فولکلور های کابل زمین
نوشتة : عزیز حیدری
بی بی مهرو**
باغ علیمردان***
جوی شیر***
تپة مرنجان**
بابه عبد الله جلالی
باغ لطيف
مقدمه : تا جائیکه به خاطر دارم صد
ها قصه فولکلوریک و حکایت را از زبان دوستان ویا اشخاص با معلومات در مورد محلات و
مردم کابل شنیده ام که درنظردارم به زبان ساده قسمتی ازین روایات و داستانها را
خدمت تان تقدیم نمایم. بینندگان عزیرمیتوانند در زمینه صحت این داستانهای
فولکلوریک نظر شانرا ابراز داشته ممنون سازند.
سلسله مطالبی که درین بخش گنجانیده
شده است عبارت اند از : زیارت خواجه رواش و بی بی مهرو ، تاریخچه باغ علیمردان ،
جوی شیر، تپة مرنجان، زیارت شهدای صالحین
وپاچا صاحب پای منار.
من درنظر دارم تادرمورد عنوان های
فوق بنویسم و اگر دوستان و هموطنان در زمینه معلومات بیشتر و کاملتری داشته باشند
با ارسال نامه بر من منت بگذارند. در جمله دوستانم یکی هم ملک سلیماان نام داشت.
وی شخص متصوف و صوفی مشرب بود. ایشان ازچندین نسل درولسوالی ده سبزو در منطقه بی
بی مهرو زندگی کرده و ملک بوده اند. ملک سلیمان یکبار در هفته به زیارت تمیم صاحب
انصار میرفت ومن هم اکثرا وی را همراهی میکردم . یکروزکه من به همراهی وی به تمیم صاحب انصار
رفتیم ، در طول راه در زمینه تاریخچه بعضی نقاط کابل برایم معلومات داد.
ملک سلیمان گفت : قلعة بلند ی که
در مقابل میدان هوائی کابل قرار دارد ، قلعة پدری منست و اکنون با سی نفر ازاعضای
فامیل در آنجا زندگی میکنیم. زیارتی که در تپة بلند میدان هوائی معلوم میشود ،
زیارت خواجه رواش است که داستان آن چنین است :
در ماه ميزان یال 1355 ملک سليمان
برايم چنين گفت :
من این داستان را سی سال قبل از
پدرم به شرح ذیل شنیده ام که وی میگفت که این داستان را از پدرش شنیده است. گویا
این قصه ها و داستانهای فولکلور کابل از پدر و پدرکلانهای شان برای فامیل ها به
ارث مانده بود.
در نزدیکی میدان هوائی کنونی در
زمانه های قدیم دو قبیله زندگی مینمودند. در سمت شرقی میدان افراد مربوط به ملک
میر افغان و در سمت غربی آن قبیله مربوط به ملک افضل خان سکونت داشتند. فاصله بین
این دو قبیله در حدود دو کیلومتر بود.
ملک میر افغان یک دختر نهایت مقبول
و زیبا داشت که « مهرو » نام داشت . ملک افضل یک پسر حسین داشت که در شجاعت و
دلاوری شهرت داشت که محمد اعظم نام داشت.
در یکی از روزهای عید قربان تعدادی
ازموسپیدان به خانه ملک افضل خان رفتند و پس از صرف نان و چای به ملک افضل خان
گفتند که آنها حاوی یک پیشنهاد ی هستند. آنها اظهارداشتند که طوریکه دیده میشود
بین شما وملک میرافغان از سالیان متمادی کشیدگی و آزردگی موجود است. اکنون که شما
یک پسر جوان در خانه دارید و ملک میر افغان هم صاحب یک دختر رشید و جوان است، برای
اینکه این کشیدگی ها از بین برود ، پیشنهاد می نمائیم تا وصلت این دو جوان را
فراهم سازید، تا ریشه این دشمنی ها خشک شده و در عوض بین ما دو قبیله پیوند های
دوستی دائمی برقرار گردد .
