ یکی از همین محدود «انسانهای کامل» هست؟

واضحاً درین مورد تردید وجود دارد و ای بسا این فرد «نورمال» یک آدم متوسط و متعارف جامعه ای میباشد که از لحاظ نورم های انسان کامل شدن؛ حتی به لحاظ بیز های فرهنگی؛ مسئاله دار است؛ مثلاً اتوپیای هژمونیک، برتر انگاری نژادی، اتنیکی، مذهبی وغیره از بدیهیات خرده فرهنگ عمومی و در نتیجه از باور های بدیهی فرد مفروض میباشد!

بالنتیجه فرد مفروض از «انسان کامل» خیلی خیلی فاصله دارد و لهذا سمبول مطلوب و ایده آل شمرده شده نمیتواند.

اگر همچنان در محدوده علوم مربوط بخواهیم موضوع را یکطرفه نمائیم؛ طبق مقولات همین علوم؛ برجسته ترین مشخصه افراد شدیداً سایکوپت ضعف مفرط «همدلی عاطفی» تا سرحد فقدان کامل این فضیلت مافوق در آنهاست؛ این درجه از سایکوپتی به معنای شدید ترین نوع بیرحمی و قساوت در برابر انسان و حیوان و طبیعت توأم با لذت بردن و مست کردن از کشتن و ویران کردن و سوختاندن به وسیعترین مقیاس هاست مثلاً به مقیاس های هیتلری!

اینک پرسیدنی است که آیا «فرد نورمال» که در مقام الگوی متضاد با صاحب یک چنین درجه پیشرفته سایکوپتی قرار داده شود؛ نباید یک انسان مثبت به معنای کامل و نهایی کلمه باشد؟

مثلاً نلسن ماندیلا، گاندی، مادر تریزا یا نوادری از پیشینیان؟!

 

انسان در مغـز و جهان در مغـز:

 

تا جاییکه در حوزه علوم مغزشناسی؛ کشفیات به عمل آمده؛ مغز جانوران عالی؛ دارای سه قسمت می باشد؛ قدیمی ترین بخش مغز که بین جانداران عالی ـ تا بشر ـ  و خزندگان (منجمله مار بوا) مشترک است؛ همانا «ساقه مغز» میباشد.

بخش پسین تر؛ عبارت از «مغز میانی» است که؛ به لحاظ زمانی پس از ساقه و بر روی ساقه؛ تدریجاً به وجود آمده و افزایش یافته است. این بخش مغز؛ ویژه جانورانی است که در ستیژ تکامل میان خزندگان و حیوانات نسبتاً عالی؛ قرار دارند.

بخش سوم را «مغز جدید» می نامند که دارای پوشه حاوی یک قشر خاکستری موسوم به «کورتیکس» می باشد و ماحصل معجزه تکامل؛ در فاصله سه ملیون سال تا سه صد سال اخیر پنداشته میشود.

مهمترین و شگفتی انگیز ترین حصه کورتیکس؛ همانا فرانتیلی کورتیکس یا قشر پیشانی است؛ کلید راز «انسان شدن» و ساحه و سامانه آگاهی و اطلاعات منحصر به فرد بشری؛ در همین قسمت قشر پیشانی حتی به گونه فیزیکی و هندسی قابل شناسایی می باشد که شرح مختصر آنرا در بالا (قسمت پیشتر) دیدیم.

آدمیان؛ فرانتیلی کورتیکسی دارند که همراه با متعلقات؛ نسبت به مجموع جانداران عالی؛  30 تا 33 درصد بزرگتر است؛ در شامپانزه ها یعنی عموزاده های نزدیک به ما؛ این مقیاس که بالاترین مقیاس در بین جانوران عالی است؛ فقط 11 درصد میباشد.

این مقیاس در سگ 7 درصد؛ در گربه 3 درصد و در موش؛ حیوان پستاندار کوچک یا همخانواده دیگر بیولوژیکی ما که قریب صد در صد ژنوم آن مشابه به بشر می باشد؛ تنها 1 در صد محاسبه شده است.

بدینگونه؛ اگر واژه «فرانتیلی کورتیکس» را به طور عامیانه؛ مغز پیشانی؛ تعبیر نمائیم؛ میتوانیم حکم بداریم که همین مغز پیشانی؛ ما را آدم کرده؛ البته پس از آن زمان که به رشد و افزایشی بالاتر از 11 درصدی گذار نموده است.

 

مغز پیشانی و قابلیت 9 فعالیت فرا حیوانی:

 

دانشمندان مغز و اعصاب؛ درین قسمت منحصر به فرد مغز بشری؛ قابلیت 9 گونه فعالیت از هم متفاوت مغزی را شناسایی کرده اند که در ساختن ذهن (یا «ماین») ما یعنی در ساختن روان اختصاصی ی انسانی؛ نقش بسیار مؤثر دارند.

ولی مسئاله این است که ذهن یا ماین بشری؛ مانند حیوانات؛ دترمینه شده، یکسویه و محکوم «اتوماتیسم غریزی» نبوده ـ اگر از اوضاع در اعصار اولیه بگذریم ـ  ذهن و ماین یا روان متأخر؛ محکوم جبرها و قرارداد ها و باور ها و تموجات خانوادگی ـ اجتماعی ـ فرهنگی میباشد.

طور مثال:

ذهن و ماین انسانِ زاده و پرورده هندو را؛ محیط و مذهب هندوئیزم و سنن و عنعنات قبایل مربوطه،

ذهن و«ماین» انسان زاده و پرورده یهود را؛ محیط و مذهب یهودیت و سنن و عنعنات قبایل یهودی،

ذهن و ماین انسان زاده و پرورده عرب مسلمان را محیط و مذهب عربی ـ اسلامی و سنن و عنعنات قبایل تازی؛ میسازد و بر علاوه از آنجا که هرکدام از این محیط ها و مذاهب و قبایل منقسم به واحد های کوچکتر از طبقات متضاد اجتماعی گرفته تا خانواده ها و افراد شخیص استند؛ مؤثرات عدیده ای از این طرق نیز بر ذهن و ماین هر فردی از افراد اجتماعات متذکره دخل و تصرف مینماید.

مزید بر اینها تجارب و تکانه های خود زندگی فرد و تلاشش در عرصه تنازع بقا و حالات تنش و جنگ و آشوب و مرض و مرگ؛ یا بر عکس رفاه و تنعم و فرصت ها و شانس ها و منابع و امکانات... همه و همه در خلق ذهن و ماین مثبت و منفی آدمی؛ دست اندر کار میباشند.

اینهمه در حالیست که تمامی حیوانات اهلی و وحشی سرزمین ها و محیط های متذکره؛ صدفیصد همانند حیوانات اهلی و وحشی سایر سرزمین ها استند یعنی که چیز های متفاوتی به مصداق ذهن و ماین هندویی و یهودی و عربی ـ اسلامی ... ندارند.

هنوز نمیدانیم؛ ولی روزی این هم مسلم خواهد شد که سکن مغز یک هندوی تیپیک و یک مسلمان یا یک یهودی نمونه؛ چه تفاوت هایی باهم خواهند داشت و یا این فرق ها به طریق ثبت و مطالعه امواج مغزی هویدا خواهد گردید و یا شاید تکنولوژی های جدید تری؛ این موارد را به آفتاب خواهد انداخت.

ولی قطعاً غیر قابل تردید است که تفاوت ها و تضاد های محیطی و فرهنگی ـ مذهبی ـ قبیلوی؛ و حب و بغض ها و مهر و کین ها و ترس ها و تروما ها...؛ نقش و اثر خویش را بر مادهِ مغزی و جریانات دماغی آدم ها گذاشته اند و میگذارند و همین هم؛ انسانها را از حیوانات متفاوت میگرداند!

و ایضاً همین هم؛ انسانها را از انسانها قابل تفکیک میگرداند؛ منجمله انسان هایی را که به مقوله علمی؛ «سایکوپت» به بار آورده شده اند؛ از انسانهایی که نورمال و بالاتر از نورمال؛ به سوی سطوح کمال انسانی در حرکت اند و یا به آن تقرب ورزیده اند.

 

نام و ایدئولوژی پاکستان؛ پیر فکرانه و فاشیستی است...

 

در چنین حالات؛ ملیتاریست های پاکستانی؛ همان آدمهای دارای شدید ترین و منحوس ترین سایکوپتی بوده در حضیض مراتب مادون حیوانی؛ تثبیت و تسجیل علمی و ساینتفیک میشوند؛ و تنها فایده وجود نحس شان به لحاظ معرفتی؛ این خواهد بود که نمونه های ارذل آدمیانی را که در مسیر های تطورات مادون حیوانی می افتند؛ از خود متبارز و متجسم گردانیده اند!!!

ضمناً باید به خاطر بسپاریم که انسانهایی مانند ملیتاریست های پاکستانی؛ صرفاً در محیط طبیعی و خانوادگی و مذهبی و فرهنگی سرزمین پاکستان نیست که رشد و رسش میکنند و تربیت و مهارت کسب مینمایند. اگر چندی که نام و ایدئولوژی پاکستان؛ شدیداَ پیر فکرانه، تبعیضی و فاشیستی بوده علیه انسانیتِ مافوق و کمالی میباشد!

آنها در واقع مانند جانوران فارمی؛ در فارم های ویژه نیوکلونیالیستی به بار آورده میشوند؛ همچنانکه جوانان و نوجوانان بدبخت و بد روز ما را؛ ابتدا در همچو فارم هایی که اسامی شان «مدارس اسلامی!» است به دام میکشانند و بعد طی فرایند های سخت پیچیده و مخفی؛ به جهادی ها و طالب های گوناگون منجمله انتحاری و بمب انسانی؛ مبدل میگردانند.

البته عقبماندگی و ساده ماندگی فوق العاده جوامع پاکستانی و افغانستانی هم؛ که بیشتر محصول پیر سالاری منحط سیاسی ـ فرهنگی ـ مذهبی ـ قبیلویِ قرون وسطایی و ماقبل قرون وسطایی است؛ نفوس قابل ملاحظه ای را در معرض رشد و رسش منحرف مادون حیوانی منجمله سایکوپتی و شیزوفیرنی و اعتیاد به معانی و مواد مخدر و به جرم و به جنایت ... قرار میدهد.

گفته میشود افراد سایکوپت در سطحی که نمونه سکن مغزی شان در بالا دیده میشود؛ در جوامع نورمال و نسبتاً پیشرفته در حدود بیش و کم 2 فیصد است؛ با اندکی تأمل و تعمق میتوان حدس زد که این رقم در جوامعی مانند پاکستان و افغانستان و عربستان و عراق و سومالی و سودان و همانند ها غالباً حدود 10 درصد و شاید هم بیشتر خواهد بود.

خود اینکه این جوامع؛ البته در فراهم بودن شرایط و امکانات و تحریکات نیرومند؛ مستعد به تولید گروه های سیاه «یاجوج وماجوج» گونه جهادی تکفیری و طالبی و داعشی و سلفی و القاعده ای و وهابی بوده اند و میباشند؛ پهنا و ژرفای فاجعه را نشان میدهد.

بدترین بخش این گروه ها؛ بدبختانه به مثابه ستون پنجم دشمن در دستگاه های دولتی و امنیتی و مذهبی و تعلیمی و تحصیلی و رسانه ای... جایگاه و پایگاه دارند که درین راستا اعترافات زمامداران و حتی خاکبادک های خود این عناصر معلوم الحال؛ شواهد علم پذیر و محکمه پسند یعنی به حد کافی متقن و مسجل میباشد.

********

( در ادامه بحث؛ بر مسایل متباقی و پرسش ها روشنی بیشتر انداخته خواهد شد و اینک مختصری از انعکاسات دریافتی؛ از نظر خوانندگان گرامی میگذرد:)

********

 

                                                                             برخی انعکاسات:

 

لاطایلات پوهنتونی ـ

عزیزی به نام غالباً مستعار «ستاره شهاب» از ولایت بلخ همراه با یک جلد کتاب درسی یکی از پوهنتون های خصوصی؛ نامه ای فرستاده و طی آن خواسته اند که این کتاب «عجیب و غریب» را به بررسی گرفته نشان دهم که بعضاً در پوهنتون های افغانستان؛ چه اراجیف و لاطایلاتی را به خورد جوانان داده از یکطرف؛ جهل و گمراهی به آنان تدریس مینمایند و از طرف دیگر؛ ارباب همچو کتاب ها و کرسی ها در پوهنتون ها؛ با زور و زر و واسطه و وسیله کردن «پیر سالاران و مافیا های جهاد سالاری» جلو ورود و کار و تدریس و آموزش جوانان توسط دانشمندان اهل و مستحق در مؤسسات تحصیلی را گرفته باعث تباهی سرمایه های مادی و معنوی کشور میگردند.

با اینکه مندرجات نامه تلخ و تکاندهنده این جوان؛ خیلی ارزشمند و الهامبخش است و موضوع مورد نظر شان نیز؛ بسا مهم و حتی استراتیژیک میباشد؛ معهذا پرداختن دقیق و مسئولانه به آن؛ مطالعه و زمان میخواهد و شاید هم ضرورت بیافتد تا محتویات نصاب های آموزشی پوهنتون های مشابه؛ گسترده تر بازبینی و ارزیابی گردد؛ لذا از ایشان صمیمانه تمنا می نمایم که برای این مهم؛ به من فرصت دهند و در عین حال؛ ایشان و سایرین؛ اگر مواد و ماتریال های بیشتری درین راستا؛ کمک نمایند؛ شاید نتیجه کار؛ به مراتب پُر ثمر تر بگردد.

و اما آنچه؛ اینک  قابل یاد آوری و قدر دانی است؛ خوانش پیگیر، با دقت و هدفمندانه این عزیز؛ از سلسله مقالات جاری «جوانان افغانستان! علیه پیرسالاری و جوانمرگی؛ آگاهانه و متحدانه به پا خیزید!» میباشد که انگیزه نگارش و ارسال نامه مذکور و موجبهِ عمق آشنایی شان به این کمترین؛ را فراهم ساخته است.

 

نگرانی از «علمی ـ تحقیقی» ـ

به همین گونه نامه ها و ایمیل های دیگری هم طی هفته از عزیزانی؛ مواصلت کرد که طی آنها؛ ضمن نوازش بنده؛ اکثراً مقالات این سلسله را بیشتر از حد انتظار خویش «علمی و تحقیقی» خوانده و قسماً  ابراز نگرانی کرده اند که مباحث برای شماری از خوانندگان؛ ثقیل نشود.

بر علاوه محترمی از مسئولان یک تشکل جدی سیاسی؛ فرموده اند که مدت ها بود؛ خلای یک چنین روشنگری مهم و سازنده را در کشور و خاصتاً در سازمان مربوط خود؛ احساس می نمودند؛ و آرزو برده اند که من؛ با انرژی و جدیت بیشتر؛ این مباحث را؛ اتکا ها و استنادات علمی و عینی مزید بخشوده؛ جوانب مختلف موضوع را باز و بررسی نمایم؛ تا اثری که به وجود می آید برای جوانانی که این تشکیلات را پسندیده و انتخاب نموده و می نمایند؛ رساله و کتاب روشنگر علمی و تلفیق شده با اوضاع و احوال و ضروریات روز برای مطالعه و استفاده باشد.

ایشان؛ ضمناً از کمک مادی و معنوی درین راستا نیز به من؛ ابراز وعده نموده اند.

آرزومندم همه این عزیزان متفکر و متدبر؛ عجالتاً مراتب تشکرات و سپاسگذاری بنده را بپذیرند.

 

دیرینه پدر ـ حالیه پسر ـ

و اما یک دوست دیرین من (ع. ر. فاریابی) که از جمله حماسه آفرینان در مارش تاریخی کارگران تفحصات پترول شمال در زمان «دهه دموکراسی» ظاهر شاهی میباشند؛ طی تماس تلیفونی کلمات بسیار جالب و رُک و پوست کنده به من لطف نمودند که بدون تبصره و حشو و زواید اینجا درج میگردد:

 

*******

«آقای افتخارـ سلام علیکم

شکر اس که زنده استی. میدانی که ما وخودیت از سی سال زیاد تر یکی دیگر خوده می شناسیم. سیل کو او وخت ها از بچه های ما هم خورد تر بودیم که می شیشتیم. راستیش مره هیچ ستاره ایم ده ستاره ایت نشیسته. خو همی بچه ایم؛ توره کاکا میگه و پشت نوشته هایت شله اس. چند روز پیش یک مقالیته در کمپیوتر فروشی چاپ کده آورد و شله شد که همرایش بخوانم و نظر بتم.

ای مقاله ره که ورق زدم کورس های فلسفه ایت به یادم آمد. هی... او وقت هرچی میگفتی ما میگفتیم گپ همیس!

مگه حالی راستیت ته هم دورغ فکر میکنم. نوشته کدی که جوانا به ضد پیر ها بخیزند. حالی یک پیر مه و یک پیر خودیت . و یک جوان بچه تو و یک جوان بچه مه. اینحالی هردو ازین ها که به روی ما و تو بخیزن چه جور میشه. نه رفیق افتخار رهبرای جهانبینی علمی طبقه کارگر جوانا ره ضد پیرا تحریک نمیکدن . درس مبارزه طبقاتی میدادن...

ازی خاطر؛ مه به بچه گفتم که مغز کاکایت خراب شده؛ مشکل ده پیرا نیس؛ سیل کو همی داعش و القاعده و طالب و حقانی که دنیاره تباه کده راهی استن؛ همه جوانا استن و ذریعه طبقه حاکمه فئودال و سرمایه دار و خان ها و ملا هایشان مثل اسلحه جور میشن و استعمال میشن. مگه ای .. پدر لانت قبول نمیکنه میگه مه و زیاد رفیق هایم نوشته های کاکا افتخاره قبول داریم . او گپ شما ره هم ده جاییش از شما بهتر میزنه...»

*********

 

 

 

++++++++++++++++++++++++

 

قسمت چهارم

 

     ادامه فصل اول:...(1) اساساً؛ بشر چیست تا جوان و پیر چه باشد؟؟

شماری از اندیشمندان تاریخ و جامعه شناسی و زیست شناسی...؛ با ابراز کمال تعجب؛ گهگاه یاد آور میشوند که انسان برخلاف انبوه عظیم کشفیات و تحقیقات در هستی و کاینات و در نظام طبیعت و قدمه های عدیده حیات مالیکولی و گیاهی و جانوری؛ کمترین و دیر ترین توجه را به خودش و به جسم و جانش نموده است و به همین لحاظ در حال حاضر؛ دانش انسان از خودش؛ چندان تناسبی به دانش هایش از بیرون و پیرامونش؛ ندارد.

به راستی هم؛ میتوان هزاران و ده ها هزار دانشمند پر نبوغ دارای تخصص ها و فوق تخصص ها در عرصه های علوم و تکنولوژی های ماورا پیشرفته را پیدا کرد که اگر از ایشان بخواهیم تعریفی بالنسبه جامع از انسان بدهند؛ مانند بچه مکتبی های صنوف ابتدایی به تته پته خواهند افتاد؛ یا روایات اساطیری ـ مذهبی تحویل مان خواهند داد که به تعداد عشایر و قبایل؛ و چه بسا به تعداد افراد نفوسِ جهان؛ متعدد است؛ و یا هم بزرگمنشانه سکوت خواهند کرد.

حتی رد و تائید این دو ایده متضاد به قسم معیاری و ستندرد؛ توسط هزاران دانشمند متخصص نیز؛ میسر نیست؛ که بالاخره انسان یکی از حیوانات حدوداً سی میلیون گونه ای طبیعت میباشد یا پاره ای از ماورای طبیعت، تافته جدا بافته ای آنسوتر از فرشته گان و پریان و دیوان؛ یا به سخن کتاب مقدس (تورات) چیزی «مانند خدا» و از نوع خدایان؟؟؟

این هم در کُل؛ کماکان مجهول و مغشوش است که آیا منشاء مصایب و مظالم در جوامع بشری؛ نادانی و جهل آدم ها نسبت به خود و نوع شان میباشد و یا که اینهمه مصایب و مظالم و گرفتاری ها و مشقات؛ اسباب و موجبات نادان ماندن و جاهل گشتن آدم ها نسبت به خودشان و ذات و گوهر و فطرت شان را به وجود آورده است؟؟

معهذا به نظر میرسد؛ براهین زیادی در یکی دو قرن اخیر( از زمرهِ 500 قرنی که بشر در روی زمین ظهور کرده) اکتشاف گردیده است که کمابیش تصور این را میسر می آورد که آدمی؛ به ناگزیر نمیتوانسته است؛ قبل از اینکه در یک حدی؛ جهان و جریانات و قوانین آن را بشناسد؛ خودش را بشناسد و به خویشتن خویش منهمک شود.

متأسفانه درین مختصر تحلیل اینکه چرا نوع بشر؛ از لحاظ معرفت و شناخت؛ دیر ترین و کمترین توجه را به خودش و به جسم و جانش نموده است؛ میسر نیست؛ ولی عصاره هایی از توجهات و اهتماماتی که دست کم تا همین اکنون؛ صایب و نافذ به نظر میرسند؛ در مورد کم و کیف و چونی و چرایی آدمی باید گزین گردد تا ما را به پرسش های اختصاصی این مجموعه و حدس زدن پاسخ های حد اقلی به آنها نزدیک بنماید.

انسان و دیالکتیک غریزه و عقل :

یکی از ایده های که صایب و نافذ بودن آنرا؛ به سادگی نمیتوان به چالش کشید؛ ایده های دکتور الکسیس کارل در همین راستاست که در آثارش منجمله "تفکرات برای زندگی" و "انسان؛ موجود ناشناخته"(2) متبارز گردیده است؛ توجه بفرمائید:

********

«تمام موجودات زنده؛ به استثناى انسان؛ نوعى علم فطرى از جهان و از خود دارند. غرايز؛ آن ها را به شكل كامل و مطمئنى به سوى تماس با حقيقت مى راند. بنابراين؛ آزادى فريب دهنده اى ندارند؛ فقط موجوداتى كه صاحب عقل اند؛ فريب مى خورند و در نتيجه تكامل مى پذيرند.

بر خلاف زن آدمى؛ سگ ماده هيچ گاه در مواظبت از توله هايش خطا نمى كند. پرندگان مى دانند؛ كى بايد لانه بسازند؛ و زنبور عسل موادى را كه براى پرورش ملكه يا كارگر يا سرباز كندو لازم است، مى شناسد. به علت خودكارى غريزه؛ جانوران آزادى ندارند تا بتوانند چون انسان به اقتضاى هوى و هوس خود زندگى كنند.

بلاشك؛ هنوز هاله اى از غريزه دورادور هوش آدمى را فرا مى گيرد؛ ولى آن قدر توانايى ندارد كه ما را كاملاً به دنياى خارجى ببندد و روش زندگانى ما را به شرايط اين جهان متوافق سازد.

انسان نمى تواند مانند گرگ؛ بدون راهنما؛ از يك جنگل تاريك بگذرد؛ و همچنين نمى تواند به يك نظر؛ دوست را از دشمن و يا مُرده را از زنده بشناسد.

انسان آزاد است و مى تواند خود را فريب دهد. با اوست كه مسير صحيح خويش را در ميان راه هايى كه به وى عرضه مى شود؛ انتخاب كند و خود را موظف بداند كه از اين راه بگذرد و براى هدايت زندگى؛ به تلاش شعورى روان خود متكى باشد.»

*********

درین جا با 6 مقوله کلیدی مواجه استیم:

1 ـ غریزه؛  2 ـ آزادی؛    3 ـ عقل؛   4 ـ خطا و اشتباه یا فریب خوردن؛ 5 ـ انتخاب؛ 6 ـ تکامل.

هکذا چهار مقوله متفرعه عمده جالب است:

1 ـ علم فطری؛  2 ـ خودکاری غریزه یا اتوماتیسم غریزی؛ 3 ـ هوی و هوس؛ 4 ـ تلاش شعوری روان.

درک و فهم کانکریت و درست این مقولات؛ برای پیگیری مطالب درین راستا؛ اهمیت اساسی دارد؛ ولی اینجا فرصت مکث بر آنها را نداریم. به جهت اقامه نتیجه گیری از همین مقطع؛ لطفاً بشنوید که برتر اندراسل به همین ارتباط  چه مى گويد:

*********

نقطه آغاز آرزو های بشر؟

يكى از مهم ترين تفاوت هاى اساسى بين انسان و حيوان اين است كه تمايلات بشرى؛ بر خلاف تمنيات حيوانى؛ اصالتا نامحدود بوده و اقناع كامل آن ها ميسر نيست.

مار بوآ (3) كه هضم غذا را فقط به وسيله انقباض عضلات داخلى خود انجام مى دهد؛ پس از خوردن غذا به خواب مى رود و تا زمانى كه بار ديگر اشتهايش زنده نشود، از خواب گران بر نمى خيزد. اگر ساير حيوانات مانند اين مار زندگى نمى كنند؛ بدان علت است كه چگونگى تغذيه آن ها فرق دارد و يا از دشمنان خود بيم دارند.