ملک افضل خان این پسشنهاد موسپیدان
را پذیرفت و با همراهی این موسپیدان راهی خانه ملک میر افغان شدند. آنها به نشنانه دوستی چند راس گاو را با خود بردند تا
درآنجا قربانی نمایند. ملک افضل با افرادش از طرف قبیله ملک میر افغان مورد
استقبال گرم قرارگرفت و به استقبال ایشان فیرهای هوائی صورت گرفت. ازتحکیم روابط
دوملک اهالی منطقه بسیار خوشنود گردیدند. پس از صرف غذا ، ملک افضل رو بطرف ملک
میر افغان کرده گفت : برای رفع کدورت ها و دشمنی ها و به احترام روز عید و
موسپیدان از شما تقاضا می نمایم تا پسرم محمد اعظم خان را به اصطلاح به غلامی تان
قبول فرمائید. من هم در زندگی ام یک پسر دارم و شما هم در زندگی صرف یک دختر
دارید. باشد تا با وصلت این دو جوان نهال دوستی دربین ما سبز شده باعث خوشیختی ما
و تمام افراد قبایل ما گردد.
ملک میرافغان پیشنهاد را پذیرفت
ولی در زمینه خواهان دوهفته وقت شد تا با دخترش در زمینه صحبت نموده و سپس تصمیم
اش را به اطلاع ایشان برساند. حاضرین به شادمانی و فیرهای هوائی پرداختند و عصر
آنروز ملک افضل با افرادش به خانه مراجعت کرد.
ملک میر افغان که بالای دخترش
اعتماد کامل داشت و فکر نمیکرد که دخترش سخنش را رد کند ، خانم و دخترش را
فراخواند و گفت : طوریکه میدانید من با ملک افضل از سالیان متمادی دشمنی داشتم. وی
روز عید به خانه ما آمد و آشتی کرد . وی ضمنا یک پیشنهاد را با خو آورده بود که من
برایش وعده دادم تا به پیشنهادش در مدت دو هفته جواب مثبت بدهم.
دخترش گفت کار بسیارنیک شد. بگو به
بینم این پیشنهاد چیست. پدرش گفت حال وقت آن نیست البته بعد از ختم روز عید این
مطلب را به شما خواهم گفت.
علیمردان کی بود ؟
ملک سلیمان قصه علیمردان را بشرح
ذیل بیان داشت : در یک خانه کرائی متصل پل
محمود خان مقابل دریای کابل ، شخص غریبی بنام علیمردان با خانم و یک پسرش زندگی میکرد. علیمردان هرسحرگاه برای دریافت مزدورکاری بهر گوشة شهر میرفت.
روزی علیمردان که از کار برگشت ،
دید خانمش مصروف پخت و پز نان در تنور است. علیمردان پسرش را در بغل گرفت . در
همین هنگام مرد فقیری « ملنگ » صدا زد : یک لقمه نان بنام خدا بیاورید!
علیمردان یک قرص نان گرم را
برداشته به ملنگ داد. در همین وقت چشم ملنگ به زن علیمردان افتاد که مصروف نان پزی
بود. چشمان ملنگ به خانم و پسر علیمردان دوخته شد . چون وی بسیار متوجه شد ،
علیمردان را واداشت تا بپرسد که چرا وی چنین به خانم و پسرش می نگرد. وی علت راجویا
شد و ملنگ گفت : لطفا کمی با من بیائید. من را با شما کاری هست. علیمردان چند قدمی
با وی گذاشت و ملنگ بایستاد وپرسید : آیا این خانم و این پسر از کیست ؟ علیمردان
گفت : آن خانم منست و این هم پسرم.
باشنیدن این حرف ملنگ لحظة مکث
کرده گفت : من ترا کمک میکنم ، اگر تو به حرف من بکنی. علیمردان قول داد که چنین
بکند.
ملنگ گفت : امشب در دیگ غدای تان یک
مشت نمک باندازید و تمام آب کوزه ها و ظروف خانه را خالی کرده و تمام شب بخواب نرفته
در خفا متوجه باشید که خانم تان چه میکند.