به طور كلى، فعاليت حيوانات از احتياجات اوليه ادامه حيات و توليد مثل الهام مى گيرد و اين تلاش ها هيچ گاه از حدود لازم براى مرتفع ساختن نيازمندى هاشان تجاوز نمى كند.

در مورد انسان ها مسئله كاملا متفاوت است. محرك خشايار شاه؛ هنگامى كه با كشتى هايش عازم جنگ با يونانى ها گرديد؛ فقدان خوراك و پوشاك و يا احتياجات جنسى نبود.

در رؤ ياهاى بيدارى؛ براى پيروزى هاى خيالى حدى نيست. رؤ ياى خيالی؛ محركى است که بشر را؛ با وجود ارضاى تمايلات اوليه اش، باز هم به فعاليت افراط آميز بيشترى وادار مى كند.

آن جا كه حيوانات فقط به زيستن و توليدِ مثل قناعت نموده اند؛ تازه نقطه آغاز آرزو هاى بشر است.

**********

مسلماً این بزرگان در همه جا؛ انسان را با حیوانات مختلفه مقایسه میکنند؛ نه با فرشتگان و دیوان و پریان و خدایان؛ و در عین حالی که فرق های میان آنها را متبارز میفرمایند؛ بر این امر تأکید میگذارند که انسان هم پیش از هر چیز؛ یکی از همین حیوانات است ولی تفاوت هایی با سایرین دارد که منحصر به فرد میباشد.

به لحاظ پرنسیپ های منطقی و معرفتی؛ تنها مقایسه و دریافتن و خاطرنشان کردن تفاوت ها و تضاد های برهنه یا نیمه برهنه میان دو یا چند شی یا موجود؛ فقط به تلاش برای شناخت کیفی و عمقی جداگانه هر کدام از آنها مدد میکند نه اینکه شناخت آنها را که فقط در همین حدود کیفی و عمقی؛ مطلوب است؛ میسر گرداند.

باری دیگر؛ به این دو تفکیک سازی و تفاوت گذاری مهم دقت فرمائید:

ـ تمام موجودات زنده؛ (با اتکا به غریزه) به استثناى انسان؛ نوعى علم فطرى از جهان و از خود دارند... بنابراين؛ آزادى فريب دهنده اى ندارند؛ فقط موجوداتى (انسانها!) كه صاحب عقل اند؛ فريب مى خورند و در نتيجه تكامل مى پذيرند.

ـ آن جا كه حيوانات فقط به زيستن و توليدِ مثل قناعت نموده اند؛ تازه نقطه آغاز آرزو هاى بشر است. 

اینجا حتی یک پرسش عامیانه قد می افرازد که:

آخر؛ انسان را چه بلا زده است که از «علم فطری» حیوانات محروم گردیده؛ محکوم به فریب خوردن های متداوم شده و به مرض خواست ها و آرزو های اغلب محال و بی نهایت گرفتار آمده است؟؟؟

اگر حیوان؛ غریزه و "خودکاری غریزه" دارد و انسان؛ عقل؛ با اینهم؛ خود بزرگان میفرمایند که هنوز "هاله ای از غریزه" در انسان هست؛ پس حد و مرز غریزه و عقل در کجاهاست و چگونه میتوان و باید دیالکتیک آنها را فهمید؟؟

بدون اینکه دیگر؛ به ساحت بزرگان یاد شده و همطرازان شان؛ بیشتر جسارت بورزیم؛ به یک فکتور خیلی مهم؛ روی به پیش؛ ترکیز مینماییم که به مطلوب مان راهبر تر است؛ دقت فرمائید:

*********

« منطقه سكوت » :

دانشمند دیگر به نام كنت واكر مى گويد:

مدت ها بود كه علما و دانشمندان نمى دانستند عمل قسمت قدامى نيمكره هاى دماغى چيست؛ زيرا با وجود آسيب ديدن و يا از بين رفتن آن در انسان؛ ناتوانى و يا عدم قابليت مخصوصى توليد نمى شد. به همين جهت؛ آن محل را "منطقه سكوت" مى ناميدند. تا اين كه در قرن اخير(قرن 19؟) موردى پيدا شد كه تا اندازه اى روشن كرد؛ كار اين منطقه چيست؟!

كارگرى را به مريضخانه آوردند كه قسمت اعظم مغز قدامى او به وسيله ادخال ميله اى از طریق حدقه چشمش؛ از ميان رفته بود. مصدوم پس از چندى معالجه شد و هيچ گونه فلج و يا ناتوانى بدنى در او مشاهده نگشت؛ اما در عوض؛ خُلق و خوى او به كلى تغيير يافت. او كه قبلا مردى شريف و فعال بود؛ حال شخصى كذاب، مهمل، ولگرد و كلاه بردار شده است.

سپس مشاهدات ديگرى هم در موارد مشابه؛ تجربه فوق را تأييد و ثابت كرد كه ناحيه قدامى مغز و يا "منطقه سكوت"؛ مركز صفات و خصايلى است كه مابه الامتياز انسان از حيوان میباشد.

 *********

تا کنون دانش ها در مورد همین "منطقه سکوت" که منجمله علم گسترده و پیچیده «مغز شناسی» را در بر میگیرد؛ با سرعت عظیمی توسعه و تعمیق یافته است و ضمناً به موازات آن؛ دانش های روانشناسی از دقت و پهنا و غنای شتابان برخور دار شده اند.

اکنون نزد اهل دانش ساینتفیک؛ عیان و مسجل است؛ که فعاليت هاى مغزی ـ روانى (از جمله بخشِ عقلی)؛ با فعاليت هاى فيزيولوژيكى بدن بستگى دارد که اصولاً توسط غرایز و" خود کاری غرایز" محقق میشود؛ و روان انسانی؛ با کار کرد های افزوده تکاملی مغز او که به طور اساسی همان قسمت مغز پیشانی یا «مغز سوم» را؛ احتوا میکند؛ از روان سایر جانوران متمایز میگردد.

در هر حال؛ جان یا روح با جسم؛ مانند شكل و مرمر يك مجسمه به هم آميخته است و نمى توان بدون تراشيدن يا شكستن مرمر، شكل مجسمه را تغيير داد.

وقتی کودک آدمی نطفه می بندد؛ همانگونه که نخست جسم جنین؛ کوچک و ذره بینی است؛ روان او هم متناسباً کوچک است؛ سپس جسم و روان در محیط رحمی؛ حتی المقدور هماهنگ رشد میکنند تا که زمان تولد فرا میرسد.

از فردای تولد رشد و رسش جسم کمتر و روان بیشتر؛ به اوضاع محیط بیرون رحمی ارتباط می یابد و رویهمرفته چندین برابر زمان رشد در حیوانات؛ زمان لازم است تا کودک انسانی استخوان سخت کند و هوش و عناصر روانی مورد ضرورت خویش را فراهم آورد.

کودکی طولانی در بشر؛ چرا؟

این درازای زمان رشد و رسش کودک انسانی؛ عمدتاً با رشد مغز قدامی یا «مغز سوم» که در انسان کم از کم 3 برابر از حیوانات انسان نما بزرگتر میباشد؛ ارتباط دارد.

از اینجا مستفاد میشود که محضاً "غرایز" نیست که منجر به طولانی گردیدن دوران کودکی در بشر گردیده؛ و مسلماً چیزی مزید بر غرایز این ضرورت محتوم طبیعی را به وجود آورده است.

چون در حالت مطرح بودن "خود کاری غرایز" یا "اتوماتیسم غریزی"؛ مغزِ حتی متکاملترین حیوانات یعنی انسان نما ها؛ دو بر سه برابر از انسان کمتر میباشد؛ پس آن افزوده تکاملی که حیوانی را بشر ساخته است؛ با دو بر سه برابر مغز افزوده در انسان رابطه تنگاتنگ و قطعی دارد!

چنانکه می بینیم همین دو برسه برابر بودن مغز آدمی؛ دوران کودکی اورا نیز حتی بیشتر از دو بر سه برابر عالیترین جانداران؛ افزایش داده است.

سوالی که اینک به وجود می آید؛ این است که آیا صرفاً هدف طبیعت از طولانی  ساختن دوران کودکی (کودکی فطری و نه قراردادی!) در بشر؛ کامل شدن ماده مغزی با این حجم بزرگ در طی همین زمان میباشد؟

اگر به این پرسش پاسخ مثبت بدهیم؛ از آنجا که حجم زیاد مغز انسان در میان موجودات حیه؛ نسبی بوده و فقط متناسب به حجم بدن او میباشد؛ پس به لحاظ طبیعی؛ اشکالی نداشته و نمیتواند داشته باشد که حتی رشد مغزی بزرگتر از این؛ در محیط رحمی و در جنینی انسان و نهایتاً در کودکی یکی دوساله اش؛ کامل گردد. چنانکه مغز های بزرگ و بزرگتر حیواناتی مانند گاو و اسپ و فیل وغیره در چنین زمانی؛ رشد کافی می نمایند!

پس در بشر؛ جز وجود یک ضرورت قاطع همپیوندی رشد ماده مغزی و انعکاسات محیط بیرون رحمی (محیط زیستی و اجتماعی ـ فرهنکی)؛ نمیتواند پاسخ درست سوال باشد؛ وانگهی ثابت شده است که خاصیت های ماده مغزی اضافی در بشر که عمدتاً «مغز سوم»، «مغز قدامی» یا «لوب پیشانی» است؛ با سایر جانوران یکسره فرق دارد؛ طوریکه اگر؛ این قسمت به هر دلیلی مستقلانه از بین برود و سایر قسمت ها سالم باشد؛ بشر نمی میرد و مانند یک حیوان متعارف؛ به حیات ادامه میدهد؛ یعنی که تنها به حیث انسان؛ خاتمه پیدا می کند!

حيوان بالفعل و انسان بالقوه:

به همین سیاق دانشمندان ذیربطِ فراوان دیگر خاطرنشان ساخته اند که:

روزى كه بشر از مادر متولد مى شود، حيوان بالفعل و انسان بالقوه است. عقل و هوش، فكر و فهم، حافظه و تخيل، و ديگر سرمايه هاى روانى و ذخاير روحى انسانی با رشد تدريجى بدن شكوفان مى شوند و به موازات پيشروى جسم و نيرومندى اندام شكفته تر مى گردند.

سخن گفتن؛ يكى از اعمال جسمانى و مربوط به زبان و تار هاى صوتى و فعاليت هاى ريوى است. ولى اين عمل جسمانى؛ رابطه مستقيم با وضع روانى انسانى نيز دارد. به عبارت ديگر؛ نوزاد سالم در ماه هاى اول ولادت قادر نيست سخن بگويد. پس از مدتى صدا ها را تقليد مى كند و با گذشت يك سال، تدريجاً به زبان مى آيد و سخن مى گويد.

اين عجز و ناتوانى كودك تنها ناشى از ضعف اندام و قواى جسمانى او نيست؛ بلكه نارسايى روحى و ضعف روانى كودك نيز در اين ناتوانى سهم بسيار مؤثرى دارد. به همين جهت؛ زبان باز كردن طفل و به سخن آمدنش سرِ فرصت؛ دليل پيشروى موزون جسم و جان و رشد هماهنگ بدن و روان است؛ و به سخن آمدن پیش از فرصت؛ دلیل پیش افتادن رشد جان و روان نسبت به رشد جسم و بدن.

"سن شامپانزه" ای:

دانشمند گاستون ويو مى گويد:

هوش عملى كودكان با همان روش هايى كه براى آزمايش هوش ميمون ها به كار رفته؛ و يا با روش هاى مشابهى؛ مورد آزمايش قرار گرفته است. مقايسه رفتار ميمون ها و اطفال از ابتدا بسيار سودبخش بوده است.

حتى پاره اى از روان شناسان براى آن كه اين مقايسه بهتر انجام گيرد؛ يك ميمون و يك كودك را با يكديگر پرورش داده و آزمايش نموده اند. روانشناس كلوك؛ پسر خود را كه در ابتداى آزمايش كمتر از يك سال داشت؛ مدت نه ماه همراه شمپانزه كوچكى پرورش داد. در سال 1914 بوتان؛ اهل بردو؛ به فكر آن افتاد كه حركات هوشى ميمون ها و كودكان را با يكديگر مقايسه نمايد. وى اولين كسى بود كه توانست موضوع بسيار مهمى را روشن سازد و آن اين كه قوه ناطقه؛ حد فاصل حقيقى مابين انسان و حيوان است.

بوتان مى گويد: طفلى كه شروع به تكلم مى نمايد؛ چون انسان كوچكى رفتار مى كند؛ ولى رفتار كودكى كه سخن نمى گويد؛ چون رفتار ميمون هاى آدم نماست.

طفل كوچك يك ساله از نظر ميزان فكر به ميمون هاى آدم نما شبيه است. كودك يك ساله؛ بيشتر مسائلى را كه براى ميمون ها طرح مى شود؛ حل مى كند. از اين جهت سن يك سالگى کودک بشری را "سن شمپانزه" ناميده اند.

اما به تدريج كه طفل زبان را ياد مى گيرد، پيشرفتش سريع مى شود و از شمپانزه جلو مى افتد. كلمات؛ و ارتباطى كه ميان آن ها وجود دارد؛ وسيله هايى براى نقل و انتقال افكار او استند و در عين حال همراه خود خاطراتى را براى او حفظ مى كنند.

طفلى كه تكلم نمى كند، نيروى تخيلش از شمپانزه بيشتر نيست . برعكس؛ طفلى كه زبان گشوده است؛ قادر است امكان هايى را كه به وسيله مشهوداتش به او تلقين مى گردد؛ تخيل نمايد.

اين ارتباط محكمى كه مابين تخيل و تكلم وجود دارد؛ به وسيله مشاهدات و آزمايش هايى كه در بيماران مبتلا به كور ذهنى انجام گردیده؛ به کرات تاييد شده است.

کودکی و جوانی ... فطری و قراردادی:

تا اینجا به نیکی؛ در می یابیم که چه ضرورت هایی کودکی ی بشر و زمان اکمال ماده مغزی او را در محیط بیرون رحمی طولانی میگرداند؛ منجمله و شاید هم قبل از همه سخن گفتن!

از آنجا که یاد گیری سخن گفتن و همانند آن مهارت های اصولاً نامحدود اختصاصی انسان؛ چیز هایی نیستند که در محیط درون رحمی و یا در دوران یکی دوساله کودکی متعارف در سایر حیوانات؛ محقق گردند و کمال یابند؛ و همه به ممارست و آموزش و تجربه در محیط بیرون رحمی ی طبیعی و اجتماعی و فرهنگی صورت میگیرند اینجاست که دوران کودکی بشر؛ یک دوران کودکی متعارف در عالم حیوانی نیست.

جالب و مهم نیز این است که تفکیک دوران های کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و کهنسالی (پیری)؛ کار طبیعت نبوده چیز هایی قراردادی در میان جوامع بشری تا هم اکنون میباشد و لهذا نه تنها میتواند مرز هایی که میان این مراحل فرض گردیده دستخوش حذف و تغییر گردد بلکه میتواند تمامی حدود و ثغور مفروض درین مراحل و حتی خود هر کدام از آنها کاملا نفی و رد شود.

بنابر این به لحاظ طبیعت هیچگونه قید و الزامی وجود ندارد که همه پروسه های تکامل ماده مغزی (تکمیل سلول های مغزی حسب نقشه ژنتیکی) طی همان سالیان محدود تعیین شده توسط چند موسفید؟ به نام وعنوان کودکی؛ خاتمه یابد و دیگر مزاحم دوران های خود خوانده "نوجوانی و جوانی و میانسالی..." نگردد.

این پروسه تا که انسان موجود زنده ایست در تمام سالیان و لحظات عمرش؛ مداومت دارد؛ منتها چندی و چونی تعامل های مربوطه در اوایل و اواسط و اواخر عمر و نیز تحت اوضاع و احوال گوناگون ایکوسیستمی؛ خانوادگی، اجتماعی و فرهنگی؛ طبعاً فرق می نماید.

 (برای ادامه بحث کشافانه درین مسیر؛ لطفاً حوصله افزایی نمائید و بر علاوه به بحث؛ وارد شده و به جذابیت و غنای آن مساعدت کنید!   یار زنده و صحبت باقی)

 

 

-------------------------------------------------------

 

                                              (قسمت سوم)

ادامه فصل اول:(1) ... مسأله؛ "پیر فکری" است تا "پیر جسمی":

واقعیت "پیری" چیست و از آن چه میدانیم؟

 

در برخی از کتاب ها و آثار دانشمندان و محققانی که پیرامون مراحل کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی و پیری انسان؛ اندیشه و تتبع کرده اند؛ منجمله به چنین ایده ها و احکامی بر می خوریم:

پس از چهل سالگى؛ بدن انسان به طور كلى متحمل تغييراتى مى شود و سير قهقرايى می یابد. يعنى بعضى از بافت ها تحليل مى رود و يا دچار تصلب مى گردد. نيروى حياتى به تدريج كم مى شود و رفته رفته تمامی فعاليت هاى بدن نقصان مى يابد. معمولاً پيدايش اين ضايعات ظاهرى را شروع دوران پيرى مى دانند.

هر چه به سوى پيرى مى رويم؛ پروتئين هاى سیروم خون فراوان تر مى شود و خصايصشان نيز تغيير مى كند. مخصوصاً بعضى از مواد چربى به سیروم خون خاصيتى مى بخشد كه روى بعضى از سلول ها اثر گذاشته و از سرعت توليد و تكثير آن ها مى كاهد. بافت های شريف بدن تدريجاً فعاليت خود را از دست مى دهند و ترميم آن ها خيلى به آهستگى انجام مى گيرد و گاهى اصلاً متوقف میشود.

ولى سرعت اين تغييرات در اندام هاى مختلف متفاوت است؛ بدون آن كه علت حقيقى را بدانيم؛ مى بينيم كه برخى از اعضاى بدن خيلى زودتر از ديگر ها؛ پير و فرسوده مى شوند. اين پيرى زود رس موضعى، گاهى شريان ها، گاهى قلب، گاهى كليه(گُرده) ها و گاهى مغز را فرا مى گيرد.

همچنان كه كودك به هنگام تولد با نوعى كرختى و بى حسى حفظ و حمايت مى شود، سن پيرى را هم نوعى بى حسى و كرختى و ضعف اراده فرا مى گيرد و پيش از آن كه مرگ كار نهايى خود را انجام دهد؛ طبيعت نوعى تخدير طبيعى عمومى مى آورد و هر چه شدت و قدرت حواس و حساسيت كمتر شود، نشاط ضعيف تر مى گردد و ميل به زندگى؛ به بی علاقگى و انتظار صبورانه؛ مبدل مى شود و وحشت از مرگ؛ به طور عجيبى با ميل به استراحت؛ مخلوط مى گردد.

ناگفته نماند كه افراد بشر از جهت شرايط ساختمانى متفاوت اند. به همين جهت، گسترش عوارض پيرى در همه افراد يكسان نيست. بعضى در سنين معينى سخت شكسته و فرسوده مى شوند و بعضى پس از گذشت چندين سال بیشتر دیگر؛ به عوارضى همانند آن ها دچار مى گردند.

دانشمند شارل ريشيه مى گويد:

نيروى حافظه و تمام قواى وابسته به آن اندك اندك تا چهل و پنج سالگى ضعيف مى شود. كسانى كه سخت سالخورده و پير فرتوت شده اند؛ نيروى حافظه خويش را از دست مى دهند؛ هر چند در اين میان نوادرى از نوابغ عالم وجود دارند كه بر اين فرضيه و قاعده همگانى خدشه وارد آورده و صحت آن را مورد ترديد قرار مى دهند.

 

كاش جوان مى دانست و پير مى توانست!

 

كسانى كه در ايام پيرى به سر مى برند، انديشه ها و افكارى مخصوص به خود دارند و در دل تمايلاتى را مى پرورانند كه با ضعف و ناتوانى جسم و دگرگونى و تحول روح شان سازگار و هم آهنگ باشد.

بيشتر مردم در چهل سالگى؛ جز خاطره و يادبود نيستند و خاكسترى میباشند از آتشى كه زمانى شعله ور بوده. در زندگى؛ غم انگيز اين است كه در آن عقل و حكمت وقتى فرا مى رسد كه جوانى از دست رفته است. كاش جوانی مى دانست و پيری مى توانست!

پيران وقتى اندام ناتوان و اعصاب لرزان خود را مى بينند؛ نگران مى شوند. از كار هايى كه مستلزم فعاليت هاى حاد و شديد است؛ متوحش مى گردند و از صحنه هاى پُر تحرك كنار مى گيرند. آرزو دارند كه محيط اجتماعى و خانوادگيشان همواره بى صدا و آرام باشد و لهذا بيشتر؛ از زحمت سازگارى مجدد با محیط های جدید؛ و از وقوع تغييرات اساسى تازه؛ مى ترسند.

                                           

وقتی پرخاشگرى و ستيزه جويى آغاز مى شود:

 

جوانان و ميانسالان و كهنسالان با انديشه ناسازگار و افكار متضادشان ناچارند با هم زندگى كنند و در تمام شئون مالى و اقتصادى، فرهنگى و سياسى، اخلاقى و عملى، و خلاصه در تمامی امور با يكديگر همكارى و اشتراك مساعى نمايند.

معمولاً در مسائل مورد اتفاق، هر سه گروه با يكديگر به گرمى برخورد مى كنند و زندگى با مهر و محبت و صلح و صفا مى گذرد؛ ولى ناسازگارى و تضاد در مسائل مورد اختلاف بروز مى كند. هر گروهى موضوع را از پشت عينك انديشه خود مى بيند و بر طبق آن عمل مى كند و مى خواهد طرز تفكر خود را بر دگران تحميل نمايد. بر اثر همين توقع تحميل؛ گروه ها در برابر يكديگر قرار مى گيرند و حالت پرخاشگرى و ستيزه جويى آغاز مى شود.

ويل دورانت؛ نویسنده کتاب بزرگ "تاریخ تمدن" و آثار محققانه فراوان دیگر؛ مى گويد:

عمل دوره جوانى اشتياق شديد به افكار نوين براى تسلط بيشترى بر محيط است؛ ولى عمل دوره پيرى مبارزه بى رحمانه با نوخواهى است. اين مبارزه مى خواهد قدرت افكار جديد را؛ پيش از آن كه در اجتماع به مرحله عمل در آيد، خنثی نمايد.

جوانى تسلط اداوار انقلابى است؛

پيرى تسلط سنت ها و عادات است؛

و ميانسالى دوره بناى مجدد (بازسازی) است.

با اینهم هر سنى در زندگى؛ محسنات و معايبى دارد و داراى تكاليف و لذاتى است. همچنان كه ارسطو برترى و حكمت را در ميانه عمر خاطر نشان میدارد.

 

محدودیت ایده ها و فرضیه های علمی:

 

برخلاف آنچه به عنوان احکام و روایات مقدس؛ توهم و تحمیل شده است؛ اندیشه های علمی بشری؛ پیوسته و به نحوی از انحا دارای محدودیت بوده صحت و صواب و بالنتیجه کارآیی انها به مقیاس هایی؛ نسبی میباشد.

حتی اگر به فرض؛ چنان حکم معرفتی و علمی داشته باشیم که همه جوانب و خواص و کوایف حقیقتی را بازتاب دهد؛ بازهم کم ازکم به لحاظ زمانی محدودیت و نسبیت دارد. احکامی مانند «آب؛ مایه زندگیست، نور خورشید؛ مایه روشنی روز است؛ وغیره» نه تنها در نگاه اول بلکه با حدود معینی از تدقیق هم تردید ناپذیر معلوم میشوند.

ولی همه این احکام و استنتاجات ولو اظهر من الشمس هم به نظر آیند؛ بازهم محکوم به محدودیت و نسبیت بوده؛ نمیتوانند مطلق و «لاریب فیه» باشند؛ لا اقل به این علت؛ که هنوز؛ امتداد زمان گشایش نیافته و «آینده» نیامده است!

احکام و استنتاجات و ایده هایی که در بالا از منابع علمی و تحقیقی در مورد واقعیت پیری و کهنسالی بشری آوردیم؛ البته که سهم های بزرگ و بارز و برجسته ای از حقایق مکشوف را در خود دارند؛ ولی هرگز مطلق و به جهاتی؛ تأمل ناپذیر و تردید ناپذیر نیستند.

صرف نظر از سایر تأملات؛ به موازات آنچه در همین متون آوردیم که "سرعت تغييرات در اندام هاى مختلف متفاوت است"، " افراد بشر از جهت شرايط ساختمانى متفاوت اند" وغیره؛ نه «حد اوسط عمر» در جوامع دارای شرایط معیشتی مختلف (معیشت تحت مناسبات اقتصادی و تولیدی شکارگری؛ تحت مناسبات کشاورزی و تحت مناسبات تولید صنعتی و حالات بینابینی) یکسان میتواند باشد و نه کیفیت های فکری و روانی؛ در اوضاع و احوال خانوادگی و اجتماعی و طبقاتی و جنسیتی و مذهبی ناهمگون؛ میتواند یکسانی داشته باشد.