علیمردان نخوابید و متوجه شد که در
نیم شب خانمش برخواست و به جستجوی آب شده ولی در تمام خانه آب نیافت. ناگهان متوجه
شد که خانمش سرش را از کلکین بیرون کرد، گردنش چنان دراز شد که توانست از دریای
کابل آب نوشیده و دوباره بشکل عادی برگردد. با دیدن این صحنه علیمردان به حیرت افتادو
فردای آنروز که ملنگ آمد جریان شب گذشته را برایش قصه کرد. علیمردان واقعا هراسان
شده بود و تصمیم داشت تا ازین شهر و دیار فرارنماید ولی ملنگ برایش گفت : اکر من
یک دستوری برایت بدهم اجراخواهید کرد ؟
علیمردان آنرا پذیرفت. سپس ملنگ
گفت : فردا که خانمت در حال نان پزی بود ، پسرت را نیز در آغوشش بده و سپس هردو را
در تنور انداخته سر تنور را ببندید و تا آمدن من سر تنور را نگشائید.
ادامه علیمردان کی بود ؟
تاریخچة جوی شیر
جوئیکه از بین نخاس و مسجد میرهای ده
افغانان کابل میگذرد بنام جوی شیر یادمیشود. سالهای قبل در جوار مسجد میرها ده
افغانان ، باغ کلانی متعلق به نائب سالار زلمی خان منگل وجود داشت. از بین همین
باغ و از مقابل مسجدیکه در جوار آن قرار داشت ، یک جوی پر از آب میگذشت و به حوض
مرغابی ها متصل خانه مرحوم وزیر نوروز خان سرازیر میشد
گفته میشود که در همان محل یک ملنگ
فقیرزندگی میکرد. این ملنگ دارای کرامات بود ومریدان زیادی داشت. بسیاری از مردمان جهت حل مشکل شان به دعای این
مرد احتیاج داشتند و همه روزه تعداد زیادی از مریدان و اخلاصمندان این ملنگ به
دیدارش میشتافتند. این مرد که شب ها خواب نداشت و آنرا به عبادت میگذرانید ، روزی
در دم صبح صادق متوجه میشود که شخصی با لباس سفید با آفتابه گلی در دست در کنار
جوی پدیدار میشود و از آفتابة خویش شیر را در جوی میریزد و آفتابه اش را از آب این
جوی پرنموده و از آن محل ناپدید میگردد
این موضوع چند بار تکرار شد. در
یکی از روزها ملنگ متوجه شد که مرد جامه سفید ، چیزی را از دهانش بیرون مینماید،
قدری آب از جوی مینوشد ، آفتابه پر از شیرش را تخلیه نموده و سپس آنرا از آب جوی
پر مینماید.
در یکی از روز ها هنگامیکه مرد
جامه سفید چیزی را که در دهن داشت بر زمین گذاشت و به نوشیدن آب شروع کرد، آفتابة
پر از شیرش را خالی کرد و آنرا از آب جوی پرنمود، در هنگام حرکت متوجه میشود که
انچه را از دهنش در کنار جوی گذاشته بود ، ناپدید گردیده است. به چهار اطراف خود
نگاه کرد، متوجه شد که در مسافه نه چندان دوردر زیر یک درخت توت ، مرد ژولیدة
نشسته است. با خود گفت هر اسراری که هست در دست این مرد خواهد بود
به آهستگی نزد این مرد رفت و پس از
ادای سلام از وی طالب کمک شد. ملنگ چیزی نگفت ولی در اثر تاکید مرد سفید پوش تبسمی
کرد و گفت : من ترا کمک میکنم ولی چندین بار است که ترا میبینم که با آفتابه گلی
پر از شیر می آئی و آنرا درین جوی خالی میکنی و آنرا پر از آب کرده برمیگردی. پس
شما باید دلیل این کار تانرا برایم بگوئید تامن در زمینه شما را کمک کنم
مرد سفید پوش گفت : پیری دارم در هندوستان همه روزه من را بدنبال آب کشور بدینجا میفرستد و با این آب وضو میکند. وی در بدل این آفتابه پر از شیر را میفرستد. آنچه را که اکنون مفقود کردم ، این پیر برایم داده است. زمانیکه آنرا در دهانم میگذارم در یک لحظه به هندوستان میرسم وبا گذاشتن آن در دهانم در آنجا در یک لحظه بدینجا میرسم
ادامه تاریخچة جوی شیر
مرنجان کی بود ، چرا تپه مرنجان
میگویند ؟
تپه مرنجان در جوارچمن حضوری و
درچند صد متری ارگ ریاست جمهوری قراردارد. از اینکه مقبرة نادرشاه و تعدادی از
شهدای حزب دیمورکراتیک خلق درین محل قرار داشته، بنام تپه نادرخان و تپه شهدا نیز
مسمی است.