 لهذا ضروری است تا بیشتر از آنچه در بالا می نگریم؛ شرایط و اوضاع و احوال عینی و ذهنی که افراد و جوامع بشری در زمانهای مختلف در آنها به سر می برند؛ در اینگونه تحلیل و تجزیه ها و استنتاجات و احکام مطمع نظر باشد.

منجمله امروزه در قسمت های دارای اقتصاد و فرهنگ پیشرفتهِ جهان که بالاخص مالک «دولت های رفاه» میباشند؛ اوسط عمر مردمان 90 تا 100 سال است؛ در حالیکه افغانستان و کشور های انکشاف نیافته و گرفتار جهل و جنگ و آشوب؛ «حد اوسط عمر»ی معادل 30 سال تا 45 سال دارند.

باز اگر در سطح طبقات اجتماعی فقیر و غنی اندازه گیری گردد؛ بیشترین رقم «اوسط عمر» و امید به زندگی؛ طبعاً به افراد دارای موقعیت طبقاتی غنی و مرفه تعلق میگیرد.

مفاهیمی مانند «اوسط عمر»، «کیفیت زندگی»، «توسعه انسانی» و مماثل ها؛ مفاهیم جدید علمی و ریاضیکال میباشند و در فرهنگ های کهن و منجمله اساطیر مذهبی و غیرمذهبی وجود ندارند و نمیتوانسته اند وجود داشته باشند. به همین علت هم که شده؛ تعریف از جوانی و کودکی و میانسالی و پیری... در فرهنگ و معارف علمی و ساینتفیک؛ تعریف نوین و غنی و ذوجوانب بوده با تعاریف مذهبی و غیر مذهبی قدیم ناگزیر متفاوت میباشد.

همچنانکه در معارف قدیم؛ هستی را (به جای 120 عنصر شناخته شده امروزی) ساخته شده از 4 عنصر آب، خاک، باد و آتش تصور میکردند؛ تصورات در مورد عمر و زندگی ... و حتی زن و مرد نیز به ناچار دقیق و کامل نبود.

از آن جمله؛ اکثریت مطلق معارف کهن در سراسر عالم؛ افراد بشری را فقط مشمول زن و مرد می پنداشتند که می بایستی در قبال همدیگر دارای عین احساسات و عواطف و رفتارها و تعهدات و وظایف و توقعات ... باشند.

فقط به برکت پیشرفت های علمی و اکتشاف جریانات پیچیده جسم و جان انسانها در قرون اخیر ممکن گردید که حالت ثالث هم به لحاظ جسمانی و روانی در بشر کشف گردد و آن حالت جنسی ی متعارض با جسم بود و متضمن تمایل به همجنس و بیزاری از جنس جسماً مخالف.

این حالت؛ به کلی از آنچه برخی از فرهنگ ها «مخنث» و «معلول» یا معادل آن می خواندند؛ تفاوت داشته و بالنتیجه؛ باور ها و اخلاقیات بر ساخته بر اساس جهانبینی ها و معارف قدیم را متزلزل و مشوش گردانید.

به حیث نتیجه گیری از مجموع بحث تا اینجا؛ میتوان تصریح نمود که "پیر سالاری" مورد نظر؛ آنقدر ها مقید به سن و سال حاکمان و مشمولان نظامات حاکمه نبوده بلکه اساساً مبتنی بر "پیر فکری" میباشد تا «پیرجسمی».

از آنجا که به ویژه بیرون از دایره خانواده؛ انواع حاکمیت و سلطه و دیکتات هم؛ اساساً «فکر» و صورت فعلیت یافته و تجسم یافته «فکر» است؛ بنابر این مفهوم "پیرسالاری" ؛ جز استیلای دیکتاتوری مبتنی بر «فکر» پیر و کهنه و فرتوت نمیتواند باشد.

لذا پیر سالاری میتواند توسط افراد و گروه های جسماً جوان؛ نیز تعمیل و تمثیل گردد و اینجا و آنجا؛عملاً نیز تعمیل و تمثیل میگردد.

بدینگونه «پیر سالاری» به مثابه نوعی از حکومت و سلطه و سیاست؛ یعنی به مثابهء یک امر اجتماعی؛ آنقدر ها به پیری و کهنسالی یک یا چند فرد حاکم منوط نبوده بلکه به افکار و منویات و ایده ها و ایدئولوژی هایی مربوط است که پیری و فرتوتی نظام اجتماعی و مناسبات زمانزده و تاریخ گذشته اقتصادی و فرهنگی و اخلاقی و اتنیکی و مذهبی... را انعکاس میدهد.

به عبارت دیگر؛ حتی در شرایط دیکتاتوری های کاملاً فردی و خاندانی مانند سلطنت سعودی و ولایت فقیه ایران هم؛ «پیرسالاری» صرفاً به معنای حاکمیت اراده ها و افکار و منویات فرد و خاندان منفرد نیست.

همانگونه که فرد بشری؛ پیر میشود؛ جامعه بشری هم که متشکل از افراد و طبقات است؛ به حساب نظامات و عرف ها و قرارداد ها و عادت ها و خُلقیات یعنی به حساب افکار و باور ها و قرارداد های اجتماعی و دسته جمعی؛ پیر میگردد.

چنانکه نظامات مبتنی بر شکار گری در تاریخ بشر؛ پیر و فرتوت شده و بالاخره مُردند و جایشان را نظامات کشاورزی و ارباب ـ رعیتی گرفت؛ نظامات کشتکاری ارباب ـ رعیتی ی مُرده و از بین رفته در کشور های صنعتی و سرمایه داری امروزی نیز؛ از همین سیکل عبور نمودند یعنی که پس از پیر و فرتوت شدن؛ مُردند و محو شدند و جای خویش را برای نظامات نوین و جوان صنعتی و سرمایه داری خالی کردند.

ولی میدانیم که در سرزمین های عقبمانده و عقب نگهداشته شده (توسط دسایس استعمارگران...)؛ نظامات پیر و فوتوت شده کشاورزی و ارباب ـ رعیتی؛ هنوز بیش و کم زنده و حاکم استند و در برابر جریانات جدید و جوان مقاومت مینمایند.

خود این نظامات در آخرین تحلیل مجموعه های فکری میباشند منتها فعلیت یافته و در حالت تجسم که همان تشکیلات سیاسی و اداری و پولیسی و نظامی و اقتصادی و فلسفی و مذهبی و هنری و جاسوسی و مافیایی وغیره را احتوا می نمایند.

نظامات سالخورده و دیرمانده و فرتوت اجتماعی؛ به طور یک قاعده توسط نسل کهن و سالخورده و روی به مرگ جامعه؛ حمایت میگردند؛ چرا؟

چنانکه در تحلیلات بالا دیدیم؛ پیران و سالخوردگان در درازای عمر؛ دچار چنان انفعالات بیولوژیکی، فیزیولوژیکی و روانی می گردند که حتی فراتر از مقتضیات منافع و موقعیت های خود؛ علی العموم از تغییرات و تحولات در اوضاع اجتماعی هراس پیدا میکنند؛ و دست کم فاقد انگیزه و توان و آمادگی برای جنبش و جهش برای تحولات و تغییرات عمیق؛ و یا حمایت از همچو تغییرات و تحولات میشوند.

اینکه نظامات و سنت ها و عنعنات کهنه و حتی خرافه و باطل و جاهلانه از هرلحاظ؛ توسط پاره ای از جوانان و میانسالان نیز تمثیل و حمایت و مدافعه میگردند؛(2) به لحاظ فلسفی و معرفتی:

ناشی از سیالیت و قابل تسری و انتقال و آموزش بودن افکار و ایده ها؛

ناشی از ترجیحات منافع و موقعیت های شخصی و فردی دمِ دست و کوتاه بینانه؛

ناشی از استخدام شده گی تحمیقی و توأم  با مسخ شخصیتی و روانی؛

ناشی از ناهنجاری ها و محرومیت ها و سرکوفتگی های روحی؛

و ناشی از پاره ای انگیزه ها و محرکه های عیان و پنهان دیگر میباشد که در آدمی به مثابه موجود خاص در میان موجودات زنده عالم؛ محتمل و متصور است.

برای قابل درک و دریافت بهتر شدنِ همه این نوسانات غیر طبیعی و نیز جریانات اساساً طبیعی در میان همه نسل های موجود و در کنار هم؛ لازمی و مفید است تا روند های بیولوژیکی، فیزیولوژیکی، جسمانی و روانی کودکان و نوجوانان و جوانان و میانسالان هم؛ هرچند مختصر بررسی شده و کنش ها و واکنش های آنها با جامعه؛ و نظامات و مناسبات عارضی؛ و نیز قوانین بنیادی اش تحلیل گردد.

 

 

(به این مهم در برخ آتی همین فصل خواهیم پرداخت.)

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

1 ـ برخ نخست فصل اول این رساله را؛ منجمله اینجا ببنید:

http://www.ariaye.com/dari11/ejtemai/eftekhar3.html

 

2 ـ به گونه نمونه زنده در اوضاع جاری؛ این موارد را در گزارش علمی زیر ملاحظه بفرمائید:

       وعده‌ سکس، ماجراجویی و هیجان جوانان را به داعش جذب می‌کند

یک پژوهشگر آمریکایی کارشناس در روانشاسی سیاسی در تحقیقی نوشته است، انگیزه اصلی برای کسانی که از راه ترکیه به سوریه و عراق می‌روند تا به گروه دولت اسلامی موسوم به داعش بپیوندند، مسائل دنیایی مرتبط با سکس، ماجراجویی، هیجان و رفاقت‌ها است

به گزارش سایت همایون بنقل از خبرگزاری فرانسه، پروفسور جان هورگان، کارشناس روانشانسی سیاسی و مدیر مرکز پژوهش‌های تروریسم در دانشگاه «پنسیلوانیا» معتقد است: «بیشترین انگیزه کسانی که از راه ترکیه برای پیوستن به جهادی‌ها می‌روند؛ آن‌گونه که برخی گمان می‌کنند؛ ربطی به دین ندارد».
پروفسور هورگان می‌افزاید: «گروه دولت اسلامی به آن‌ها اوهام و آمیخته‌ای از منافع شخصی و سیاسی می‌فروشند. به این جوانان وعده سکس، ماجراجویی، هیجان و رفاقت داده می‌شود. اما در عین حال اینگونه جوانان به زعم خویش می‌توانند از قرن‌ها تفرقه و غربت انتقام بگیرند. همچنین از رفتارهای آن‌ها برای اهانت به غرب به عنوان پاداشی اضافی استفاده می‌شود».
در مرکز فرانسوی مبارزه با انحراف دینی نیز در پژوهشی با عنوان «تحول گفتمان تروریستی جدید نزد جوانان»، به چگونگی استفاده از فیلم‌های «ماتریکس»، «ارباب حلقه‌ها» و بازی کامپیوتری «عقدیه جنگ» در جذب جوانان توسط گروه داعش پرداخته شده است..
کارشناسان و مسئولان می‌گویند که این جوانان آروزی شهادت دارند و شریعت و خلافت را تمجید می‌کنند؛ اما آن سوی این گفتمان مومنانه؛ انگیزه‌های دنیایی شان را پنهان می‌کنند. 
سختی زندگی، ماجراجویی، خواسته‌های سیاسی، ناتوانی در آمیخته شدن با جامعه، جاذبیت جنگ، تمایل برای پیروی از دوستان، دریافت لقب قهرمان از نظر آن‌ها و گذرانیدن تجربه‌ای هیجان انگیز با دوستان، از جمله انگیزه‌هایی است که جوانان را به گروه‌های جهادی در سوریه و عراق جذب می‌کنند.
بسیاری هم گفتمان اسلام تندرو را از اینترنت برداشت می‌کنند و بدون آن ‌که آن را بفهمند یا مقتضای آن را بشناسند، از آن برای پوشاندن کمبودها و ضعف‌های خود و سیراب کردن اوهام یا دیدگاه‌های آرمانگرایانه خود، استفاده می‌کنند. 
این گزارش می‌افزاید: «گفتما‌ن‌های تروریستی جدید، ابزارهای جذب را از راه استفاده از اینترنت، به روز کرد؛ از این راه، پیشنهاد هایی متنوع و متفاوت به جوانان داده می‌شود که می‌تواند بسیاری را جذب کند.»
بنا بر این گزارش: «پس از آن جوانان از مرحله بازسازی اعتقادی در فضای مجازی؛ به بسیج میدانی منتقل می‌شوند.»
مارج سجمان متخصص روانشانسی و از نیروهای سابق سازمان جاسوسی مرکزی آمریکا (سیا) که مسیر داوطلبان جهادی را رصد می‌کند و کتاب «چهره حقیقی تروریست‌ها» را تالیف کرده، می‌گوید: «بسیاری از آن‌ها چیزی از قرآن نمی‌دانند».
او می‌افزاید: «آن‌ها احساس وابستگی به گروهی سیاسی می‌کنند. آن‌ها اینجا مجاهد هستند. دین تنها یک پوسته‌است. این یک گروه اسلامگرا است اما می‌توانست هر چیز دیگری باشد همچون گروهی آنارشیست یا مخالف فاشیسم… این جامعه‌ای خیالی است که گمان می‌کنند خود بخشی از آن‌ را تشکیل می‌دهند حتی اگر به آن وابستگی نداشته باشند. آن‌ها خود را سربازانی برای دفاع جامعه‌ای احساس می‌کنند که به آن‌ها گفته می‌شود در معرض تجاوز است.»

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

قسمت دوم

فصل اول: "پیری" امر مکرم طبیعی و "پیرسالاری" امر منفور سیاسی

در حالیکه حسب قوانین طبیعت؛ پیری و پُر سالی؛ واقعیت محترم و مکرم به ویژه در گستره وجدان و عقل انسانی در اغلب فرهنگ های گشن بیخ مشرقزمین میباشد؛ "پیر سالاری" چون امری سیاسی یعنی  انواع دیکتاتوری؛ با سوء استفاده از حرمت و کرامت پیری و سالخوردگی؛ مضر و محکوم و مردود است. کما اینکه "دینسالاری" به علت دیکتاتوری مبتنی بر سوء استفاده از قدسیت دین و دینداری در باور مردمان بودن؛ مضر و محکوم و مردود میباشد.

اینچنین؛ حتی "علم سالاری" میتواند دیکتاتوری با سوء استفاده از اعتبار و اتوریته و جذابیت علم و ساینس باشد؛ و به همین علت؛ مضر و محکوم و مردود.

بنابر این؛ همانگونه که انتقاد و مبارزه و حرکت علیه "دینسالاری" و "علم سالاری"؛ بی حرمتی و ستیزه علیه نفس دین و علم نیست و بلکه دقیقاً در راستای حفظ و تأمین قداست و احترام جایگاه و پایگاه دین و علم نیز میباشد؛ انتقاد و مبارزه و رستاخیز علیه "پیر سالاری" هم بی حرمتی و ستیزه علیه نفس پیری و بزرگسالی نبوده بلکه در راستای صیانت از حرمت و جایگاه مکرم پیران و بزرگسالان جامعه و خاصتاً پدران و مادران و پدرکلانها و مادرکلانها هم میباشد.

چرا که مفاسد و مظالم و اجحافات "پیر سالاری" که ناگزیر برضد مصالح رشد و تکامل و ترقی و سعادت و موفقیت جوانان؛ (و توأمان با "مرد سالاری"؛ برضد مصالح تکامل و ترقی و آزادی و موفقیت زنان و دوشیزه گان؛) میباشد؛ موجبات خشم و تنفر و بیزاری اکثریت مطلق جوامع مربوط را نسبت به خود واقعیت پیری و بزرگسالی هم بر می انگیزد.

بازهم حسب همان قوانین طبیعی؛ سلسله ای از تفاوت ها و ناسازگاریهای عادی و اجتناب ناپذیر میان نوجوانان و جوانان، میانسالان و کهنسالان وجود میداشته باشد و به سخن دیگر حد فاصل های جسمانی و روانی میان این هر سه رده نسلی در یک جامعه واحد و حتی خانواده های واحد بالطبع وجود دارد. (که در فصل های بعدی بررسی خواهد شد.)

اینجاست که "پیر سالاری" و مفاسد و مظالم آن؛ معنا و ماهیت حد فاصل طبیعی میان نسل های قبلی و نسل سالمند را هم دگرگون جلوه داده و تضاد های عادی و قابل اغماض فی مابین را؛ به تضاد های پر از کین و تنفر؛ مبدل میدارد.

حتی به همین ملاحظه هم؛ الزامی است که بساط "پیر سالاری" جاهلانه و ظالمانه در جوامع امروزی برداشته شود تا منجمله حرمت و تکریم پیران و کهنسالان حسب ارزش های والای فرهنگی و سنن پسندیده انسانی موجود در عرف و اداب شرقی؛ محفوظ و محترم بماند.

به لحاظ تاریخی؛ چیز هایی به مصداق آنچه امروزه "پیر سالاری" میخوانیم؛ در جوامع تمدنی و ماقبل تمدنی گذشته هم وجود داشته است ولی هیچگاه به اندازه عصر کنونی؛ در تضاد و تعارض شدید و وخیم با مصالح نسل های جوانتر و منافع عمومی و ترقی و رفاه همگانی نبوده است.

اینجا مجال مکث مفصل بر تحولات و انقلابات متنوع در تاریخ و ماقبل التاریخ جوامع مختلفه بشری را نداریم ولی حتماً باید به یاد داشته باشیم که در این سیر عمومی؛ تغييرات فوق العاده عميق؛ کم از کم دو بار اتفاق افتاده است:

يكى با انتقال از زندگى صيادى به زندگى كشاورزى؛

و ديگرى با انتقال از زندگى كشاورزى به حیات صنعتى.

 قریب تمامی حوادث و وقايع اساسى زندگانى بشری ناشى از اين دو تغيير جهشی ی مهم است. در هر يك از اين دوره ها، خیلی از اصل ها و سنت ها و روش ها كه در دوره سابق براى سلامت و سعادت نوع، مفيد محسوب مى شد؛ قسماً یا کلاً مضر شناخته شد و با آشفتگى رو به تغيير نهاد.

 

در تبديل حیات صيادى به زندگی كشاورزى:

 

هنوز به دقت نمى دانيم كه انسان كى و چگونه از صيادى به كشاورزى منتقل شد، ولى مى دانيم كه در نتيجه اين انتقال بزرگ به روش ها و قرار داد های اجتماعی جدیدى نياز افتاد و در زندگى آرام و پايدار كشاورزى، بسيارى از ارزش ها و فضايل كهن عصر شکار و غار نشینی و جنگ های متداوم قبیلوی... به نقايص و معایب بدل شدند. به كار و كوشش، بيش از شجاعت نياز افتاد و ميانه روى؛ مطلوب تر از شدت عمل گشت و صلح مفيدتر از جنگ شناخته شد.

 

در تبدیل حیات کشاورزی به صنعتی:

 

چون زندگى كشاورزى به حيات صنعتى تبديل گرديد؛ تحولات همه جانبه ترى در جوامع بشرى پديد آمد و تدريجا تمام شرايط و اوضاع اجتماعى تغيير كرد. فعاليت هاى اقتصادى شكل تازه اى به خود گرفت، صنايع دستى از اعتبار افتاد، ماشين هاى كشاورزى به مزارع راه يافت و جاى نيروى انسانى و حيوانى را گرفت.... روستاييانِ بیکار شده یا علاقمند مشاغل تازه؛ براى به دست آوردن شغل، به شهرها هجوم آوردند و در محيط كارخانه ها مشغول به كار شدند.... روابط و مناسبات اقتصادی کاملاً جدید و بی پیشینه، باور ها و اخلاق و عادات عمومى را دگرگون كرد.

قبح بعضى از آنچه قبلاً رذايل و گناهان شمرده میشد؛ از ميان رفت و جامعه نسبت به آن ها بى تفاوت گرديد؛ و پاره اى از فضايل، ارزش و اهميت خود را از دست داده و مردم نسبت به آن ها بى اعتنا شدند. خلاصه، بر اثر انقلاب صنعتى؛ باور ها و اعمال و اخلاق مردم به كلى تحول يافت و در نظر مردمان این دوران؛ بسيارى از خوبى ها، بد و بسيارى از بدى ها، خوب به حساب آمدند.
در زندگى صنعتى، نه تنها سازمان های اقتصادى قديم دگرگون شده و مى شوند و سازمان هاى اقتصادى جديدى، مانند كارخانه و شركت و بانك به وجود مى آيند، بلكه ساير سازمان هاى اجتماعى هم تحول مى پذيرند و سازمان هاى اجتماعى بى سابقه اى نيز ايجاد مى گردند.

 

تمركز مردم در شهرها:

 

از يك سو، به جاى دو طبقه عمده زمين دار و دهقان؛ كه در اعصار كشاورزى عامل اصلى توليد جامعه بودند، دو طبقه اصلی سرمايه دار و كارگر صنعتى قد علم مى كنند و باهم  به ستيزه دامنه دارى كه در دوره هاى پيشين؛ ميسر نبود؛ مى پردازند. از سوى ديگر، بسط صنعت موجب توسعه كارخانه ها و تمركز مردم در شهرها مى شود و شهر و شهرنشينى گسترش مى يابد و بدين شيوه، كانون اقتصاد كشور هاى صنعتى از روستاها به شهرها انتقال مى يابند و شهرهاى عظيم صنعتى و تجارى سر بر مى آورند.

 

واحد اجتماع در حالات كشاورزى و صنعتی:

 

در دوره كشتكارى؛ فرد؛ واحد اجتماع نبود؛ بلكه جزيى از خانواده بود؛ و خانواده واحد سازنده اجتماع شمرده مى شد، اما در دوره مدرن؛ فرد (به نام شهروند)؛ واحد اجتماع است و بستگى هاى خونى و خانوادگى، همانند دوره پيش، در رفتار و روحیات فرد؛ در نقش تعیین کننده اش؛ بر جا نمی ماند.

در دوره توليد دستى يا خانگى؛ هر واحد توليد مركب از چند خويشاوند يا دوست نزدیک می بود؛ ولی در دوره صنعتی؛ محیط تولید؛ محیط غالباً پهناور كارخانه است و كارخانه احاطه ای می باشد که آكنده از هياهوى ماشين هاى پرپيچ و تاب؛ و جوش و خروش انسان هاى ناآشنا با همدیگر است؛ یعنی كه در آن؛ روابط كارگران با يكديگر و مناسبات آنان با كارفرمايان، مانند گذشته ها؛ صورت خصوصى و خودمانى ندارد.

به تعبیری؛ انقلاب صنعتی یعنی اینکه؛ ناگهان، كارخانه ها ظاهر شدند و مردان و زنان و فرزندان شان، خانه و خانواده را ترك گفتند تا در ساختمان هاىی كه نه براى پناه دادن انسان ها، بلكه براى حمايت ماشين ها ساخته شده بود، به نحو فردى ـ نه خانوادگى؛ كار كنند و مزد خود را به نحو فردى دريابند. شهرها بزرگ تر شدند و مردان و زنان به جاى بذرافشانى و جمع آوری خرمن در مزارع، در امكنه بسته و محدود با تسمه ها و قرقره ها و تيغه ها و اره ها و هزاران چرخ و منگنه و دنده آهنى و بازوى پولادى به نبرد مرگ و زندگى پرداختند. ظهور ماشين هاى نو، عمل زندگى را پیچیده و پیچیده تر و درك آن را سال به سال مشكل تر ساخت.

 

انقلاب اطلاعات و دانستنی ها:

 

در دوران كشاورزى، معمولا روستازادگان قبل از فرا رسيدن بلوغ، به منظور همكارى با پدران و مادران خود به مزارع مى رفتند و در حدود توانايى خويش به كارهاى كشاورزى مى پرداختند و از كودكى با راه و رسم فلاحت آشنا مى شدند. اينان در سنين جوانى ورزيده و كارآزموده بودند و از شخم زنى، بذرافشانى، آبيارى، جمع آورى خرمن، و ديگر فنون كشاورزى آگاهى قریباً كامل داشتند و در بيست سالگى مانند دهقان هاى سى و پنج ساله و چهل ساله مى توانستند مسؤوليت مزرعه را به عهده بگيرند و كار كشاورزى را به خوبى انجام دهند.

در آن دوران، ساير كارها از قبيل كسب و تجارت و صنايع دستى نیز ساده بوده و نيازى به تحصيلات عالى و تخصصی نداشت.