گفته میشود که در سالیان قبل از
اسلام پادشاهی برکابل حکومت میکرد. این شاه
صرف یک دختر زیبا داشت.
دربار شاه از متملقان درباری ،
منجمان ، ستاره شناسان و یک جادوگر مملو بود. هر یک به نوبه خویش در خوش نگهداشتن
شاه سعی و تلاش می ورزیدند. جادوگر دربارمرنجان
نام داشت و این شخص در صدد بود تا یگانه دختر شاه را به نکاح خویش درآورد و
ازین طریق خود را به سلطنت برساند. وی واقعا عاشق و دلباخته این دختر بود. او چند
باری به طلبگاری دختر شاه حرف به زبان آورد ولی به دلیل چهرة زشت ووحشتناکی که
داشت ، دختر شاه از ازدواج با وی امتناع می ورزید.
بابه عبدالله جلالي
بابه عبد الله جان جلالی
ملک سليمان اظهار داشت که تقريبا
در حدود سی سال قبل زيارت جناب بابه عبد الله جلالی را که هم اکنون در بين جاده
عمومی بی مهرو ـ ميدان هوايی خواجه رواش قرار دارد از زبان پدرم اينطور شنيده ام :
ساليان قبل دو تاجر کابل برای
تجارت به هندوستان رفته بودند. پس از مدتی
آنان با يک پير روحانی که اخلاصمندان زيادی داشت معرفت حاصل کردند.
روزی اين مرد روحانی ازين تاجران
پرسيد که آيا در شهر کابل نيز روحانيون بلند پايه ای وجود دارند يا خير ؟
آنها گفتند که بلی در افغانستان اوليای
کرام زياد هستند که يکی از آنان بنام پاچا صاحب
پای منار ياد می شود که در کابل و منطقه مشهور است.
گويند که پير روحانی زهری را در يک
بوتل انداخت و به دست يک تن از مريدان خود داد تا اين زهر رانزد پاچا صاحب پای منار
ببرد و از او بخواهد که برای نشان دادن و ثبوت درجه روحانيت خويش بايد اين زهر را
بنوشد. ودر نامه ای برايش نوشت که اگر اين زهر را نوشيدی من با تمام مريدانم به
شما تسليم می شوم.
قاصد از هندوستان به کابل رسيد و
بسمت پای منار در حرکت شد. برسر راهش
خواست تا دمی در بازار بی بی مهرو استراحت نمايد. در بازار بی بی مهرو نزد پيرمرد
بادرنگ فروشی نشست و به وی گفت که در نظر دارد تا نزد پير بزرگواری برود تا مگر
بتواند او را کمک نمايد.
مرد بادرنگ فروش گفت : ای مسافر
بيا بنشين آن مردی را که تو می خواهی ساعتی قبل برايم الهام بخشيد تا به کمک تو
بشتابم و مشکل تو را حل نمایم تا به نزد وی سرگردان نشوی.
اینک داستان باغ لطیف خدمت شما
عزیزان طور مختصر بیان میگردد ، تا جوانان و نوجوانان ما که درعالم غربت و دوری از
وطن بسرمی برند و گاهگاهی آهنگ باغ لطیف را به آواز هنرمند خوب کشور« استاد زلاند »
میشنوند ، بدانند که لطیف کی بود و این باغ درکجا موقعیت داشت:
این باغ در نزدیکی بالاحصار کابل و
در آغاز شهدای صالحین موقعیت داشت و از طرف کرنیل عبدالطیف خان بنا یافته بود.
کرنیل عبدالطیف از قوم مومند اصلا مسکونه شالیز غزنه بود. انسان خوش مشرب و دارای
رتبه کرنیلی بود و ازین جهت به کرنیل لطیف مشهور بود.