فرزندان كسبه و تجار و ديگر طبقات نيز از كودكى به مراكز كسب پدران مى رفتند و طرز كار آنان را تدريجاً فرا مى گرفتند و در سنين جوانى براى قبول مسؤوليت آن كار آمادگى داشتند؛ در نتيجه:

کشاورززادگان و فرزندان كسبه و تجار؛ در سنين جوانى؛ به موازات بلوغ جنسى و جسمی؛ از بلوغ فنی ـ اقتصادى نيز برخوردار میشدند.
خلاصه با انقلاب صنعتى وضع زندگى بشر از ریشه دگرگون گرديده و فعاليت هاى اقتصادى و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی .... شكل کاملاً متفاوت و پیچیده اى به خود گرفت. لهذا كار كردن در محيط صنعتى و متعلقات آن مانند مارکیت ها و بانک ها و تأسیسات مختلفه و دست يافتن به موفقیت مالى و ارتقای مقام و منزلت؛ مستلزم تخصص گشت.

پر واضح است که فراگرفتن معلومات تخصصى، عمدتاً در دوران نوجوانی و جوانی؛ صرف چندین سال وقت و تلاش و کوشش فشرده لازم دارد.

دیگر جوانانى كه مى خواهند در يكى از رشته های تولیدی و خدماتی و مدیریتی...؛ كارشناس و متخصص شوند، بايد به مجرد فراغت از تعلیمات عمومی؛ از پى تحصيلات عالى حتی در دور ها و دور ترین جای ها بگردند یعنی که دیگر مانند کشاور زادگان و فرزندان کسبه و تجار قدیم؛ طی نشست و برخاست و کار با پدران و بزرگسالان خویش؛ همه کاره و چه بسا هیچکاره نمیشوند.

از طرف دیگر؛ پدران و اولیای سالخورده این جوانان و سایران که مدارج تحصیلات عالی را با موفقیت عالی یا لازم پشت سر گذارده اند؛ دیگر با اتکا به تجارب و سرگذشت متعارف عمر خویش؛ استاد و کار آموز و در نتیجه رهبری کننده ی آنها (همچون دوران سپری شده کشاورزی) نیستند و چه بسا به لحاظ مهارت های تخصصی؛ بسیار عقبمانده و بیچاره بوده و ناگزیر از پیروی از جوانان دانشمند و متخصص میباشند.

قابل دقت خیلی جدی این است که تفاوت و حتی تضاد مهارت و توانایی میان جوانان و پیران جامعه؛ صرفاً به ساحات تولید صنعتی و فابریکاتی؛ منحصر نمانده عرصه های سیاست و اداره و دیپلوماسی وغیره را نیز اشغال و احتوا می نماید. چرا که عصر مدرن؛ تمامی ساحات زندگانی را بغرنج و پیچیده و نیازمند آموزش ها و دانش های اختصاصی میگرداند.

 

گستره پهناور تر انقلاب:

 

در روزگار گذشته؛ عرف ها، قوانین و آداب عمومى اغلب داراى وضع پايدار و ثابتى بوده و دگرگونى آن به كندى و در طول حيات چند نسل صورت مى گرفت، ولى در دنياى مدرن، با پيشرفت روزافزون صنعت و ماشين، زندگى مردم به سرعت تحول مى يابد و به موازات تغيير شرايط زندگى؛ عرف ها و مقررات و اخلاق عمومى و آداب اجتماعى نيز تغيير مى کند، تا جاىی كه گاهى بعضى از عرف ها و مقررات و آداب و رسوم، در طول زندگى يك نسل، چند بار عوض مى شود.

به سخن دیگر در آن گذشته؛ باور ها و معارف، اطلاعات و معلومات، قوانين و مقررات، اخلاق و سنن و آداب و رسوم... مانند ساختمان هاى محكمى بودند كه مى توانستند ساليان دراز در جامعه استوار و مستقر بمانند تا بر اثر گذشت زمان تدريجاً فرسوده شوند و خود به خود؟ ويران گردند، ولى پيشرفت صنعت و ماشين، جوامع بشرى را به صورت مناطق زلزله خيز درآورده؛ نه فقط بنیاد های دوران کهن بلکه بناهاى نوِین باور ها و اطلاعات و معلومات و عرف ها و مقررات قانونى و اخلاقى... در مقابل چشم هاى حيرت زده مردم، يكى پس از ديگرى، فرو مى ريزند و جاى خود را به چیز های کاملاً تازه یا آپدیت شده مى دهند و ديرى نمى پايد كه تحولات صنعتى و تکنولوژیکی، آن چیز های جديدتر را نيز متزلزل مى كند و سپس تعویض مینماید.

هکذا بر اثر انقلاب صنعتى و تکنولوژیکی، نه تنها قاره ها که سراسر كره زمين به صورت يك خانه بزرگ یا دهکده درآمده و جوامع بشرى از تمامی کم و کیف اوضاع و احوال يكديگر آگاه شده اند و آگاه میشوند.

راديو و تلويزيون، جرايد و مجلات . کتاب ها، فيلم هاى سينمايى، شبکه های ماهواره ای و انترنیت و ديگر وسايل ارتباطات جمعى، تولید و معیشت و اخلاق و آداب... هر يك از ملل و اقوام بشرى را در معرض ‍ ديد و شنيد ساير مردمان جهان قرار مى دهد و از اين راه؛ اقلاً پاره هایى از باور ها و خلقيات و راه و رسم و آگاهی ها و فنون خوب و بد و عادات پسنديده و ناپسند بعضى از ملت ها مورد تقليد و اقتباس مردمان ديگر قرار مى گيرد.

 

بزرگسالان و ثبات و محافظه کارى:

 

مى دانيم كه بزرگسالان تا اندازه اى محتاط و محافظه كار اند و با گذشت عمر و تجربه هايى که در مدرسه زندگى خویش اندوخته اند؛ داراى ثبات نسبى میباشند و ديرتر به تقليدها و اقتباس ها تن مى دهند، ولى نسل جوان كه طبعى نو طلب و تجارب کمتر دارد و در مقابل پديده هاى تازه زندگى حساس تر است، خيلى زود تحت تاءثير روش هاى جديد قرار مى گيرد و به سرعت اطلاعات و مهارت ها و اخلاق و اعمال خويش را به آن ها منطبق مى كند.

البته این موارد دارای جنبه های اشتباه و سوء و منفی هم استند و کماکان میتوانند باشند ولی رویهمرفته؛ توانایی های جوانان برای انطباق با اوضاع و احوال جدید عصر و دریافت مهارت ها و آپدیت تخصص های مربوطه طبیعتاً به مراتب بیشتر از بزرگسالان و پیران میباشد و این یعنی اینکه در عصر مدرن؛ علی القاعده جوانان در ساحات گوناگون کار و مانور؛ از پیران؛ جلو افتاده اند و جلوتر گام بر می دارند.

از اینجاست که دیگر؛ حفظ تسلط های استبدادی بر محیط های کار و تولید و اداره و منجمنت و رهبری اجتماعی و سیاسی و سازمانی و دولتی و حزبی محضاً با بهانه استناد بر سن بالا و تجربه؟ زیاد ـ در حالیکه جوانان دانشمند و متخصص و مستعد و مستحق کار و مقام؛ در هر ساحه فراوان حضور و وجود دارد؛ چیزی جز دیکتاتوری منحوس "پیر سالارانه" نیست.

خاصه که چنین دیکتاتوری ها همانند کشور ما فوق العاده منحط و فاسد و ارتجاعی و سیاه و مافیایی و جنایتکارانه باشد و به علت ادامه استیلای آن؛ روزانه صدها جوان و نوجوان و زن و کودک معصوم و مظلوم همچون محصل شهید دانشکده روانشناسی کابل قدسیه و گروه صد ها نفری نونهالان ورزشکار قتل عام شده در پکتیکا جوانمرگ گردد.

 

(قبض و بسط این معانی را در ادامه فصل میخوانید

 

+++++++++

 

ـ سال تا سال خیلی بیشتر از آنچه افراد به پیری میرسند؛ جوانان بر جمعیت کشور؛ افزود می گردند.

ـ آن که تنها زندگی میکند؛ یا حیوان است یا خدا!

ـ تمدن؛ با خویشتن دار شدن انسان شکل میگیرد.

ـ دریچه های بحث رستاخیز جوانان افغانستان...

شماری از دوستان هم از درون کشور و هم از بیرون؛ این جانب را تشویق نموده اند تا مبحث و پیام تکاندهنده «وضعیت جوانان در افغانستان؛ وحشتناک است»(1) را گسترش بخشیده، سؤال های اساسی در این وضعیت را مطرح و مشخص نمایم  و یک تعداد روزنه های راهبردی خروج حتی الامکان از منجلاب کنونی را انگشت نشان بسازم.

 

مقدمهِ اسلوبی:

به درجه نخست عرض سپاس بسیار دارم خدمت همه این عزیزان که بزرگوارانه مرا کمابیش شائیسته یک چنین امر خطیر و عظیم تلقی فرموده اند. آرزو میکنم؛ خاصتاً تناسبی در قبال الطاف آنانی داشته باشم که پیام هایی مشترک و دسته جمعی؛ به من لطف نموده اند.

البته نباید تلقی شود که بنده کدام دعوایی به مصداق این فرموده حافظ شیرین سخن دارم که:

 

آسمان بار امانت نتوانست کشید     قرعه فال به نام من دیوانه زدند

 

در واقع اندیشمندان، قلم بدستان و سیاسیونی که روی مسایل و گرفتاری های جوانان اعم از ذکور و اناث؛ در حوزه همین زبان چندین کشوری فارسی دری؛ کنکاش و مداقه نموده، کتاب ها، مقالات و برنامه ها حول موضوع ایجاد و منتشر کرده اند؛ اندک نیستند، کتاب ها و آثار زیادی هم به همت مترجمان سختکوش و بهیخواه؛ از سایر اندیشمندان و اهل خبره جهان؛ برگردان و به گونه چاپی و انترنیتی؛ خدمت عموم گذاشته شده است.

اینگونه؛ احزاب سیاسی گوناگون و نهضت های صنفی ـ سندیکایی، کوپراتیفی ...؛ هم عملاً به سمت و سو دهی فکری ـ احساسی و سازماندهی جوانان؛ تلاش های قابل ملاحظه به خرچ داده اند که از هر کدام تجارب ارزشمند و سزاوار توجهی حاصل گردیده است.

ولی مسلم است که همه این تلاش ها در یک خط مستقیم و حتی در خطوط موازی نبوده است و نمی توانسته است باشد. نه تنها مسایل و موضوعات مربوط به اقشار بخصوص سنی که توسط واژهء «جوان» افاده میشوند بلکه تمامی مسایل مربوط به گروه ها و نسل های بشری؛ تک بُعدی و یک خطی نبوده اند، نیستند و نمی توانند باشند.

این مسایل و موضوعات حتی طی واحد های کوچک از زمان و به تناسب ساحات کوچک از مکان؛ تفاوت های گاه در حد تضاد ـ و بعضاً تضاد آشتی ناپذیر (در خطوط متقاطع!) ـ پیدا می نمایند. چرا که رویهمرفته یک معنا و مصداق واژهِ «بشر ـ انسان»؛ پیچیده تر و غیر قابل پیشبینی تر بودن حالات روانی و رفتاری اش نسبت به سایر جانداران میباشد.

هکذا؛ اندیشمندان و سیاسیونی ... که به همچو مسایل می پردازند؛ نیز از یکی تا دگری فرق دارند و دیدگاه هایی که ارائه میکنند؛ تفاوت میداشته باشد؛ اینجا صحت و سقم و صواب و خطای دیدگاه ها مطرح نیست. چندین دیدگاه میتوانند در همان حال که عین هم نیستند؛ کامل کننده هم باشند و برعکس.

به طور مثال؛ ولتر نابغه دوران نوزایی در اروپا میگفت: "کسی که تنها زندگی میکند؛ یا حیوان است یا خدا". ولی ژان پل سارتر مؤسس مکتب اگزیستالیزم گفت: "فرد وقتی به دنیا می آید و می بیند که کس دیگر در آن ساکن است؛ دنیا برایش دوزخ میشود"؛ و آنسوتر؛ زیگموند فروید پدر روان شناسی؛ با در نظر داشت اینکه نوع بشر از بدو پیدایش به بعد مراحل طولانی توحش و بربریت را از سر گذشتانده است؛ خاطرنشان ساخت که: "تمدن؛ با خویشتن دار شدن انسان شکل میگیرد."

ولی مسلماً پیام های عزیزان به آدرس این کمترین؛ معطوف به این نیست که من "تألیف" هایی از دیدگاه های اندیشمندان و نویسندگان محترم دیگر انجام داده و یا به نقد و سره و ناسره کردن آنها بپردازم که به قول معروف «مثنوی هفتاد من کاغذ!» را می طلبد.