کرنیل لطیف دردوران جوانی و درهنگامیکه
امیرمحمدافضل خان هنوز به امارت نرسیده بود و از طرف پدرش فرمانروای کل صفحات
ترکستان بود ، برتبه کپتانی رسید که موصوف در توپخانه حضور به صفت قوماندان ایفای
وظیفه میکرد. چندی بعد به رتبه کرنیلی رسید که تا زمان حکومت امیرعبد الرحمن خان به
همین رتبه باقی ماند.
با به قدرت رسیدن عبد الرحمن خان به
سلطنت ، عبدالطیف خان ، برادر بزرگش عبدالقادرخان و پسر بزرگش عبدالسلام خان یکی
پی دیگری بین سالهای 1306 ـ 1308 هجری قمری محبوس گردیدند تا اینکه درزندان جان
باختند ودرهمین باغ دفن گردیدند که اکنون محل قبورایشان مشخص نیست.
کرنیل لطیف در شوربازار کابل سکونت
داشت که محل سکونت وی بنام گذرکرنیل لطیف نامیده میشود. وی این باغ را در زمان
کرنیلی خود ساخته بود که در آن زحمات فراوانی کشیده بود. این باغ با داشتن گلهای
رنگارنگ و درختان مقبول غیرمثمرو مثمر از قبیل شاه توت ، توت ، سیب ، آلوبالو ،
زردالو وغیره در شهر کابل یک نمونه بود. دروسط باغ جوی آب روان موقعیت داشت و
درکنار این جوی مسجدی نیزاعمارگردیده بود.
تاجائی که بخاطر دارم ، چندین بار
با پدرمرحومی ام برای تماشای گلها و توت خوری طور دستجمعی به این باغ رفتیم. این
باغ بزرگترین تفریگاه برای اهالی شهرکابل بود که مردم شهر کابل از طرف عصر بدانجا
سرازیر می شدند.
به همین دلیل ، همه ساله برای مدت
پنج هفته میله نوروزی جشن دهقان درینجا
برپا میشد. درین روزها ، دهقانان به نمایش
تولیدات شان می پرداختند . نمایش گاوها ، اسپ ها، قوچ جنگی، سگ جنگی، مرغ جنگی ،
کاعذپران بازی، میله گل ارغوان و ده ها سرگرمی های دیگر هزاران همشری کابل و اطراف
آنرا به خود میکشانید. مراسم جشن دهقان درین جا واقعا دلچسپ و تماشایی بود.
دراوائل سال 1376 خورشیدی هنگامیکه
به شهدای صالحین جهت دعا بر سر قبر پدرم میرفتم ، بار دیگر این خاطرات در ذهنم
روشن شد. باغ لطیف در نظرم مجسم گردید. ولی ازین باغ اثری بجا نمانده بود. این باغ
در اثر بی توجهی حکومات قبل و سپس دردوران جنگ های 23 سال اخیربه ویرانهء تبدیل شد و مکانی برای ذبح مواشی از طرف قصابان
بود. ولی با آنهم مسجد آن طور نسبی آباد بود.
قطعه شعری که در وصف این باغ سروده
شده است و از طرف استاد زلاند آوازخوان مشهور کشور خوانده شده است ذیلا خدمت تان
تقدیم میگردد:
اگر نظــــــــــاره گل می توان
کرد وطن در شهر کابل می توان کرد
دلبرکــــم بیا به کابـــــــــــــل
بریم سیل بتی
مرغوله کـــــــاکل بریم
گاه به بارانه وگـــــــــاه جوی
شیر گاه
شویم سوی رکـــــــاخانه تیر
باغ لطیف است خوش و دلـــــپذیر سیل گل و سوسن و سنبل بریــم
سوی خــــرابات تمــــــــاشا کنیم تا شهدا رفته دعــــــــــــا ها کنیم
خواجه صفـا ، صفـــا به گلها
کنیم باغ لطیف باز تماشـــــــــــا کنیم
وعده مـا بود در پایان چــــــــوک گشته خـــــــرامان بیا مثل کـوک
کار من از عشق تو گردیده چوک ا ز چتــــــه ها سوی سر پل بریم
ادامه باغ لطيف