در حالیکه تقریباً هیچگونه احصائیه معتبری وجود ندارد؛ ولی باور ها اغلب بر این است که 65 تا 70 فیصد نفوس سی میلیونی افغانستان؛ زیر سن 30 سال قرار دارند. هکذا در اوضاع کنونی شهروندان کشور را لا اقل تا 40 سالگی میتوان و باید «جوان» محسوب نمود؛ برای نوباوه گان امروزی مان هم بیشتر از 10 سالگی؛ اسم «طفل» دیگر زیبنده نیست و به درستی در مورد ایشان مقوله « نوجوان» استفاده میشود.

به این احتساب گروه های سنی 10 تا 40 ساله غالباً کمیتی در حدود 20 میلیون نفر را احتوا مینمایند. در همین حال باید متوجه باشیم افغانستان به لحاظ رشد جمعیت بر خلاف اکثر کشور های امریکایی، اروپایی و حتی آسیایی مانند ایران؛ گراف مثبت بالایی دارد یعنی کودکانی که در خانواده ها متولد شده و به جوانی میرسند؛ کمیت درشتی دارند که متأسفانه توسط احصائیه دقیق و نمودار های معمول جهانی نمیتوان آنرا نشان داد؛ ولی امریست به طریق عینی مشهود و انکارناپذیر.

لهذا سال تا سال خیلی بیشتر از آنچه افراد به پیری میرسند؛ جوانان بر جمعیت کشور؛ افزود می گردند؛ واین واقعیت به معنای رو به فزونی بودن بالقوه سرمایه انسانی سرزمین ما ـ یعنی عالیترین سرمایه هاـ و جوان و جوانتر شدن جامعه ملی ماست.

مسلماً وقتی سخن از چنین کمیت عظیم نفوس کشور  و از چنین سرمایه بیش بهای جامعه و مردم در میان است، احساس ثقلت ادای حق مطلب راجع به آن؛ شانه های آدمی را می لرزاند. و انگهی تا زمانیکه سخن و فکر و اندیشه درین راستا با محمل های مادی و عینی حمایت نگردد؛ نمیتواند کار چندانی از پیش ببرد.

برعلاوه دغدغه ای که درست یک دهه پیش؛ دوستی به دنبال خوانش مقالاتی از من؛ خاطرنشان کرده بود؛ هنوز زیاد مرتفع نشده و در برخی استقامت ها تشدید گردیده است:

ـ من نمیدانم تو برای کی نوشته میکنی؛ آیا نمیدانی که حتی باسوادان ما؛ سواد ندارند و یا در مطالعه صفر استند!؟

حقیقت تلخی درین سخن وجود دارد با اینکه زیاد آرمانپرستانه به نظر می آید. یک معنای تند آن همین است که من نابهنگام قلم می زنم؛ شرایطی بائیستی فراهم می بود که میلیون ها کس نوشته ها را می خواندند، می فهمیدند، کیف میکردند و کف میزدند!...

در واقع؛ دل چه کسی نمیخواهد که برای همچو تمنایی؛ ایکاش! نگوید؟!

ولی اگر این نتیجه را بگیریم: حالا که چنان نیست؛ نباید نوشت و اندیشید و فریاد کرد و خوش و خرم پی کار و باری برای خویشتن خویش رفت؛ فقط یک پرسش گل میخی قد بلندک میکند که:

ـ پس کی ها و چی ها و چه وقت چنان شرایطی را فراهم خواهند کرد؟

 

ارتباط معده و دماغ آدم ها:

تا کمتر از یک دهه پیش کسانی که به انگلیسی بلدیت و علاقه ای داشتند؛ انگشت شمار بودند و حتی جوانان خارج رفته که یگان لغت انگلیسی بین صحبت خود استعمال میکردند؛ مورد تمسخر قرار می گرفتند و سقف این تمسخر به درامه ها و نمایشنامه های رادیو تلویزیونی هم میرسید.

امروزه بیشتر از هرچیز دیگر خورد و بزرگ انگلیسی می آموزند؛ به انگلیسی دانستنِ حتی ناقص فخر میکنند و دیگرترانی بر عین چیز حسرت میخورند.

چنین نیست که لسان انگلیسی؛ همین ده ساله در دنیا اهمیت پیدا کرده است. دنیا کم از کم از دوصد سال بدینسو؛ اینچنین بود؛ ولی ما در میان چالهِ از دنیا پرت افتادهِ خود؛ نمی توانستیم آنرا ببینیم و دریابیم. خورد و خوراک و پوشاک و اثاث و دوا و فیشن و درشن مان همه با امکانات محلی و با زبان محلی (البته قسم اغلب بدوی) تأمین و تکمیل میشد یا دست کم ما چنین می انگاشتیم؛ ولی زمانی که شرایط عینی اقتصادی، سیاسی، تجارتی، فنی و فرهنگی... جبراً متحول شد؛ ما ناگهان خویشتن را به زبان جهانی (انگلیسی) محتاج یافتیم.

چرا که ما بشر استیم و بشر در اساس یکی از حیوانات متعارف طبیعت میباشد که مقداری افزوده تکاملی عمدتاً در دماغ خود دارد و به طریق طبیعی عمده ترین و فعالترین بخش سیستم حسی و عصبی او؛ نه حواس پنجگانه و متعلقات آن؛ بلکه حواس و اعصاب شکمی است. لهذا مبادی ی درک و شعور ما همیشه مرهون احساس و ادراکی است که به مدد شکم مان میسر میگردد. چنانچه ما اهمیت و ثمربخشی زبان انگلیسی را هم زمانی دریافتیم که این زبان با شکم های مان ارتباط برقرار نمود.

هدف از این صراحت؛ اهانت آمیز ساختن سخن نیست. حتی پیشواها و سادات ما ـ عرب ها ـ هم دین و اسلام و خدا را وقتی دریافته اند که با شکم هایشان ارتباط برقرار نموده است. کافیست به سوره قرآنی «قریش» دقت فرمائید:

***********

لِإِيلَافِ قُرَيْشٍ ﴿1﴾ إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّيْفِ ﴿2﴾ فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ ﴿3﴾ الَّذِي أَطْعَمَهُم مِّن جُوعٍ وَآمَنَهُم مِّنْ خَوْفٍ ﴿4﴾

برای اینکه [افراد قبیله] قریش باهم الفت [دایمی] یابند؛ الفت [واتحادی] که در کوچ های [رمه گردانی] زمستانی و تابستانی پایدار بماند؛ پس باید خدای[صاحب] این خانه [کعبه] را پرستش نمایند. [خانه مقدسی] که در گرسنگی [برای قبیله قریش]  غذا میسر می گرداند و در ترس برایشان ایمینی می بخشاید.

**********

از آفتاب عالمتاب هم روشنتر است که اگر برکت غذا دهی و شکم نوازی خانه کعبه وجود نمی داشت؛ حرمت و قداست و اعزاز آن طی هزاران سال و مخصوصاً در 1400 سال عمر اسلام؛ مداومت نمی یافت و اینکه بدون همین برکت و ثمردهی؛ قبیله قریش به امر فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ گردن می نهادند یا خیر نیز؛ به سادگی تصور شده میتواند و در نهایت میتوان دریافت که اساس پاگیری یک دیانت بزرگ؛ حقیقتاً در چه چیزی بستگی داشته است؟!

اینچنین؛ اساسی ترین حجت خداوند بودنِ الله تعالی (رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ) هم «رزاق = روزی دهنده» بودن آن ذات است و قبل از هر چیز دیگر؛ به مدد شکم؛ در تصور می آید و ادراک میشود.

 

افغانستان متحول شده و متحولتر میشود:

در زمانهای برابر با 6 ـ 7 سالگی من (نیم قرن قبل) در اکثریت مطلق مناطق افغانستان کودکان را جبراً به مکاتب ابتدایی محدودی که تأسیس شده بود؛ شامل میساختند. حتی شمول اطفال به مکتب در نظر اهالی؛ معادل جلب و سوق جوانان به مکلفیت عسکری می آمد و از این رو خیلی از افراد با واسطه و وسیله و رشوت دادن به مؤظفان؛ کودکان خود را از شمولیت به مکاتب "نجات" می بخشیدند. شخصاً مرا هم یک سال و نیم با دادن رشوت از شمول به مکتب باز داشته بودند.

اما اکنون در اکثریت مناطق افغانستان؛ فامیل ها خود تلاش میکنند تا سرِ فرصت؛ اطفال اعم از پسر و دختر شامل مکتب گردند و عده ای که حایز بضاعت مالی و مدنی اند؛ با دادن فیس های غالباً بلند اطفال را به مکاتب و آموزشگاه های خصوصی میفرستند و کوچکتران را به کودکستان های مشابه شامل میسازند.

تلاش های حلال و حرام برای فرستادن فرزندان جهت تحصیلات بهتر و عالیتر به کشور های پیشرفته نیز خیلی چشمگیر است.

درست است که بسیاری از این افراد و خانواده ها دیده و شنیده و لمس کرده به ضرورت و ارزش آموزش و پرورش و تعلیم و تحصیل پی برده اند و عده ای هم از دیگران تقلید و یا با آنها سیالداری می کنند؛ ولی اگر به حد کافی دقیق شویم از زمانی این درک و باور پا گرفته است که پرورش و تعلیم و تحصیل با معده کسان رابطه برقرار نموده یا به لفظ قلم؛ با تغذیه گره خورده است.

بگوان های بیشمار هندی به خاطری تقدس و حرمت تزلزل ناپذیر دایمی دارند که تقریباً هیچگاه آشپزخانه های معابد متعلق به آنها سرد و خاموش نیست یعنی پیوسته از طریق دسترخوان معابد حضور مهربان و پربرکت بگوان ها در معده های عابدان اعلام و تأکید میگردد.

نگفتید که چرا دور میروی؛ در همین گرد و گوشه خود ما؛ مگر جز کسانی که دسترخوان و داد و دهشی دارند ـ صرف نظر از اینکه منبع تمویل آنها از کجاست ـ کی میتواند محترم و معتبر و چه بسا محبوب باشد؟!

واقعیت مسلم است که خیلی چیز ها باید توسط معده موجودات حیه و منجمله بشر حس شود تا توسط دماغ دریافت گردد و آنگاه است که صورت اندیشه متقن و جذاب به خود میگیرد و میتواند توسط حکایت و روایت و قصه و تبلیغ و وعظ هم به دیگرتران منتقل گردد؛ چنانکه خیلی آدم ها پیدا می شوند بدون اینکه روی سفره معبد یا دسترخوان ناندهنده ای نشسته باشند؛ به معبد و بگوان و آدم های مرتبط باورمند و با ارادت و حایز حس احترام و تکریم شده اند.

البته پس از اینکه شکم سیر و غرایز شکمی نسبتاً اشباع شد؛ سامانه های دیگر غرایز نیز فعال و فعالتر میشوند و منجمله مراکز غریزه جنسی؛ به کانون حس ها برای ادراکات و تخیلات  متفاوت تر و قسماً عالیتر در دماغ آدم ها مبدل میگردند تا آنکه در سیر تکامل روانی ـ فرهنگی به سلسله مراتبی میرسند که توسط منشور معروف ابراهام مازلو(2)؛ طبقه بندی شده و متعاقباً توسط متفکران و دانشمندان دیگری؛  دقیق تر و کاملتر گردانیده شده است.

ما بحث رستاخیز جوانان افغانستان در برابر «پیر سالاری» منحط و شوم را که علاوه بر سایر مصایب عدیده؛ جوانمرگی فجیع طولانی و روز افزونی را بر جامعه و سرزمین مان تحمیل میکند؛ از همین دریچه های روشن و جذاب جهانبینانه و جهانشناسانه طی چند قسمت فشرده؛ خدمت جامعه جوان و جوانتر شونده خویش پیشکش خواهیم کرد.

 

                                                        (پایان قسمت مقدمه)

 

 

 

+++++++++++++

 

1 ـ http://www.ariaye.com/dari11/ejtemai/eftekhar.html

 

2 ـ یکی از کلیدی ترین سهمگیری متفکران خرد ورز و تجربه گرا؛ در سده های اخیر؛ در مورد تبویب نیاز ها و بالنتیجه آرزو ها و اندیشه های بشری؛ مجموعه تئوریک «هرم ابراهام مازلو» و تکمیله های متعاقب آن است که بنیاد روشنگری «گوهر اصیل آدمی» ـ به کمال بدبختی!ـ ؛ شاید تنها نهاد و سخنگاهی است که قبلاً این مورد را اندکی به معرفی گرفته و در مورد آن سخنانی برای افغانستانیان سواد دار و خوانشگر؛ داشته است!

از مقاله «... و نیلوفر گفت: کاشکی ما حیوان می بودیم!»:

http://www.ariaye.com/dari11/siasi/eftekhar.html

 

 


بالا
 
بازگشت